دین، ناسیونالیسم و راست‌گراییِ امریکایی
گفتگو با دکتر محمد مسجدجامعی - مصطفی رستگار - بخش چهارم
 

اشاره: سخن به اینجا رسید که که انجیلی‌ها و ناسیونالیست‌های راست امریکایی تصورشان این است که با هیچ‌کس مساوی یا همکار نیستند، بلکه «اول» و «مبصر» هستند. روحیه برتری‌طلبی امریکایی‌شان بسیار بارز است و حتی تدینشان به اعتباری تأییدکننده آن است. اینک ادامه گفتگو:

تدین آنها چه خصوصیتی دارد که این روحیه استکباری را تأیید می‌کند؟

تا حدودی بدین علت است که خود را نجات‌یافته و بهشتی می‌دانند و تا حدودی هم بدین جهت که مطلقا دین خود را دین حق می‌پندارند و بقیه را به‌کلی ناحق! تلقی دینی‌شان کاملا انحصارگرایانه و طردکننده است و لذا دیگران را خارج از دین و خود را مطلقا حق و ممتاز تصور می‌کنند. واقعا چنین اعتقاداتی دارند و به همین علت هم اونجلیکالیسم و راست‌گرایی و ناسیونالیسم آنها یک نوع هم‌افزایی دارد و آنها را به یک نیروی اجتماعی بسیار مؤثر تبدیل می‌کند. اینها با اوباما و با فکر و رنگ و شخص و متحدان او و با قوانین و پروتکل‌هایی که امضا کرد و به طور کلی با اندیشه‌هایی که داشت، به‌کلی مخالفند. اینها به‌خصوص بعد از انتخاب دوباره اوباما که برایشان هم تعجب‌انگیز بود، به صورت زیرپوستی فوق‌العاده فعال شدند. پیروزی ترامپ دقیقا نتیجه فعال شدن این گروه‌ها در دوره اوباما، خصوصا در دور دوم، بود و اگر شخصی غیر از اوباما رئیس‌جمهور می‌بود، خیلی بعید بود که اینها این مقدار منسجم و فعال شوند.

و اما ناسیونالیسم امریکایی.

ریشه‌های ناسیونالیسم امریکایی به رقابت این کشور با شوروی کمونیست بازمی‌گردد. به طور خیلی خلاصه، تا قبل از جنگ دوم و به‌ویژه از اوایل قرن بیستم، امریکا گرچه یک قدرت صنعتی و اقتصادی بسیار بزرگ و خلاق بود، ولی به‌رغم پتانسیل بالایی که داشت، صرفا یک قدرت بزرگ منطقه‌ای بود نه جهانی؛ چراکه اولا به لحاظ جغرافیایی از سه قاره اروپا و آسیا و افریقا و از متن جهان فاصله زیادی داشت و ثانیا وسایل ارتباطی ضعیف بود. با این حال، امریکا در منطقه خودش تقریبا تمامی امریکای لاتین را تحت سیطره داشت. اما بلافاصله پس از جنگ دوم، قدرتی جهانی شد. قدرت‌یابی امریکا حالت خاصی داشت؛ بدین بیان که در آن زمان به تعبیر خودشان جهان دو بخش داشت: بخش کمونیستی و بخش غیرکمونیستی یا آزاد. امریکا در رأس «جهان آزاد» قرار گرفت و نه تنها در رأس قرار گرفت، بلکه با کمک‌های مالی، اقتصادی و صنعتی «طرح مارشال»، جهان به اصطلاح خودشان آزاد یعنی اروپای غربی را دوباره زنده کرد.

