سهیل یوسفی حوالی ساعت سه بعد از ظهر آخرین جمعه اسفند، در یک لحظه و یکهو با شنیدن جیغهای مکرر مامانش از جا میپرد.
سهیل توی وان! با بلوز و شلوار و یک عینک شنای مشکی که دقیقاً بالای سرش تنظیم کرده بود، به صورت افقی در آب مشغول رویا دیدن بود.
وقتی سهیل به خودش میآید، تازه داستان شروع میشود.
مامان سهیل: کجا خوابیدی پسر؟ تو که شبانه روز جات جلوی تلویزیونه. حالا اومدی دراز کشیدی توی وان حمام؟ از این آب بیا بیرون ببینم. زود، تند، سریع!
سهیل: مامان آب آرامش میاره. اما من الآن با این جیغهای شما . . .
مامان سهیل: میگم بیا بیرون سهیل. من توی وان، وایتکس ریخته بودم. میخواستم پرده پشت میز ناهارخوری و چندتا رومیزی و ملافه سفید رو بشورم. یعنی تو این بوی تند رو حس نکردی؟ فکر کردی تو این وضع بیآبی، الکی وان حمام پر آب میکنم که تو بری توش دراز بکشی؟ خونه تکونی تموم شد، تو نمیخوای از خواب بیدار شی و کمک کنی؟
اما سهیل در آن لحظه فقط به رویاهای ناتمامش فکر میکرد و داشت از توی وان بیرون میآمد. مامانش که حالا عصبانی بود با انگشتش به دوش آب اشاره میکند و محکم در حمام را روی سهیل میبندد.
نیم ساعت بعد سهیل طبق عادت شبانه روزیاش جلوی تلویزیون توی مبل فرو رفته و سرش گرم تماشاست. موقع پخش پیامهای بازرگانی زنگ تلفن به صدا در میآید. یکی از دوستهای سهیل از آن طرف خط به او میگوید چون در تعطیلات همه سرگرم خانواده یا سفر هستند، یک برنامه جور کرده و قرارشده فردا غروب چند نفر از بچههای همکلاسی در خانهشان برای آخرین تعطیلی سال، دور هم جمع بشوند و به سهیل هم میگوید که تو هم دعوت هستی.
بعد از قطع تلفن، سهیل حالش دگرگون میشود. چون لباسی را که میتوانست در خانه دوستش بپوشد در وایتکس از دست داده بود. او میرود تا دوباره تلویزیون ببیند ولی باز هم در فکر لباسش است و اینکه دلش میخواست این آخر سالی، دوستهایش را ببیند. سهیل چشمهایش را روی هم میگذارد تا فکر کند که باید چه کار کند و وقتی که چشمهایش را باز میکند میبیند که روبرویش تلویزیونی در کار نیست و میفهمد که خواب بوده. آن وقت به اندازه بینهایت به اضافه یک خوشحال میشود.
اما خوشحالی دوام ندارد و دوباره با شنیدن جیغهای مکرر مامانش از جایش میپرد، هنوز توی وان است!
مامان سهیل: از این آب بیا بیرون ببینم. من توی وان، وایتکس ریخته بودم. میخواستم پرده و رومیزی و ملافه خیس کنم و بشورم!
سهیل توی وان! با بلوز و شلوار و یک عینک شنای مشکی که دقیقاً بالای سرش تنظیم کرده بود، به صورت افقی در آب مشغول رویا دیدن بود.
وقتی سهیل به خودش میآید، تازه داستان شروع میشود.
مامان سهیل: کجا خوابیدی پسر؟ تو که شبانه روز جات جلوی تلویزیونه. حالا اومدی دراز کشیدی توی وان حمام؟ از این آب بیا بیرون ببینم. زود، تند، سریع!
سهیل: مامان آب آرامش میاره. اما من الآن با این جیغهای شما . . .
مامان سهیل: میگم بیا بیرون سهیل. من توی وان، وایتکس ریخته بودم. میخواستم پرده پشت میز ناهارخوری و چندتا رومیزی و ملافه سفید رو بشورم. یعنی تو این بوی تند رو حس نکردی؟ فکر کردی تو این وضع بیآبی، الکی وان حمام پر آب میکنم که تو بری توش دراز بکشی؟ خونه تکونی تموم شد، تو نمیخوای از خواب بیدار شی و کمک کنی؟
اما سهیل در آن لحظه فقط به رویاهای ناتمامش فکر میکرد و داشت از توی وان بیرون میآمد. مامانش که حالا عصبانی بود با انگشتش به دوش آب اشاره میکند و محکم در حمام را روی سهیل میبندد.
نیم ساعت بعد سهیل طبق عادت شبانه روزیاش جلوی تلویزیون توی مبل فرو رفته و سرش گرم تماشاست. موقع پخش پیامهای بازرگانی زنگ تلفن به صدا در میآید. یکی از دوستهای سهیل از آن طرف خط به او میگوید چون در تعطیلات همه سرگرم خانواده یا سفر هستند، یک برنامه جور کرده و قرارشده فردا غروب چند نفر از بچههای همکلاسی در خانهشان برای آخرین تعطیلی سال، دور هم جمع بشوند و به سهیل هم میگوید که تو هم دعوت هستی.
بعد از قطع تلفن، سهیل حالش دگرگون میشود. چون لباسی را که میتوانست در خانه دوستش بپوشد در وایتکس از دست داده بود. او میرود تا دوباره تلویزیون ببیند ولی باز هم در فکر لباسش است و اینکه دلش میخواست این آخر سالی، دوستهایش را ببیند. سهیل چشمهایش را روی هم میگذارد تا فکر کند که باید چه کار کند و وقتی که چشمهایش را باز میکند میبیند که روبرویش تلویزیونی در کار نیست و میفهمد که خواب بوده. آن وقت به اندازه بینهایت به اضافه یک خوشحال میشود.
اما خوشحالی دوام ندارد و دوباره با شنیدن جیغهای مکرر مامانش از جایش میپرد، هنوز توی وان است!
مامان سهیل: از این آب بیا بیرون ببینم. من توی وان، وایتکس ریخته بودم. میخواستم پرده و رومیزی و ملافه خیس کنم و بشورم!
code