به مناسبت اول اردیبهشت؛ روز بزرگداشت سخن سرای نامی ایران
زمین به تیغ بلاغت گرفته ای سعدی
نورالدین میرفخرایی
 

اوّل اردیبهشت ماه جلالی، زادروز و روز گرامیداشت سعدی شیرین سخن شورانگیز است و برای ایرانی شیفته فرهنگ ایران زمین، تمامی‌روزهای سال متعلّق به اوست. در طفولیّت از بخت سعید و طالع سعد با سعدی آشنا شدم و از همان زمان به کمند کلامش گرفتار. سخن سعدی، کیمیای سعادت است. حلاوتش مرارت جان را می‌شوید و حکمتش راحتی روح می‌آورد. سال‌ها در قفای او قدم زده‌ام و ساعت‌ها‌ گِرد در و بام خانه‌اش چرخیده‌ام و کمتر روزی را بدون خواندن نظم یا نثری از او به شام برده ام. در این ملازمت طولانی، از شربت شعرش جرعه‌ها نوشیده‌ام و در بوستان و گلستان سرسبزش گشت و گذارها کرده‌ام.
‌به راستی که :
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاوّل نظـر به دیـدن او دیـده ور شـدم
این تعبیر که سعدی، فصیح ترینِ گویندگان پارسی زبان است؛ همه حقیقت را در بر ندارد و حقّ او را ادا نمی‌کند.او خود میزان و ترازوی فصاحت است و شیوایی سخن دیگران در قیاس با گفتار او سنجیده می‌شود. آگاهی از فضلِ خود هم فضیلت کمی‌نیست. او به قدر و قیمت سخن خود سخت واقف می‌باشد و آن را مرهون عنایت الهی می‌داند:
زمین به تیغ بلاغت گرفته ای سعـدی
سپاس دار که جز فیض آسمانی نیست
سعدی یقین دارد که دریچه ای از آسمان باز شده و باران فیض بر ذهن و ضمیر او باریدن گرفته است تا او بتواند کلمات را با ملات ملاحت و حلاوت در کنار یکدیگر بچیند و کاخ خود را از خاک به افلاک برساند. سعدی در غزل عاشقانه، یکّه تاز و بلا منازع است. محبوب ترین واژه نزد او «عشق» است و به جرات می‌توان گفت که کمتر غزلی از او یافت می‌شود که ردّ پایی از عاشق و معشوق در آن نباشد. گویی می‌خواهد عشق را در عمق ذهن مخاطب بنشاند. اگر حافظ از رند دم می‌زند، سعدی از هر فرصتی بهره می‌گیرد تا عارف را ستایش کند:
عالم و عابد و صوفی همه طفـلان رهنـد
مرد اگر هست، به جز عارف ربّانی نیست
در ابتدای حکایت دیگری نیز تعلّق خاطر خود را به عارف آشکار می‌کند:
ره عقل جز پیچ در پیچ نیست
برِ عارفان جز خدا هیچ نیست
در بیتی از غزل فاخر خود با مطلع:«به جهان خرّم از آنم که جهان خرّم از اوست»، یکی از ویژگی‌های ممتاز عارف را بازگو می‌کند:
غــم و شـادی برِعــارف چه تفــاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن، کاین غم از اوست
از منظر او، عارف قیود تعلّقات را گسسته و به دنیای پست پشت نموده است :
«خرّم تن عارفان که بدیدند و بدانستند که دنیا را در وقت مرگ به دیگران همی‌باید گذاشتن،هم اکنون به دیگران گذاشتند.»
در بزرگی سعدی همین بس که خواجه که قلعه همه شعرا را به منجنیق کلام ساحرانه اش فتح کرده است، پشت برج و باروی بلندبالای همشهری اش متوقّف می‌شود. پاره ای بر این گمان هستند که حافظ بالاخره آن دژ استوار را با سلاح رندی و جاذبه ابهام و ایهام بیان خود فتح کرد. راقم این سطور بر این باور است که این دو بزرگ، عطا و عطیّه ای الهی به فرهنگ ما بودند و هیچ یک نتوانست دیگری را محو کند و به محاق برد.سعدی شاعری است که به اردوگاه متشرّعین تعلّق دارد؛ لیکن ضمن احترام به سیما و ظاهر دین ، هدف غایی از بعثت پیامبر رحمت را تتمیم مکارم اخلاقی به مثابه بطن و باطن شریعت می‌داند.
