کاش هر روز انتخابات باشد!
گودرز گودرزی (مجید)
 

چه خوب است! هر جا که می‌روم، تحویلم می‌گیرند و به حسابم می‌آورند. چقدر خوب است آدم را تحویل بگیرند و به حسابش بیاورند. الآن دو سه ماهی می‌شود که مردم عادی، ارزش پیدا کرده‌اند و عزیز و عزّت‌مند شده‌اند؛ از جمله حقیرِ فقیرِ سراپا تقصیر!
کمتر از یک‌ماه به زمان برگزاری انتخابات مانده است. می‌روم اداره‌‌ای عریض و طویل و دلباز. از کنار میز پینگ‌پونگی- که وسط سالن کار گذاشته‌اند- می‌گذرم. «نه خیلی کارِ مردمو راه میندازن، پینگ‌پونگ‌بازی ا‌م می‌کنن!»
شنیده‌ام جناب رئیس برای امرِ خطیرتری استعفاء داده‌اند. جناب نایب تشریف ندارد. یکی از کارمندان، من را با احترامات فائقه به اتاقی راهنمایی می‌کند. یک‌آن، دوبه‌شک می‌شوم، نکند اداره را اشتباهی آمده‌ام یا این بندة خدا فکر می‌کند کلاهم حسابی پشم دارد!
درِ اتاق چارطاق باز است. در اتاق، رئیسِ مستعفیِ نامزد‌شده یا نامزد‌شدة مستعفیِ همان اداره، شرف حضور دارند. این‌بار برخلاف همیشه با لبخند پاسخ سلامم را می‌دهند و حرکتی از او می‌بینم که هم کم مانده است شاخ دربیاورم؛هم این‌که نزدیک است چشمانم را خائن بدانم که صحنه‌های باورنکردنیِ فتوشاپی می‌بیند!
حرکت و به قول بچّه‌های امروزی‌، تریپی که اصلاً به گروه خونی‌اش نمی‌خورد و تا پیش از آن،از او ندیده بودم. از روی صندلی بلند می‌شوند و با لبخندی به پهنای صورت در مقابلم تمام‌قد می‌ایستند. از شگفتی، کم‌مانده خودم را از پنجرة اتاق که در طبقة دوّم قرار دارد، به بیرون پرت کنم تا باورم بشود که خواب نیستم و رؤیا نمی‌بینم!
خدایا، او جلو پای من تمام‌قد بلند شده‌! از آن گذشته، لبخند هم می‌زنند!(پس بلدند لبخند بزنند!) من چه‌قدر خوش‌بختم! به این می‌گویند یک روز زیبا و شیرین! گور بابای ترامپ و تحریم‌هاش!
دوست دارم از اتاق بیرون بروم و دوباره داخل بشوم و او دوباره لبخندزنان بلند بشود و داوطلبانه دستان‌ نرمش را برای گرفتن و فشردن دستم با یک‌خروار لبخند دراز کند!
مؤدبانه روی لبة یکی از صندلی‌ها می‌نشینم و کف دست‌هایم را روی زانوهایم می‌گذارم و می‌خواهم با چشم‌های گردشده، رئیسِ مستعفیِ نامزده‌شده یا نامزد‌شدة مستعفی را مشتاقانه ببلعم. خدایا، چه رفتار انسان‌دوستانه‌ای! چه نزاکتی! چه احترامی!
دارم تازه از زندگی حظ می‌کنم و بی‌خیال این می‌شوم که یارانه معیشتی به منِ بازنشسته که در خانه پدری زندگی می‌کنم، تعلق نگرفته است که زمزمة بغل‌دستی‌ام به گوشم می‌رسد:
– بنازم به قدرت و زورِ بازوی احتیاج!
نگاهش می‌کنم. مردی است جاافتاده با ته‌ریشی جوگندمی. پوشة نارنجی‌رنگش را از این دست به آن دست پاسکاری می‌کند و گریزی می‌زند به صحرای شعر و شاعری:
ــ تواضع‌های ظالم، مکر صیّادی بوَد بیدلر که میخ آهنی گر خم شود، قلّاب می‌گردد!
چای می‌آورند و تعارف می‌زنند. این دیگر از تحمل من یکی بیرون است! دوست دارم به مردِ جاافتاده بگویم که میخی، سوزنی، سیخی، چیزی به پک‌وپهلویم فرو کند ببینم «این‌که می‌بینم، به بیداری است یا رب یا به خواب؟!»
از پشت پرده اشک، فنجان باارزش چای را برمی‌دارم. آن‌قدر هیجان دارم که دچار رعشه می‌شوم و نصف بیشتر چای را روی دست و بالم می‌ریزم. بقیه چای را همین‌طور داغ داغ و بدون قند هورت می‌دهم.
– آقا، نسوزید!…. خیلی داغه.
