نگاهی به رمان «مکبث» نوشته «یونسبو» نویسنده نروژی
مصائب کمیسر یگان ویژه
محمدرضا حیدرزاده
 

پرنده ای دریایی،در سکوت شب،زیر آسمان صاف و مهتابی شهر «فایف» بال زنان چرخی زد.از آن بالا رودخانه،مانندد گردنبند نقره ای به درخشش افتاده بود.در سمت غربی رودخانه،کوهی سیاه و پر از فراز و نشیب،مانند قلعه ای عظیم تا آسمان قد علم کرده بود.
در زمان قدیم،به دستور یک کشیش، کمی پایین تر از قله کوه،صلیبی بزرگ ساخته شده بود،اما از آن جایی که این صلیب به سمت فایف قرار گرفته بود،مردم شهر سایه ی آن را به صورت صلیب برعکس می دیدند.
از یک طرف کوه، پلی آهنین و با شکوه مانند پل بالارویی بر خندق یک قلعه،بیرون زده بود.اسم آن پل «کنث» یا آن طور که مردم می گفتند پل جدید بود که به دستور همین شخص ساخته شده بود و در وسط آن هم مجسمه ای زشت از سنگ مرمر ساخته شده بود که سعی داشت کنث،کمیسر پیشین را به تصویر بکشد.
این مجسمه در یک سانتی متری مرز شهر قرار داشت چرا که هیچ شهر دیگری حاضر نبود به این مرد پست فطرت و بی آبرو یک قطعه زمین رایگان بدهد.مجسمه ساز از دستور کنث پیروی کرده و مجسمه او را به صورت مردی روشنفکر ساخته بود که به افق خیره شده بود اما حتی بهترین هنرمندان هم نمی توانستند توجه مردم را از گردن و چانه ی کمیسر که به طرز غیر معمول حجیم بود، منحرف نمایند….
***
رمان«مکبث» نوشته نویسنده نروژی «یونسبو» با ترجمه سپیده حبیبی، توسط موسسه نگارش کتاب الکترونیک، به بازار کتاب آمده است.
یونسبو، موسیقیدان، ترانه‌سرا و اقتصاددان هم بوده و نویسنده ای است جنایی‌نویس که برای رمان‌هایش جوایز بین‌المللی از جمله جایزه ادگار (۲۰۱۰)،جایزه کتاب کودکان آرک(۲۰۰۷)و جایزه پیر گینت (۲۰۱۳) دریافت کرده و رمان‌هایش به بیش از پنجاه زبان دنیا ترجمه شده و میلیون ها نسخه از آثارش به فروش رفته است.
اخیراً سه رمان این نویسنده با عناوین «ستاره شیطانی»(ترجمه احسان درخشنده)،«عطش»(ترجمه جواد رحمتی فر)و«مکبث» روانه بازار کتاب ایران شده است.
در رمان مکبث، خواننده با مصائب روزمره بازرس پلیسی با نام مکبث در شهری در مرکز نروژ مواجه می شود که برای یافتن قاتلی سرسخت و باهوش،درگیر اتفاقات تازه ای می شود که فقط خودش می تواند این موضوع را مدیریت کند تا به نتیجه ایده آلش برسد.
رمان این گونه آغاز شده است:
قطره درخشان باران از آسمان فرو افتاد،از میان تاریکی گذشت و به سوی نورهای لرزانی روانه شد که در لنگرگاه پایین درخشیدن گرفته بودند.تندبادی که از شمال غربی وزیدن گرفته بود،قطره باران را به سمت بستر رودخانه ای بی آب و همچنین ریل قطاری متروکه برد.بستر خشک و ریل قطاری که هر کدام شهر را به دو نیم تقسیم کرده بودند،بستر رودخانه از طول و ریل قطار از قطر.
چهار ربع شهر،هم جهت با گردش عقربه های ساعت، شماره گذاری شده بودند،اما هیچکدام هیچ اسمی نداشتند یا حداقل هیچ کدام از ساکنین اسم آنها را به خاطر نمی آوردند. آن قدر که اگر یکی از ساکنین را در جایی دور از خانه می دیدی و از او می پرسیدی اهل کجاست، احتمال داشت بگوید اسم زادگاهش را فراموش کرده است.
با این که تمام کارخانه ها طی سال های اخیر، یکی پس از دیگری بسته شده بودند،با این که آدمهای بیکار شهر دیگر پول کافی برای روشن کردن شومینه های خود نداشتند،با وجود تندباد دمدمی مزاج،اما همیشگی و همین طور باران پایان ناپذیری که به گفته بعضی از مردم از بیست و پنج سال پیش تا به حال بند نیامده بود؛ یعنی بعد از این که جنگ جهانی دوم با انفجار دو بمب اتم به پایان رسیده بود.