مپنــدار اگر طاعتـی کـرده ای
که نُزلی بدین حضرت آورده ای
به احسانی آسـوده کـردن دلـی
بِه از اَلف رکعـت به هـر منزلـی
او در راستای همین رویکرد، ریا را آفت مهلک مزرعه دین می‌شمارد و با سینه ستبر به ستیز سالوس می‌رود تا شرّ ریا را از سر شریعت کم کند.
کلید درِ دوزخ اسـت آن نمـاز
که در پیش مردم گذاری دراز
این وجه ضدّ تزویر شخصیّت سعدی مغفول مانده و او از این لحاظ مظلوم واقع شده است. لیکن انصاف حکم می‌کند که شیخ اجل از این بابت بر حافظ فضل تقدّم دارد.
به نزدیــک مـن شبـــروِ راهــــزن
بِــه از فاســق پارســــا پیرهــــن
تو هـم پشـت بر قبلــه ای در نمــاز
گـرت در خـدا نیســـت روی نیـــاز
به روی و ریا خرقه سهل است دوخت
گــرش با خـدا در توانــی فروخــت
مُرائــی که چندیـن وَرَع می‌نمــود
بدیـدنـد و هیچــش در انبـان نبـود
چـو رویِ پـرستیدنــت در خداســت
اگــر جبـرئیلــت نبینـــد رواســـت
سعدی در یکی از درخشان ترین ابیاتش، داوری را از آنِ «داور»می‌داند و قضاوت در مورد عاقبت آدمیان و قرب و بُعد آنها از درگاه الهی را روا نمی‌شمرد.
مقــام صالــح و فاجـر هنـوز پیـدا نیـست
نظر به حسن معاد است، نی به حسن معاش
به باور او فقط عالم الغیب به عیب آگاه است و یگانه مرجع تشخیص خلوص نیّت آدمیان نیز هموست. سعدی هنرمندترین شارح قرآن است. او عاشقانه کمر همّت به خدمت خواجه «لَولاک» بست و از خوان و نان حکمت او جان خود را فربهی بخشید. پیرو آن پیام دار والا و آل او بود و هیچگاه از مستی عشق آنها هشیار نشد. سعدی از اصحاب کبار پیامبر به نیکی و با احترام بسیار یاد می‌کند، امّا قلمش به شیر خدا که می‌رسد، بی قرار می‌شود و تعابیری آکنده از علقه و عاطفه ای عمیق بر کاغذ می‌آوَرَد.
کس را چه زور و زَهره که وصف علی کند
جبّــار در مناقــب او گفتـه هل اتــی
شیر خدای و صفدر میدان و بحـر
جود جانبخش در نمـاز و جهانسـوز در وغـا
دیباچــه مـروّت و سلـطان معـرفــت
لشـــکرکش فتــوّت و سـردار اتقیــا
فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست
ماییم و دست و دامن معصـوم مرتضـی
سعدی، مقدّم بر شاعری، حکیم است و اوج حکمت او در مقابله با سلطان نمایان می‌گردد که در قامت یک مصلح اجتماعی، راه و روش ملک داری را به او گوشزد می‌نماید.عدل همواره دلمشغولی بزرگ اوست. در جهان بینی سعدی، قدرت فی حدّ ذاته ارزشی ندارد؛ مگر این که در خدمت اجرای عدالت قرار گیرد. لذا به کام شیر می‌رود و شاه را از جور و جفا به رعیّت نهی می‌کند تا شاه سپاه را پشت و پناه خود نداند و از آه خلق حذر کند.
