اشاره: بخش نخست این مقاله چهارشنبه هفته پیش از نظر خوانندگان گذشت و اینک ادامه سخن.
یونانیان در «طول» تاریخ، تمدنهای مؤثر دیگر را میشناختند و از آنها اثر گرفته بودند؛ اما ضمناً در «عرض» تاریخ نیز با تمدن بزرگ و شکوهمند ایران روبرو بودند. آنان میدانستند که در توازی با تمدن خلاق فرامدیترانهای، در فلات و کوهستانهای بزرگ مشرق بینالنهرین، جایی که از شمال فراتر از دریای کاسپین (قزوین، مازندران) و در جنوب فراتر از دریای پارس است و مرزهای شرقی آن تا سرزمین زردهای کمشناخته و مرموز و چشم بادامی گسترش یافته، مجموعة پرتعدادی از ملتها و اقوام، در زیر چتر پادشاهی بزرگ هخامنشیان گردآمده و برخلاف دولتشهر کوچک و محدود یونانی، حوزة نفوذی پهناور و غیرقابل تصور دارد؛ تمدنی که نه بر پایة زور، بلکه بر مصالح و معادلاتی منظم وسنجیده استوار شده است. کسنوفون(گزنفون) در کوروشنامه (کتاب I، آخر فصل II) چنین وصفی از آن امپراتوری بزرگ نگاشته است:
«در قوانین ایران به مصالح عمومی بسیار زودتر از زمانی توجه میشود که ملتهای دیگر به آن توجه میکنند. اغلب این ملتها، افراد خود را آزاد میگذارند که هرگونه دلشان میخواهد فرزندان خود را بار آورند، و نیز کودکان به حد بلوغ رسیده را آزاد میگذارند که هرگونه دلخواهشان است زندگی کنند… و اگر در میان این ملتها، کیفرهایی برای کسانی که از قانون تخلف ورزیدهاند وجود دارد، هیچ عملی برای پیشگیری از کارهای بد صورت نمیگیرد. در قوانین ایران، پیش از هرکار در آن کوشش میشود که افراد تربیتی پیدا کنند که آنان را پیشاپیش از دست یازیدن به کارهای ننگین و شرارتآمیز مانع شود.»۱
از این دست گزارشها در میان مورخان کهن یونان کم نیست و امیرمهدی بدیع در کتاب مفصل «یونانیان و بربرها ـ روی دیگر تاریخ» اغلب آنها را به دقت واکاوی و بررسی کرده است و ما به همین مناسبت مروری بر مطالب آن نیز خواهیم داشت.اما مسئله فقط به مورخان مربوط نبود.
آرنوید مومیلیانو، نویسنده کتاب «فرهنگهای دوران هلنیستی»۲ آموزههای زرتشت را در یونان باستان روشن و پرفروغ قلمداد میکند: «برای شاگردان اریستوگزنوس که از اطرافیان نزدیک فیثاغورس بودند، روشن بود که فیثاغورس خود را از شاگردان دانش زرتشت میدانست… یک قرن پیش از میلاد مسیح که تاریخ احتمالی تألیف و نشر کتاب دیالوگ افلاطون باشد، جهانبینی زرتشت را کاهنان زرتشتی و مغها تدریس میکردند و آیین و فلسفة زرتشت، بین فلاسفه یونانی و آشوری و غیره در اسکندریه از ارج و منزلت خاصی برخوردار بود.»۳
در ادوار بعد، البته گروههایی از فرهیختگان بودند که میان دو فرهنگ و جامع آنها و علاقهمند به وجوهی از هر یک محسوب میشدند. در هنر هم چنین بود و فضاهای حائلی وجود داشت که ماهیتی ترکیبی به سبکها و ذائقهها میبخشید؛ برای مثال پرپارتیشها۴ را میتوان نام برد که «به معنای طرفداران ایران و یونان در دورانی که پادشاهان پارت، مثل مهرداد دوم امپراتوری بزرگی را در ایران به وجود آورده بودند، اطلاق میشد.»۵
به هر حال اثرپذیری دو تمدن متوازی را بهرغم تفاوتها نمیتوان منکر شد و دلیل واضح این امر، توجه بسیار زیاد مورخان یونانی به دینها و پادشاهان و آداب و دانشهای ایرانیان در دوران باستان، خاصه عصر هخامنشیان است. هرودوت، استرابو، تئوپمپوس، پلوتارخ، کسنوفان(گزنفون) و برخی نوشتههای کمتر شناخته شده و بازمانده از یونان باستان، سرشار از توجه به تمدن پارس است. امیل بنونیست میگوید:
