کارگاه داستان شنبهها بزرگتر شده است و فرقی نمیکند که عدهای شنبهها به کلاس میروند در بابل و عدهای در تهران چهارشنبهها. عدهای خانه دارند و عدهای دانشجو و بعضیها هر روز هفته سخت کار میکنند. همه شان دغدغه نوشتن دارند و همین کافیست برای این که نام کارگاهشان را عوض کنند و بگذارند: داستانهای از شنبه تا چهارشنبه.
رودابه کمالی
چادرش همیشه سفید بود. بچه که بودیم، گلهای قرمز هم داشت چادرش. چادرش را ننه قشنگ میدوخت. چادر همة زنها و دخترهای اطراف را هم میدوخت.
گفتم: دنبال یک پیرزنِ چادر سفیدم. کوچه جلوتریها گفتند باید اینجا باشد. نفهمیدم کی از همین اینجا سر درآوردم. کوچه پر از زنهای پیر بود که با چادرهای رنگی رد میشدند. چادر رنگی نمیپوشید. خاتون آدرسش را به کسی نداده بود.
از همان سال که طلاقش را از ابراهیم بزاز گرفته بود. تا چند ماه پیش فکر میکردم باید نوه هم داشته باشد. اما حالا توی این کوچههای داغ دنبال کوچهای میگردم که درِ یک خانهاش دوازده ماه سال پارچه امام رضاست.
بچگیمان لای پردههای آویزان ننه قشنگ گذشته بود. ننه قشنگ خیاط بود. و به پهنای اتاق دوازده متریاش کلی پردة رنگارنگ بود. گوشاش سنگین بود و کاری با شلوغیِ بازیمان نداشت.
خاتون توی اتاق میدوید و ننه قشنگ غر میزد که پردهها را نکشیم. گمشده نبود. اما برای من خیلی وقت بود که گمشده بود. دیوارها داغ بودند.
سرم هم داشت داغ میشد. دنبال یک زنِ چادر سفید توی کوچه بودم. شاید هم چادرش عوض شده باشد. یا اینکه خودش… خودش هم عوض شده باشد. الان باید کوتاهتر از گذشته میبود.
گذشته که قدش به چهل سالی میرسد و هموزن دلم است. و این سنگین دلم… قدش… موهای فرقَش شاید ریخته باشند و شاید هم مثل خودم جز ریشههای نرمِ سفید، چیزی روی سرش نمانده باشد. بچگی، انگشتهایش را ننه قشنگ حنا میزد.
پشت پردهها میرفت و قایم میشد. پیداش میکردم. بعد از دویدنهای پشت پرده، همان جا خوابش میگرفت. همیشه دیر پیداش میکردم تا خوابش بگیرد و بعد من توی خواب ناخنهای تازه سرخ شدهاش را زل بزنم.
چشمهاش را هم… یک پیرزن که از خودم شکستهتر باشد. و یک چادر سفید داشته باشد. و ناخنهایش حنایی باشد. آدرسش را بالاخره پیدا کرده بودم.
توی همان کوچهای که پردة امام رضا جلوی یکی از خانههایش آویزان است و هر روز برای غریب زائرها بساط دارد. کوچه بالاییها همین را گفتند: باید توی همان کوچه خانهاش باشد.
مرا ببیند دوباره به کلاهم میخندد. به کلاهم که هنوز کج است و بلند. همیشه فقط بهش میخندید. میگفت میترسم پیر شویم و تو هنوز کلاههای اینجوری شل و ول سرت باشد. اما من از هیچی نمیترسیدم. نمیترسیدم که گمش کردم.
code