تو روشن آینه ای ز آه دردمند بترس
عزیز من که اثر می‌کنـد در آینـه آه
سعدی از سر شفقت، به شاه نصیحت می‌کند که عدل را شرط عقل بداند و با خلق خدا خوش خُلق باشد و حشمت خود را به خشم نیالاید:
دنیا نیرزد آن که پریشان کنـی دلـی
زنهار بد مکن که نکرده است عاقلی
چـو خشــم آیَـدَت بر گنـاه کسـی
تامّـل کُنَــش در عقوبــت بســی
او تلاش می‌کند تا مانع از شیدایی و شیفتگی شاه به جاه شود. به شاه هشدار می‌دهد که قدرت مرکب بد رکابی است که به راکب خود رکب می‌زند و برایش برکت نمی‌آورد. عروس هزار دامادی را می‌مانَد که در همان حال که او را به گرمی‌می‌بوسد، در خیال خود با دیگری همآغوشی می‌کند.
برِ مرد هشیــار دنیـا خـس اسـت
که هر مدّتی جای دیگر کس است
چنین گفت شوریـده ای در عجـم
به کسری که ای وارث مُلک جـم
اگر مُلک بر جم بمانـدیّ و بخـت
تو را کی میسّر شدی تاج و تخت؟
چنیــن اســت گردیـدن روزگـار
سبک سیر و بد عهــد و ناپایــدار
نه لایــق بـوَد عیـش با دلبــری
که هـر بامـدادش بوَد شـوهــری
به تعبیر شگرف سعدی، طالبِ قدرت، مفلسی را می‌مانَد که سودای محال گنج دارد.او در مطلع یکی از قصائد فاخر خود، صراحتاً از بی وفایی قدرت می‌گوید و ملک را به عدل دعوت می‌کند:
به نوبــت اند ملـوک انـدرین سپنـج سـرای
کنون که نوبت توست ای ملک، به عدل گرای
او به شاه متذکّر می شود که تاج را به عاریت از رعیّت گرفته و رعایت خاطر او در همه حال واجب است.
بـرو پـاس درویـش محتـاج دار
که شـاه از رعیّــت بوَد تاجــدار
فراخی در آن مرز و کشور مخواه
که دلتنگ بینی رعیّــت ز شـاه
بر آن بـاش تا هر چه نیّـت کـن
نظـر در صـلاح رعیّــت کنـی
عدل نشاط جامعه را به دنبال دارد و ظلم خنده از لب‌ها می‌بَرَد:
یدِ ظلم جایی که گردد دراز
نبینی لب مردم از خنـده باز
در جایی دیگر به شاه نهیب می‌زند که فرزانه، فریفته فانی نمی‌شود و عاقبت را بر عافیت مقدّم می‌دارد:
طلب منصب فانی نکند صاحب عقـل
عاقل آن است که اندیشه کند پایان را
فطانت سعدی در آن است که پیش از انتقال پیام خود، ابتدا گوش شاه را برای شنیدن آن آماده می‌کند. او با تکریم سلطان، شهدی به کام جانش می‌ریزد تا در گام بعدی پند تلخ خود را به او بخوراند.
اگر شربتــی بایَـدَت سودمنـد
ز سعدی سِتان تلخ داروی پند
به پـرویـزن معرفــت بیختـه
به شهــد ظـرافـت برآمیختـه
سعدی می‌داند که سخن گفتن از مرگ و
بی‌اعتباری دنیا رعیّت عادی را هم چندان خوش نمی‌آید، چه رسد به شاه قَدَر قدرت. بنابراین، از ابزار تمجید سلطان به عنوان مدخلی برای دعوت او به عدالت استفاده می‌کند. او در تکریم سلطان جانب اعتدال را فرو نمی‌گذارد و هیچگاه به ورطه ی تملّق و تکلّف سقوط نمی‌کند.
