وبا، جنگ و قحطی، در سال ۱۲۹۶ هجــــری شمسی، کشور را فرامیگیرد. زارعان، گندم های شان را خرواری هشت تومان به محتکرین پیش فــروش میکنند.خشکسالی از راه میرسد و بعدها معلوم میشود که بیشتر محتکران، تاجرانی بودند که از طریق انگلیس در شهرهای مختلف پخش شده بودند تا غلات را احتکار کنند.
احمد شاه قاجار در این میان خودش بزرگترین محتکر غلات بود که به پیشنهاد فروش منصفانه رئیس الوزرای خود تن نمیداد و مقادیر زیادی گندم و جو در انبارها ذخیره کرده بود.
همه شهر تهران سیاه پوش شده، از هر کوی و برزنی صدای گریه و زاری از دست دادن عزیزی بلند بود. برای ازبین بردن مرض وبا، همه جا دود راه انداخته، لباس بیماران را سوزاندند.
انبارهای غلات آلوده را به آتش کشیدند، درهای خانهها بسته،از ترس سرایت بیماری کسی به کسی نزدیک نمیشود. شهر در خفقان وبا جان میدهد که قحطی هم از راه میرسد، روزگار تلخی است.
در آن سالها هنوز رسم روضه خوانی در تهران مرسوم نبود، ولی تکیهها با اجرای تعزیه خوانی، سعی میکردند درد و رنج مردم را التیام دهند، اما تعزیه خوانی جواب درد و رنج خانواده های کشته شدگان را نمیداد.
سران تکیهها نشستند و تصمیم گرفتند روضه خوانی راه بیندازند. ازشیراز چند روضه خوان به تهران آوردند. روضه خوانها به تکیهها میرفتند، روضه میخواندند و گریه مردم را در میآوردند.
ابرهای سیاه وحشت وبا و قحطی که به کلی از زندگی مردم رفت و رختهای سیاه از تنها به در آمد، تکیهها تصمیم گرفتند برنامه روضه خوانی را هفته ای یک شب برقرار کنند….
***
کتاب داستان«ترنای آخر»،نوشته امیرحسین عامریون، توسط نشر یارهمراه، به بازار کتاب آمده است.این نویسنده در سال ۱۳۷۲ با مجموعه داستان«شب برفی»وارد عرصه ادبیات شد و سپس در سال ۱۳۸۳ با مجموعه داستان«روی ریل»به داستان نویسی خود ادامه داد و امسال هم داستان«ترنای آخر»را روانه بازار کتاب کرده؛ ضمن آنکه یک رمان را هم در دست دارد.
او کتاب«ترنای آخر» را بر مبنای زندگی«سیداسماعیل زری باف» و چگونگی شکلگیری هیات بنی فاطمه توسط این مؤمن مبارز نوشته است. وی که متولد تهران است، میگوید:
از نوجوانی،دغدغه نوشتن داشتم و البته عکاسی هم بود که رابطه نزدیکی با دنیای نوشتن دارد. مدت هفت سال یک کتابفروشی با نام فانوس در صادقیه تهران داشتم که به دلیل مشکلات موجود، آن را رها کردم و هم اکنون به عنوان طراح و مدیر فنی چاپ، در یک انتشاراتی مشغول کارم.
در داستان«ترنای آخر»میخوانیم:
آن سالها تکیهها از صنوف بازار بود و ریشه در کسبه آن داشت.همان روزها کم کم هیأتها از هم تفکیک شد و هیأت هرصنفی اسم مخصوص خودش را داشت؛ولی هیچکدام اینها رسم و رسوم سینه زنی را خوب نمیدانستند. چرا که میرفتند جلوی سقاخانه میایستادند و یکی روضه میخواند و بقیه به سینه میزدند.
یکی از بازاریان، در کربلا روضه خوانی را میشناخت که نام او را به هیأت پیشنهاد کرد. پس دو نفر از صنف بزازها رفتند و این روضه خوان را که نامش شیخ عبدالله بود، به تهران آوردند.
شیخ عبدالله،مداح و روضه خوان بود.بعد دسته راه انداختند و به چهارسوی بازار که میرسیدند، شیخ عبدالله واقعه عاشورا و مصیبتی را که بر امام حسین(ع)و اهل بیت ایشان وارد شده بود، میخواند و مردم هم گریه میکردند.
