آرزو سلیمانی- ۱۴ ساله
دوست خوب ما، داستان «خواب آلیس» را که در ۱۰ سالگی نوشتهاید خواندم. آن چه مسلم است شما علاوه بر دستخط بسیار زیبا و خوانا، استعداد نوشتن هم دارید و نثر شما در آن سن روان بوده است اما از داستانهایی که خوانده و شنیدهاید بسیار الهام گرفته بودید؛ گم شدن در جنگل، جادوگر بدجنسی که خانهاش از شیرینی درست شده و اسیر شدن شخصیت داستان توسط جادوگر.
بعداز گذشت ۴ سال حتما نگاه و تجربه شما بهتر شده است. دوباره قلم بدست بگیرید و بنویسیدو نوشتههای تازهتان را برای ما هم بفرستید.
داستان زمان ۱۰ سالگی شما را باهم میخوانیم:
خواب آلیس
یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچکس نبود. در جنگلی بزرگ و زیبا به نام جنگل «قصهها»، دختر زیبایی به نام «آلیس» با خانوادهاش زندگی میکرد. دخترک بعد از مدرسه با برادر کوچکش که بامزی بود، در جنگل بازی میکرد. آلیس دختر ماجراجو و باهوشی بود که از هر فرصتی برای برندهشدن در مسابقهها استفاده میکرد. روزی از روزها، بامزی و آلیس برای مسابقه توپبازی به بیرون از خانه رفتند. وقتی آنها بازی میکردند، ناگهان توپ به سمت جنگل تاریک رفت که به دست جادوگری شرور به جنگل تسخیر شده تبدیل شده بود. «ملیفیس» جادوگری بود که از کودکان متنفر بود و قصد جان آنها را داشت.
آلیس از این موضوع خبر داشت اما با اصرار بامزی، ماجرا را برای جست و جوی توپ آغاز کرد. در بین راه، بامزی شکمو، بوی شیرینی و کیک به مشامش خورد و به آلیس گفت: من خیلی خسته شدهام. بیا برویم به دنبال بو و کمی شیرینی و کیک بخوریم.
آلیس قبول کرد و به سمت بوی خوشمزه رفتند تا کلبهای را دیدند که از کیک درست شده بود و درها و پنجرههایش، از بستنی کاراملی بودند و رودی از شکلات در آنجا جریان داشت.
آنها با خوشحالی به سمت آن خانه رفتند که ناگهان ملیفیس، در را باز کرد و با مهربانی آنها را به خانه دعوت کرد.
بامزی و آلیس بعد از خوردن شیرینیها و شکلاتها از ملیفیس تشکر کردند. ملیفیس، دست به کار شد و با چوب جادوییاش، بامزی را به خرس و آلیس را به خرگوش تبدیل کرد و سپس آنها را در قفس زندانی کرد و خودش به خواب رفت.
آلیس برخلاف بامزی شکمو نبود و توانست به راحتی از بین میلهها بیرون برود. او چوب سحرآمیز را پیدا کرد و از آن جایی که دختری باهوش بود و متوجه راز جادوگر شده بود، چوب را نصف کرد و هردو از آن چوب خوردند و به شکل اولشان تبدیل شدند که ناگهان آلیس از خواب بیدار شد و متوجه شد همه اینها خواب بوده است.
دوست خوب ما، داستان «خواب آلیس» را که در ۱۰ سالگی نوشتهاید خواندم. آن چه مسلم است شما علاوه بر دستخط بسیار زیبا و خوانا، استعداد نوشتن هم دارید و نثر شما در آن سن روان بوده است اما از داستانهایی که خوانده و شنیدهاید بسیار الهام گرفته بودید؛ گم شدن در جنگل، جادوگر بدجنسی که خانهاش از شیرینی درست شده و اسیر شدن شخصیت داستان توسط جادوگر.
بعداز گذشت ۴ سال حتما نگاه و تجربه شما بهتر شده است. دوباره قلم بدست بگیرید و بنویسیدو نوشتههای تازهتان را برای ما هم بفرستید.
داستان زمان ۱۰ سالگی شما را باهم میخوانیم:
خواب آلیس
یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچکس نبود. در جنگلی بزرگ و زیبا به نام جنگل «قصهها»، دختر زیبایی به نام «آلیس» با خانوادهاش زندگی میکرد. دخترک بعد از مدرسه با برادر کوچکش که بامزی بود، در جنگل بازی میکرد. آلیس دختر ماجراجو و باهوشی بود که از هر فرصتی برای برندهشدن در مسابقهها استفاده میکرد. روزی از روزها، بامزی و آلیس برای مسابقه توپبازی به بیرون از خانه رفتند. وقتی آنها بازی میکردند، ناگهان توپ به سمت جنگل تاریک رفت که به دست جادوگری شرور به جنگل تسخیر شده تبدیل شده بود. «ملیفیس» جادوگری بود که از کودکان متنفر بود و قصد جان آنها را داشت.
آلیس از این موضوع خبر داشت اما با اصرار بامزی، ماجرا را برای جست و جوی توپ آغاز کرد. در بین راه، بامزی شکمو، بوی شیرینی و کیک به مشامش خورد و به آلیس گفت: من خیلی خسته شدهام. بیا برویم به دنبال بو و کمی شیرینی و کیک بخوریم.
آلیس قبول کرد و به سمت بوی خوشمزه رفتند تا کلبهای را دیدند که از کیک درست شده بود و درها و پنجرههایش، از بستنی کاراملی بودند و رودی از شکلات در آنجا جریان داشت.
آنها با خوشحالی به سمت آن خانه رفتند که ناگهان ملیفیس، در را باز کرد و با مهربانی آنها را به خانه دعوت کرد.
بامزی و آلیس بعد از خوردن شیرینیها و شکلاتها از ملیفیس تشکر کردند. ملیفیس، دست به کار شد و با چوب جادوییاش، بامزی را به خرس و آلیس را به خرگوش تبدیل کرد و سپس آنها را در قفس زندانی کرد و خودش به خواب رفت.
آلیس برخلاف بامزی شکمو نبود و توانست به راحتی از بین میلهها بیرون برود. او چوب سحرآمیز را پیدا کرد و از آن جایی که دختری باهوش بود و متوجه راز جادوگر شده بود، چوب را نصف کرد و هردو از آن چوب خوردند و به شکل اولشان تبدیل شدند که ناگهان آلیس از خواب بیدار شد و متوجه شد همه اینها خواب بوده است.
بردیا محمودی- کلاس پنجم
دوست عزیز؛ شعر «سردار من» را مطالعه کردم. شما توانایی نوشتن داری. نگاه و زبان شما ساده و صمیمی است و در سرودن موضوع شعر دچار پراکنده گویی نشدهای. اما فراموش نکن وقتی ما از شعر صحبت میکنیم، بایستی از مستقیم گویی پرهیز کنیم و با تصاویر شاعرانه موضوع را پرداخت کنیم. حتما مطالعه شعر را جدی بگیر تا شناخت بیشتری از شاعرانگی در شعر پیدا کنی و تخیلت پرورش پیدا کند. بخشیهایی از سرودهات را با هم میخوانیم:
یکی بود، یکی نبود
زیر گنبد کبود
توی اون شهر پر از آتش و دود
یه ماشین بود که پر از فرشته بود
این میون یکی بود که از همه سر تر بود
سرتر و برتر بود
لقبش سردار بود
سردار دلها بود
code