نگاه متعجب دو سه نفر را روی خودم می‌بینم. صدای دورگه مرد جاافتاده در گوشم به آرامی می‌پیچد:
– مَشتی‌قربان، باز کاندیدا شدهر رو به مردم، طالب آرا شدهر روزگارانی علیه ما بوده استر «رأی – لازم»گشته و با ما شدهر خیر باشد خواب‌هایش جملگیرتازگی خوش‌خواب و خوش‌رؤیا شده!۱
رو به من می‌کند و کلّه نیمه‌طاسش را نزدیک صورتم می‌آورد و می‌گوید:
– اینطور نیست که عرض کردم؟
من که خودم را در وسط ابرهای دوست‌داشتنیِ «تکریم به ارباب رجوع» می‌بینم و سر از پا نمی‌شناسم و نمی‌دانم چه «عرضی کرده»، با یک دنیا هیجان می‌گویم:
– فرمایشتون کاملاً دُرُسته!… آه! چه روز خوبیه؛ مگه نه؟!
خودم را روی صندلی جابه‌جا می‌کنم و شیرجه می‌زنم توی دلم تا با خودم درد دل کنم: «کاش هر سال، نه! هر شش ماه یه‌بار؛ و اصلاً هر سه ماه یه‌بار، انتخاباتی چیزی میذاشتن. اون‌وقت ما مردم عادی، سَرور و ولی‌نعمت و نور چشم و تاج سر و قوّت قلب خونده می‌شدیم و این نومزدای خوش‌قلب،‌ جلو پامون از صندلی‌های چسبونشون کنده می‌شدن و عمود! – عین دکل‌های مخابرات که امواج الکترومغناطیسیِ سلومتی و نشاط و امید و زندگی هدیه میدن! – مقابل‌مون می‌ایستادن و لبخندای شیرین‌تر از مُربا و عسل تحویل‌مون می‌دادن و قربون صدقه‌مون می‌رفتن! اگه به من بود که می‌گفتم هر روز یه انتخابات برگزار بشه! چه چیزی بهتر از انتخابات؟!…»
– … خلاصه این که امیدوارم این بنده حقیر رو از یاد نبرین. من کوچیک و خاک پای یک‌یک شوما عزیزا هستم.
وای عجب مصیبتی! برای آدم چه بلایی بزرگتر از این که فرمایشات گران‌قیمت جناب رئیسِ مستعفیِ نامزده‌شده یا نامزد‌شده مستعفی را از دست بدهد؟ کاش دوباره دُرافشانی کنند. خودم را به باد سرزنش می‌گیرم: «آخه حالا چه وقت درد دل کردن با خودت بود؟ ای بی‌لیاقت! چرا گوشاتو از حرفای پُربهای اون محروم کردی؟»
دارم همین‌طور خودم را تنبیه می‌کنم که مردِ جاافتاده نیمه‌طاس، شانه‌اش را به شانه‌ام می‌زند و با لبخند بی‌جانی که روی لبش نشسته می‌گوید:
– شوما چطور؟
– چی چطور؟!
– عرض کردم گوشِ من یکی از حرفای این بابا و امثالش پُره.
چندبار پلک‌هایم را روی هم می‌زنم. گویا می‌خواهم به طرف حالی کنم که آماده جواب کوبنده من باشد که این‌قدر منفی‌بافی نکند که صدای دورگه‌اش خلع سلاحم می‌کند:
– مثل روز برام روشنه که بعد انتخابات و همین‌که آبا از آسیاب افتاد و خر به اون طرف پّل رسید، این نمایش مهربونی جَمع میشه و باز ما می‌شیم مردم عادی و دوباره سلام‌هامونو یا جواب نمیدن یا با سرسنگینی، چیزی بلغور می‌کنن که یعنی علیک! و دیگه باید لبخند و احترام گذاشتن شونو تو خواب دید. من این فیلما رو زیاد دید‌م!
بعد دوباره شانه‌اش را به شانه‌ام می‌زند. خوشم نمی‌آید. می‌گوید:
– اگه خوابِ‌شونو دیدی، این دفعه مواظب‌باش چایی شونو روی دسی و بالت نریزی!
حالم از این همه بدبینی بد می‌شود. می‌روم تا بادی به سروکلّه‌ام بخورد. چشمم می‌افتد به میز پینگ‌پونگ. «حقّ‌شون نیست لابه‌لای این همه خدمت، یکی‌دو ساعتی‌ هم بازی کنن؟» هنوز هیچی نشده، دلم برای آن اتاق و آن لبخند و آن تمام قدایستادن و آن جلوتر سلام کردن و انرژی حیات‌بخشی که آن نامزدِ انتخاباتی از سر و کولش ساطع می‌کند، تنگ می‌شود. مثل قرقی برمی‌گردم اتاق!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ بخشی از طنزسروده جناب «شهرک».

code

نسخه مناسب چاپ