بعدازمدتی، شیخ عبدالله فوت کرد و هیأت هم مداح و روضه خوانش را از دست داد.هیأت بزازها مجدداً دو نفر را در پی آوردن مداح دیگری به کربلا فرستاد که پس از مدتی با روضه خوان دیگری به نام حاج مرزوق برگشتند و همان شیوه عزاداری را ادامه دادند….
سیدمحمد زری باف،عاشق امام حسین بود. او شاگرد کفاشی بیش نبود، اما از آنجایی که سید بود و دلش در گرو امام شهیدان، حرفش خریدار داشت. دلش میخواست هیأتی داشته باشد و خودش آن را بنا کند. این کار تصمیم بزرگی بود. روزها و شب ها در حجره ای که شاگردی میکرد و در خانه کوچک و نقلی پدری، فکرش سخت مشغول بود و مثل دینی بود که بر گردن داشت.
یک شب به سقاخانه رفت و تا نیمههای شب، همانجا ماند و با خدای خود راز و نیاز کرد و عهد و پیمانی را بست که میخواست. کسی نمیداند آن شب بر سیدمحمد چه گذشت. فقط وقتی از آنجا به خانه رفت، دیگر آن سیدمحمد دیروزی نبود.
شب بعد به قهوهخانه و به سراغ دوستانش رفت و بازی همیشگی ترنا را انجام داد و شاه شد. او این بار به جای فرمان دادن، گفت من یک خواهش بیشتر ندارم.هر که دلش صاف و خالص است، میتواند بیاید. باقی عمر من برای جدّم حسین است. این منم و پرچم حسین و عزاداری یاران حسین….
ترنای من به آخر رسیده، بازی من به آخر رسیده است. بعد دستش را جلو آورد و گفت از این پس یاران و رفیقان من، هیأتی و حسینی هستند.
چندنفری دست در دستش گذاشتند و گفتند جانم فدای حسین. یک هفته بعد، سیدمحمد ازدواج کرد و هنوز به چله نرسیده،یک شب درهمان قهوه خانه با هشت نفر از دوستانش جمع شدند و راه اندازی هیأت سینه زنی را مطرح کرد.
مشکل اول،محل برگزاری مراسم بود.هیچ کدام خانه ای مناسب این جمع نداشتند. همگی مستاجر بودند و یا در یک اتاق خانه پدری زندگی میکردند. یکی در جمع بود که یک خانه چهل متری در بازارچه نایب السلطنه داشت. خانه ای با دو اتاق که یکی از اتاقها را برای برگزاری برنامه هیأت در آخرهفته آماده کرد. تمام وسائل هیأت، جز این اتاق، یک سماور بود با دو استکان و یک قندان.
شب اول همگی در اتاق دور هم جمع شدند. یکی از آنها بیرون از خانه رفت و سید روحانی را دید. از او درخواست کرد تا به هیأت آنها بیاید و روضهخوانی کند که پذیرفت. در پایان هم نام هیأت را پرسید که گفتند نامیندارد.
این روحانی،نام حاضران را پرسید و در پایان هم گفت که هفت نفر از شما سید هستید، فکر کنم نام«بنی فاطمه»اسم مبارکی باشد. به این ترتیب بود که نام هیأت هم انتخاب شد.
در دوره ای که رضاخان قدرت را به دست گرفته بود و مخالف برگزاری جلسات هیأتها بود،هیأت بنی فاطمه،هر روز قوی تر و بزرگتر میشد….
سیدمحمد ابتدا صاحب فرزند پسری شد که نامش را اسماعیل گذاشت. بعد پسر دومش متولد شد که نام او را سیدعباس گذاشت. سالها بعد همسرش فوت کرد، اما سیدمحمد دو پسر عاشق و شیفته امام حسین داشت که بزرگ و بزرگتر شدند و راه پدر را در هیأت ادامه دادند.
در این گیر و دار، به خاطر زیاد شدن افرادی که در برنامههای مناسبتی بنی فاطمه شرکت میکردند و به خصوص جوانان که با عشق و علاقه خاصی به این هیأت میآمدند، متولیان بنی فاطمه، به آرزوی دیرینه خود جامه عمل پوشاندند و موفق شدند خانه بزرگی در محله سرچشمه تهران،به نام هیأت و هزینه شخصی خود خریداری کنند….
code