بسیاری از مسائلی که ما با آن روبرو هستیم، از عالمی است که ابعادش بیشتر از ابعاد عالم محسوسات است. ما برای حل این مسائل دو راه پیش رو داریم: یکی اینکه عالم محسوسات را که در آن زندگی میکنیم، رها کنیم و سفری بکنیم به عالمی با ابعاد بیشتر که در ورای عالم محسوسات است. این راهی است که عرفا توصیه میکنند.سنایی در ورای عالم محسوسات، از سرزمینی صحبت میکند به نام «مُلکِ سنایی» که در آنجا برخلاف آنچه در عالم محسوسات میبینیم، دل مردمان بیحرص و بخل است و جانشان بیکبر و کین.
بس کـه شنیدی صف روم و چین
خیز و بیا ملک سنایی ببین
تا همه دل بینی، بیحرص و بخل
تا همه جان بینی، بیکبر و کین
در آن سرزمین حسابی در کار نیست، یعنی دریافت لطف دوست علت نمیخواهد.
پای نَه و چرخ بـه زیر قدم
دست نه و مُلک به زیر نگین
این عالم همان عالم آزادی مطلق است که:
او ز همه فارغ و آزاد و خوش
چون گل و چون سوسن و چون یاسمین
عالمی که سنایی از آن یاد میکند، در واقع عالمی است ورای عالم محسوسات با ابعادی بیشتر از چهار بعد عالم مادی. راه دیگر حل مسائل پیچیده، تسطیح است؛ یعنی اینکه بیاییم در عالمی با ابعاد کمتر. در علم امروز به جای سفر کردن به عالم سنایی، سعی بر این است که عالم سنایی را به عالم مادی بکشیم (یعنی آن را در عالم کوچکتری تسطیح کنیم). سایههایی که افلاطون از آن یاد میکند (مُثُل)، در واقع تسطیح عالم بالاست در عالم محسوسات. افلاطون عالم فیزیک را سایههایی از عالم بالا (یا متافیزیک) میداند؛ یعنی همانطور که سایه یک بُعد کمتر از واقعیت (سهبعدی) دارد، فرمهای این عالم نیز تسطیحی هستند از صورتهایی با ابعاد بیشتر که تنها سایههایشان را ما در عالم فیزیک میبینیم.
اصولا علم به معنی امروزی کلمه یک حرکت تقلیلگرایانه است. فرمولهای فیزیک یک نوع ساده کردن (یعنی تسطیح کردن) عالمی است که حواس ما تمامی ابعادش را درک نمیکند. در فرضی? «جهانهای موازی» صحبت از این است که عالم فیزیکی محسوسات در واقع یک حالت از بسیار (و شاید بینهایت) حالاتی است که یک حادثه ممکن است داشته باشد. ما یکی از حالات را در عالم محسوسات خود درک میکنیم، در حالی که حالتهای دیگر در جهانهای دیگر رخ میدهند. در فرضیه «جهانهای تو در تو» یک جهان در داخل جهان دیگر قرار دارد. جهان فیزیک نیوتونی در واقع در داخل جهانی پیچیدهتر (یعنی با ابعاد بیشتر) است.
آنچه نیوتن به عنوان جاذبه شرح میدهد، در واقع حالت خاصی از جاذبه کلیتری است که اینشتین در «نسبیت خاص» بیان میکند؛ یعنی فرمول جاذبه نیوتونی یک نوع تسطیح (یا ساده کردن) فرمول جاذبه کلی است از یک جهان وسیعتر به جهان سادهتر نیوتونی. به همین ترتیب میتوان تصور کرد که جهان عارف یا جهان متافیزیک، جهانی است با ابعادی بیشتر از جهان معقول.
در علم مدرن ممکن است از عالم محسوسات خارج شویم؛ ولی از عالم عقل خارج نمیشویم. به این معنی که تمام عالمهای موازی یا عالمهای تو در توی فیزیکی معقول هستند و حساب و کتاب یا ریاضیات معقولی دارند؛ ولی در عرفان میتوان عوالمی را تصور کرد که الزاماً معقول نیستند. به قول مولانا:
آسمانهاست در ولایت جان
کارفرمای آسمان جهان
قطعیت ریاضی و آزادی مطلق
ما در عالمی زندگی میکنیم که عقل بر آن حکمفرماست؛ ولی اگر عالَمی را تصور کنید که در آن عقل بیکار است یا کمکار است و احساسات حکمفرما هستند، در چنین عالمی قطعیت ریاضی وجود ندارد. قطعیت ریاضی با آزادی مطلق مخالفت میکند و اصولاً آزادی مطلق با هیچ قطعیتی جور درنمیآید. جهانی را تصور کنید که در آن آزادی مطلق وجود دارد. اگر در چنین عالمی کسی بگوید که شما نمیتوانید از قطعیت ریاضی سرپیچی کنید (یعنی مثلا ۲ به علاوه ۲ حتما باید بشود ۴)، شما خواهید گفت این چه آزادی مطلقی است که در آن محدودیت وجود دارد؟ این مثال ظاهراً خندهدار است، ولی کمی صبر کنید.
در «عالم اسباب» به ما یاد دادهاند که آزادی حدود دارد و یکی از حدودش مربوط به قطعیت منطقی یا ریاضی است. عارف (یا به طور کلی هنرمند) میتواند به عالمی ورای اسباب سفر کند و در آنجا خود را از قید قوانین ریاضی و منطقی آزاد کند؛ مثلا اگر دلش بخواهد که حاصل جمع ۲ و ۲ بشود ۱۳، مانعی در کار نباشد. یکی از ارزشهای نقاشیهای «امپرسیونیسمِ» ونگوگ و «کوبیسمِ» پیکاسو، در واقع همین احساس آزادی در انتخاب رنگها و فرمهاست که در عالم اسباب منطقی ندارند.
پیکاسو در مجموعة نقاشیهای معروفش به عنوان «زن گریان»، از قید و بندهای علیّت فارغ است و زنی را میکشد که ابعادی بیشتر از ابعاد مادی دارد. از طرفی مادر پیکاسو است که در زمان فرانکو (دیکتاتور اسپانیا) شهرش به آتش کشیده شده و با چهرهای گریان برای پسرش واقعه را تعریف میکند. از طرفی این زن همان مریم مقدس است که برای مسیح گریه میکند و از طرفی زن در نمادی کیهانی است که چهره زشت و پیچیدة جنگ را با تمام وجودش درک میکند و فریاد میزند که: «بس است!» خلاصه آنکه عالمهای تو در تو و موازی و عالی و دانی، همگی در یک تصویر تسطیح شدهاند. نگاه و دست زن که آن را به دهانش برده است، حکایت از آهی آتشین دارد که دو عالم را میسوزاند. ونگوگ نیز از نقاشان گستاخی بود که قوانین منطقی و طبیعی را با شجاعت خاصی که در انتخاب رنگهایش تظاهر میکند، زیر پا میگذاشت و با قلمموی خود شعر مولانا را نقش میزد که: روز و شب را از میان برداشتندر آفتابی با قمر آمیختند!
ادامه دارد