«هرگاه توجه یونانیان به جهت ضرورتهای سیاسی نیز به توان و قدرت ایران جلب نمیشد، باز دلایل نیکوی دیگری بود که آنان با عنایت به این سرزمین بنگرند. ایران خواه از لحاظ اصالت فرهنگ و شکل ویژة حکومتش، خواه از لحاظ شکوه و حشمت دربار و گذشتة افسانهای که سلالههای پیشین آن را در بر گرفته بود و خواه از لحاظ روش و شیوة خاص تعلیماتی و دیگر جنبههای تمدنش، کانونی از شگفتیها برای یونانیان بود که همانند آن در هیچ کشور دیگر شرقی یکجا یافت نمیشد. با وجود این، تنها جلوههای عینی مدنیت ایران نبود که مردم یونان را پسند میافتاد، از ایران جریانهای فکری و بازتابهایی از دانشهای اسرارآمیز به یونان راه مییافت که ذهن و دماغ یونانی در برابر آنها از تأثر ناگزیر بود.»۶
این نقل قولها و تعداد پرشمار آنها در منابع کهن یونانی به ما کمک میکند که از نوعی انحصار و یک جانبهگرایی در داوری و توصیف تمدن یونانی بپرهیزیم و شرایط خاص و بسیار پرتأثیر پارس و ایران را نیز در توازی با آن همواره درنظر آوریم. شاید این نکته از نظر مورخان و پژوهشگران غربی درست باشد که «خدمت بزرگ مورخان یونانی در این زمینه آن است که ما را یاری میکنند تا در جایی که مایل بودیم تنها یگانگی و یکسانی جزمی و سنت خشک و بیجان ببینیم، بتوانیم تصوری از جنبشهای مذهبی و دگرگونی و پیچیدگی نوکیشی و دینآوری داشته باشیم.»۷ این موضوع به فلاسفه و مورخان کهن یونان محدود نمیشود. برخی از ناموران فکر فلسفی در غرب معاصر نیز همین مسیر و همین تأثیر را تکرار کردهاند. هگل میگوید: «در ایران، یگانگی گوهری به صورت ناب درآمده است… ایرانیان مردمان بسیاری را به زیر فرمان خود درآوردند؛ ولی همة آنها را آزاد گذاشتند تا ویژگیهای خویش را نگاه دارند؛ از این رو حکومت آنان را میتوان همانند امپراتوری دانست. در حالی که چین و هند در اصول خود بیحرکت ماندهاند، ایرانیان (نمایندة) انتقال راستین (تاریخ) از شرق به غرب هستند…»۸
فرمانروایی ایرانیان در عصر هخامنشی، یکی از اتفاقات نادر بود. این امر تنها به دلیل وسعت و پهناوری کشور نبود؛ زیرا «فتوحات پارسیان واقعاً بزرگتر از آن جهانگیران گذشته نبود و با آنها تفاوتی هم نداشت، گو اینکه فن سپاهیگری بیشک با بهکار بستن شیوههای نو در استعمال سوار و دیگر نیروها پیشرفت کرده بود. آنچه در این میان تفاوت کرده بود، سیاست آشتیخواهانه کوروش بود برای برقراری امنیت در سراسر کشور. برای رسیدن به این هدف، مردم فرودست میباید با فرمانروا همکاری کنند. برای ادارة قلمرو پهناور هخامنشی، کاتبان بینالنهرین و سوریه باید کار دیوان را بگردانند. در جهان هنر و فرهنگ و همچنین ملکداری، عناصر مختلف موجود بود، منتها نبوغ کوروش و از او بیشتر نبوغ داریوش در به هم جوش دادن و استوار پیوستن این اجزا بود…»۹
ادامه دارد
پی نوشتها:
۱٫یونانیان و بربرها، امیرمهدی بدیع، ترجمه احمد آرام، نشر پرواز، چاپ دوم ۱۳۶۴، ص۵۰ـ۵۱
۲٫Hoch Kulture, im Hellenismus, Munschen 1976.
3.فلسفه و آیین زرتشت، احمد عباسیان، نشر ثالث، چاپ اول ۱۳۸۵
۴٫Per Parttisch
5. فلسفه و آیین زرتشت، همان.
۶٫دین ایرانی ـ بر پایه متنهای معتبر یونانی، امیل بنونیست، ترجمه دکتر بهمن سرکاراتی، نشر قطره، چاپ سوم ۱۳۷۷، ص۳
۷٫همان، ص۷۸
۸٫عقل در تاریخ، نوشته گئورگ ویلهلم فریدریش هگل، ترجمه حمید عنایت، انتشارت شفیعی، ۱۳۷۹، ص۲۷۱ـ ۲۷۲
۹٫میراث ایران، ریچارد.ن.فرای، ترجمه مسعود رجبنیا، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ چهارم ۱۳۷۳، ص۱۴۰