رهنورد و خط سرنوشت
م. عسکری کامران یزدی - قسمت دوم
خلاصه قسمت قبل: رهنورد و رهوار، دو اسب تنها بودند که در مزرعه ارباب زندگی ‌می‌کردند و کارهای بسیاری برای همه روستا انجام می‌دادند. یک روز فهمیدند قرار است ارباب تراکتور بخرد و معنی‌اش این بود که زندگی این دو اسب تغییر خواهد کرد.
***
رهنورد و رهوار، به زندگی کنونی خود و آدم‌هایی که با آنها سر و کار داشتند عادت کرده بودند. وقتی کارشان تمام شد باهم خداحافظی کردند ولی از ذهن هردو ‌گذشت آیا دوباره همدیگر را خواهند دید؟ آیا می‌توانند باز باهم دردل کنند؟ بیچاره رهوار سفید، مثل این‌که غم عالم روی دلش سنگینی کند از ناراحتی نمی‌توانست درست راه برود. چند بار نزدیک بود زمین بخورد.
سکندری می‌رفت و در این حال بود که به در اصطبل رسید و مهتر وی همانند یک زندان‌بان او را در اصطبل جای داد. او هم مثل رهنورد، متعلق به ارباب بود ولی نمی‌دانست چرا اصطبلش را جدا کردند. اگر آنها باهم بودند چقدر اوضاع بهتر بود و هرگز این همه تنهایی را احساس نمی‌کردند. شاید دلیلش آن بود که از رهوار چند تن از مباشران و کارگزاران ارباب هم استفاده می‌کردند و او دائماً مشغول بود، اما در مورد رهنورد چنین نبود و جز خانواده ارباب کسی حق استفاده از وی را نداشت. رهنورد خوشبخت‌تر از رهوار سفید بود.
روزها بالاخره گذشت. تراکتور را خریدند و ارباب، صاحب یک تراکتور انگلیسی فرگسن شد. وقتی تراکتور به مزرعه آمد، همه کشاورزان خوشحال بودند اما رهنورد و رهوار، ‌ترسیدند. این ترس آنقدرها، هم بی‌جا نبود؛ چون چند روز بعد رهوار را فروختند. پس از آن، روزها پیاپی سپری می‌شدند و مدت‌ها یاد و خاطره رهوار جلوی چشمان رهنورد، زنده می‌شد و زمان در نظرش بسیار طولانی می‌آمد. رهنورد غمگین بود و بیشتر اوقات به گذشته فکر می‌کرد؛ یادش آمد که یک بار که مریض بود او را با یک وانت با چه احترامی به شهر بردند و یک جراح آمد و پای او را جراحی کرد و بعد از مدتی پایش خوب شد. از اینرو هر وقت به یاد ارباب و بچه‌هایش می‌افتاد احساس حقشناسی بر او غلبه می‌کرد و کتک‌های گاه و بی‌گاه آرمان، پسر ارباب، را فراموش می‌کرد و نمی‌دانست چگونه باید محبت‌های آنان را جبران کند.
یک روز هم او را به میدان سواری بردند و رهنورد، اسب‌های زیادی را دید که زیر نور آفتاب می‌درخشیدند و از ذهنش گذشت که آنها چقدر خوشبخت هستند؛ کاه و جوشان فراهم است و از آنها به‌خوبی پرستاری می‌شود، نه شخمی می‌زنند و نه بچه‌ای سنگ به سویشان پرتاب می‌کند و نه با فلاخن آنها را نشانه می‌گیرند. او در تمامی آن لحظه‌ها به یاد رهوار سفید بود که دائم رنج می‌برد و همیشه از او کار می‌کشیدند و چقدر دلش برای او می‌سوخت و نمی‌توانست علت این تفاوت‌ها و سبب خوشبختی‌ها و بدبختی‌ها را بفهمد. یک بار تا صدای تراکتور را شنید، گویی ناقوس مرگ را شنیده است، زیرا اولین اثر آمدن این ماشین لعنتی، فروش رهوار سفید بود.
او در آن ثانیه‌ها به دوران کودکی خود بازگشت و قصه‌هایی را که از مادرش شنیده بود در ذهن خود مرور کرد؛ داستان‌های الاغ‌ها و چند شتری را که در مزرعه بودند و گاوهایی که با الاغ‌ها و قاطرها و شترها به سرچشمه می‌آمدند و آب می‌خورند و وقت آب خوردن برای آنها سوت می‌زدند و هی‌هی می‌کردند و بعد شترها بعد در گوشه‌ای می‌خوابیدند و نشخوار می‌کردند. یادش آمد که حالا از آن همه الاغ فقط یک جفت در مزرعه باقی مانده‌اند اما یک شتر هم در مزرعه نیست. تعدادی گاو هم برای استفاده از شیرشان هنوز هستند؛ پس این تراکتور قاتل جان حیوانات است، چون هم بار می‌برد و هم شخم می‌زند و در برابر آن نمی‌توان کاری انجام داد.
این خط سرنوشت است و انسان‌ها همیشه منافع خود را در نظر می‌گیرند، پس اگر نسل حیوانات منقرض شود و تراکتور جایگزین آنان شود، جای تعجب
نیست.
کم کم سه ماه از فروش رهوار گذشت و رهنورد بیش از یکی دو بار او را ندید، آن هم وقتی که یک گاری آجر روی هم تلنبار شده را به رهوار بسته بودند و در آن دیدارها جز نگاهی که با هم رد و بدل می‌کردند، فرصتی پدید نیامد که از حال هم جویا شوند. با وجود این هر دو از آن دیدار خوشحال بودند.
در چنان روزهایی رهنورد بیشتر تنها بود اما گهگاه پریچهر، دختر ارباب، به سراغش می‌آمد و برایش قند می‌آورد و قدری او را نوازش می‌کرد و بعضی اوقات نیز سوارش می‌شد و او را به ته رودخانه می‌برد و زیرچنار تنومند کنار آبشار می‌نشست و اسب را آب می‌داد.
طرف دیگر رودخانه نیز روی بلندی کشت و کار شده و در آنجا چند درخت گردوی کهنسال وجود داشت که منظره زیبایی پدید آورده بودند. پریچهر آن محل را دوست می‌داشت و بارها با رهنورد به آنجا آمده بود و غروب آفتاب مزرعه را هنگامی که خورشید پشت کوه پنهان می‌شد تماشا کرده بود. وقتی هوا گرم بود در آنجا باد ملایمی می‌وزید که از آن لذت می‌برد.
اما روزگار برای رهنورد همیشه آرام پیش نمی‌رفت؛ یک روز که آنها از ته رودخانه عبور می‌کردند صدای پارس سگ‌ها را شنیدند و کلاغ‌ها را که در آسمان چرخ می‌زدند دیدند. وقتی قدری جلو رفتند، رهنورد لاشه رهوار سفید را دید و با دیدن آن دنیا را به سر او کوبیدند. ناگهان همه چیز پیش چشمش تیره و تار شد. پریچهر هم غمگین شد و هردو با همان حال برگشتند.
رهنورد در تمامی ساعات به رهوار فکر می‌کرد و داغ او در دلش آتشی افروخته بود. از این رو با وجود گرسنگی نتوانست چیزی بخورد، ثانیه‌ها و دقایق او با رنج و اضطراب و غمی می‌گذشت که در وصف نمی‌گنجد. با خودش فکر می‌کرد چه بلایی سر اسب سفید آمد؟ چرا این طور شد؟ خودش چه روزهایی در پیش دارد و قرار است بالاخره چه شود؟ …
ادامه دارد

code

نسخه مناسب چاپ