نگذاشت بندِ کفشهاش را گره بزنم. خودش با دو انگشتِ بی پوست دست چپش، طوری که من نبینم، پشت چادر گره زد. روسریاش را هم صبح با همان دو انگشت گره زده بود. گفتم جلوی در بارگاه بماند. شلوغ نبود، اما ترسیدم گم کند.
گفت: «قدمهاش رو حفظم.» میدانست جلوی در کجاست. صدقه سری پارسال که تومور توی گوشم زده بود، آن قدر این جا آمده بود که حالا ستون به ستونش را حفظ بود. قدمها را میشمرد. از این که قدمهاش با حدس و گمانش یکی میشد حتماً خوشحال بود. خنده که زد، پوست چروکش چسبید به استخوان بالای فکش.
اگر میفهمید لای صورتش از چادر بیرون افتاده حتماً حرص میخورد. شبها بعد من میخوابید و صبحها قبل من بیدار میشد. صبحانه را میگذاشت روی سینی و ناهار هم توی بقچه کنارش، از لای در میداد.
میگفت: «ناشتاییت اردشیر». نمیخواست پوست صورت سوختهاش صبح توی صورتم بزند و اشتهام را بگیرد. گفت: «سی و هفت قدم که تمام شود دستم از این سنگهای سرد کنده میشود و به آهنهای گرم میخورد».
قدمهای اولش را برداشته بود. گفتم: فایده ندارد. نمیبخشد. نمیدهد. خودش میداند به که بدهد و از که بگیرد. شرمم گرفت. آذر من را بخشیده بود. گفت: «اردشیر همان وقت که با پوست سوخته رساندیم بیمارستان، بخشیدمت».
اما من خودم را نبخشیدم. صبح همان روز با همان حال ولش کرده بودم. نمیدانستم بلا سر خودش میآورد. شب قبلش به حمزه گفتم دیگر باهاش نمیمانم. از دهن حمزه پریده بود و جلوی زنش گفته بود. به کسی نگفتم اجاقش کور است. به ننه هم نگفتم که مرتب سراغ نوه میگرفت. از دهن زنِ حمزه پریده بود. پریده بود و انگار آتش روی سرش گذاشته بودند. زن حمزه گفته بود من که همان طور ولش کردم. حالا هم بعد از این ماجراها، برای بچه آمده بود، نه برای شفای چشمهایش. گفت: «خدا یک بار به من چشم داد. خودم مراقب نبودم».
من هم مراقبش نبودم. چیزی نگفت. گفتم حداقل پشت سرم بیا. نگاهش کردم. چادرش را روی سرش بیشتر کشید. صدای کشیده شدن پوست سوخته انگشتهاش که به چادر کشید، بلند شد. دلم ریش شد. اشکم گرفت. گفت: تا غروب این جام. شاید بخشید!
دلم نیامد تنهاش بگذارم. گفت: برو اردشیر… همیشه اینجور موقعها دست توی دستم میگذاشت. بعد کف دستم را میمالید و میگفت خسته نشوی. خودت را خستهتر نکنی. آجر که بلند میکنی حواست به انگشتهات باشه. زیر آجر گیر نکنه. نکنه دمپایی بپوشی وقت ناهار… زمین بخوری. کفشهاتو محکم گره بزن. عین صبحها که خودم گره میزنم.
code