نگویمـت به تکلّـف فلانِ دولت و دیـن
سپهر مجد و معالـی جهان دانـش و داد
یکی دعا کنمت بی رعونت از سر صدق
خــدات در نفــس آخریــن بیامــرزاد
همچنین در جای دیگر آشکارا شاه را از چاپلوسان چرب زبان که موجب می‌شوند او در پیله توهّم خود محصور گردد، بر حذر می‌دارد. به گمان او متملّقان، سلطان را از جاده طاعت و قناعت خارج می‌کنند:
نگویمت چو زبان آوران رنگ آسـای
که ابر مشک فشانیّ و بحر گوهرزای
نکاهد آنچـه نبشتـه است عمـر و نفـزایـد
پس این چه فایده گفتن که تا به حشر بپای
او در مرزبندی دیگری با ثناگویان می‌گوید:
پادشاهان را ثنا گوینـد و مـدح
من دعایی می‌کنم درویش وار
سعدی برای این که هیبت و هیمنه قدرت را در نظر شاه، خوار و بی مقدار جلوه دهد؛ حکومت او را در تقابل با سلطنت الهی قرار می‌دهد:
همه تخت و مُلکی پذیرد زوال
به جـز ملـک فرمانـده لایـزال
او شجاعانه به شاه متذکّر می‌گردد که خیّاط ازل، خلعت خلود و جامه جاودانگی را تنها برای قامت و بالای خود دوخته است و سطوت سلطانی و شوکت شاهی، چون خانه ای بر ره سیل و چراغی بر دریچه باد، بی بنیاد و لرزان است. او از سلیمان سلیم النّفس مثال می‌آوَرَد که با چنان حشمت سریرش بر باد رفت و آخر کار مرگ در ارگ به سراغش رفت و مور موت او را جار زد.
جهان ای پسر، مُلک جاوید نیست
ز دنیــا وفــاداری امّیــد نیسـت
نه بر باد رفتـی سحرگـاه و شـام
سریر سلیمـــان علیـه السّــلام
سعدی حکایت حیرت انگیز سلیمان نبی را نقل می کند تا شاه کبریا را از آنِ خداوند بداند و کبر نورزد و آگاه باشد که دیر یا زود، پاییزِ بخت پایه تخت او را می شکند.
نه خود سریر سلیمان به باد رفتی و بـس
که هر کجا که سریر است می رود بر باد
سعدی می داند که چون قدرت خداوند را به رخ شاه کشیده و خواب او را آشفته کرده، باید به نحوی ملال او از زوال قدرتش را تسکین دهد. لذا به او توصیه می کند که چنانچه در پی آسایش خاطر و رضایت باطن است، به پایان کار خود بیندیشد و نام نیکی از خود باقی گذارد.
نـام نیکو گـر بمانـد زآدمــی
بِه کزو مانَد ســرای زرنگــار
کام درویشـان و مسکینان بده
تا همه کـارت برآرد کردگــار
او در ادامه سلطان را به آخرت اندیشی می‌خواند.
‌مقامات از دو بیرون نیست فردا
بهشـت جاودانــی یا جهنّــم
بکار امروز تخـم نیـک نامــی
که فـردا برخـوری والله اعلـم
به باور سعدی، اگر سلطان از نقد خود چین بر جبین آوَرَد، رعیّت به لکنت زبان و پریشانی خاطر دچار می شود که در نهایت به تباهی ملک او
می‌انجامد.
چو خواهد که مُلک تو ویران کند
نخست از تو خلقی پریشان کنـد
سعدی ستایش سلطان را وقتی واقعی می داند که در خلوت و از سر رغبت باشد.
بلی ثنای جمیل آن بوَد که در خـلوت
دعای خیر کنندت چنان که در محفل
درهنگام تاکید بر آزادی نقد ، سعدی در یک مورد زبانش عتاب آلود می گردد.
حـرامـش بـاد مُلـک و پادشـاهـی
که پیشش مـدح گوینـد از قفـا ذمّ
نه هر کس حق تواند گفت گستاخ
سخن ملکی است سعدی را مسلّم
سعدی به فراست دریافت مادام که سلطان سودای دنیا در سر دارد، با او سخن گفتن از عدالت سودی ندارد. بنابراین از دو پیام کلیدی پیامبران یعنی«مرگ» و«آخرت» بهره گرفت تا دنیا را از چشم او بیندازد و مهرش را از دل شاه ببرد.
این مقاله را به پایان می برم، در حالی که قلبم مملو از احترام و علاقه به اسطوره ای است که به همان میزان که از عشق گفته؛ دغدغه عدل را داشته است. سعدی دست سخن گرفت و با این دو بال از زمین به آسمان بر شد.

code

نسخه مناسب چاپ