بله،با وجود تمام اینها،وقتی قطره باران از میان دود و دمی که مثل سرپوشی از مه، شهر را پوشانده بود گذشت،درخشش خود را از دست داد و به رنگ خاکستری درآمد. به عبارت دیگر، حدوداً از وقتی که کمیسر شده بود، باران بند نیامده بود.
او درون دفترش در طبقه بالای مرکز فرماندهی پلیس نشسته و در طول این بیست و پنج سال،با چنگال آهنین خود شهر را به آشوب انداخته و بدون این که توجهی به شهردار نشان دهد و این را در نظر بگیرد که او چه کارهایی می کند و چه کارهایی نمی کند،بدون این که به حرف های دولتمردان کوچک ترین توجهی نشان دهد، باعث شده بود یکی از بخش های صنعتی کشور که از نظر اهمیت،دومین رتبه را داشت در باتلاقی از فساد، ورشکستگی،جنایت و بلوا فرو رود….
ماه ها بود که خبری از مرد مورد نظرشان نشده بود.بعضی ها می گفتند که«سوئنو» مرده است.بعضی دیگر می گفتند از کشور رفته،هویتش را عوض کرده،گیس های بور بافته شده اش را کوتاه کرده و روی تراس ویلایی در آرژانتین نشسته و دارد از پیری و سیگارهایی به باریکی مداد، لذت می برد.
اما او اینجا بود.این قاتل پلیس، حالا رئیس گروه جنایتکارها شده و مدت ها بعد از پایان یافتن جنگ جهانی دوم همراه با نوچه هایش،گروه موتورسواران اسکاندیناوی را تشکیل داده بود.
اعضای این گروه را از بین مردان جوان بی ریشه ای انتخاب کرده بود که اکثرشان از خانه های زواردر رفته کارگران کارخانه،که کنار رودخانه ای گنداب گرفته قرار داشتند، آمده بودند. سپس آنها را تعلیم و آن چنان مغزشان را شستشو داده بود که حالا آنها به ارتشی از سربازان بی باک مبدل شده بودند. سربازانی که «سوئنو» می توانست با استفاده از آنها به اهدافش برسد و کنترل شهر را به دست بگیرد….
مکبث خمیازه ای کشید و به صدای برخورد قطرات باران به زمین گوش سپرد.سپس احساس کرد عضلات بدنش گرفته است. برای همین روی پهلویش چرخید.کف دستان خود را زیر سرش جایی که پستی و بلندی برزنت به سرش فشار می آورد، گذاشت و پرسید:«خیس شدی بانکو؟»
بانکو چراغ قوه جیبی خود را روشن کرد و گفت:«می خواستم این رو بهت نشون بدم.»مکبث چراغ قوه را گرفت و نور آن را روی نقاشی که بانکو به او داده بود تاباند.
بانکو گفت:«اینم از مسلسل گاتلینگ.خیلی خوشگله، نه؟»
مکبث جواب داد:«ظاهرش برامون مهم نیست بانکو»
بانکو گفت:«پس اینو نشون دانکن بده،بگو نیروی یگان ویژه همین الان به این اسلحه نیاز داره.»
مکبث آهی کشید و گفت :«اون اینو نمی خواد»
بانکو پاسخ داد:«خب بگو تا موقعی که موتورسواران اسکاندیناوی اسلحه های سنگین تری از ما دارن،ما بازنده ایم.توضیح بده یه گاتلینگ چه کارها نمی تونه بکنه.بعد توضیح بده دو تا گاتلینگ چه کارها می تونه بکنه»….
دانکن با صدایی آرام و پرابهت گفت:«همه مون می دونیم چی شده. می خوام قبل از جلسه ی امشب، داستان را به همه تون منتقل کنم.یکی از معتمدترین افسرهامون، بازرس کاودور، متهم به جرم سنگینی به نام فساد شده و در حال حاضر،این جور که به نظر می رسه،حساب این اتهام تسویه شده.
با توجه به همکاری نزدیکی که این فرد با موتورسواران اسکاندیناوی برقرار کرده بود،کسانی که همین دیروز بهشون حمله ای موفقیت آمیز کردیم،با این خطر مواجه شدیم که ممکنه ایشون،بعد از این حمله، سعی در پاک کردن مدارک علیه خودش بکنه و یا فرار کنه.به همین دلیل بود که امروز صبح ساعت ده،به یگان ویژه دستور دادم تا فورا بازرس کاودور رو دستگیر کنند.»

code

نسخه مناسب چاپ