در مقابل، کمونیست‌ها قرار داشتند که در آن زمان مظهر کفر و الحاد و بی‌دینی و شر بودند. بعد از جنگ جهانی دوم، اندیشه کمونیستی نه تنها در جهان سوم، بلکه حتی در اروپا نیز نفوذ فراوانی یافت و طرفدارانی پیدا کرد. شرایط آن دوران، امریکایی‌ها را به پیشقراولان ایدئولوژی ضدکمونیستی تبدیل کرد. البته آنها در دفاع از آزادی دارای پیشینه نیز بودند؛ منظورم مسئله استقلال امریکا و بیانیه استقلال و تدوین قانون اساسی این کشور است که هر دو پیامدهای آزادی‌خواهانه فراوانی در اروپا و امریکای جنوبی داشت و کشورهای بسیاری به‌ویژه از اعلامیه استقلال الهام گرفتند.

به هر حال از بعد از جنگ دوم تا فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، امریکا در مقایسه با بقیه کشورهای توسعه‌یافته، اعم از کشورهای اروپای غربی و ژاپن و جاهای دیگر، جنبه ضدکمونیستی‌اش کاملا ایدئولوژیک شده بود و در این زمینه هیچ کشور دیگری به پای او نمی‌رسید. این جریان مولد یک نوع ملی‌گرایی شد، یعنی ناسیونالیسم امریکایی. البته عوامل واقعا متعددی در این زمینه دخالت داشت؛ اما مهمتر از همه این بود که گروه‌های مختلف امریکایی، اعم از دمکرات و جمهوری‌خواه و بخشهای دیگر، همه در ضدکمونیست بودن اشتراک داشتند و آنتی‌کمونیسم و به تعبیر خودشان دفاع از آزادی، به ایدئولوژی حاکم بر ذهن و اندیشه کل جامعه تبدیل شد و ناسیونالیسم فراگیر و نیرومندی را به وجود آورد؛ ناسیونالیسمی که البته لزوما به معنای راست‌گرایی نبود. از جان.اف کندی دمکرات گرفته تا ریچارد نیکسون جمهوری‌خواه و محافظه‌کار، همگی همین ذهنیت را داشتند و بر همین اساس عمل می‌کردند. جنگهای امریکا در هندوچین و شبه‌جزیره کره و بسیاری دیگر از اقدامات امریکا در نقاط مختلف جهان، معلول همین ذهنیت عقیدتی و ملی‌گرایانه بود.

اکنون می‌رسیم به راست‌گرایی امریکایی.

راست‌گرایی امریکایی سابقه‌ای خیلی طولانی دارد که حتی به دوران پیش از استقلال امریکا در ۱۷۷۶ بازمی‌گردد. اصولا امریکا کشور خیلی خاصی است و ریشه‌ها و نوع راست‌گرایی‌اش نیز با کشورهای دیگری مانند فرانسه و انگلیس و آلمان فرق دارد. در قرن هفدهم بود که عمدتا انگلوساکسون‌های اروپا به امریکا مهاجرت کردند؛ آلمان‌ها و بقیه بعدها رفتند. آنها وارد شدند و بومیان بیچاره سرخپوست را به شیوه‌های مختلف واقعا قتل‌عام کردند! سپس شروع کردند به آبادکردن آن سرزمین و به‌ویژه در جنوب امریکا کشتزارهای نیشکر ایجاد کردند. آب و هوای آن مناطق برای کشت نیشکر بسیار مساعد بود و به دلیل توسعه مالی و رفاه در اروپا، تولید و مصرف قند و شکر و شیرینی‌جات و چای و قهوه خیلی افزایش پیدا کرده بود.

در آن دوران، کشاورزی مکانیزه وجود نداشت و آنها احساس کردند که بهترین افراد برای کار در مزارع، سیاهان افریقایی هستند؛ بنابراین از میانه قرن هفدهم جمعیت انبوهی را از افریقا و به‌ویژه از غرب افریقا که عده بسیاری هم مسلمان بودند، به بردگی گرفتند و به امریکا بردند. اینها به‌تدریج تکثیر نسل پیدا کردند و جمعیتشان بسیار زیاد شد. نویسنده افریقایی‌تبار امریکایی، الکس هیلی، در رُمان برجسته و به‌یاد‌ماندنی‌اش «ریشه‌ها» داستان این مهاجرت را به زیبایی توصیف کرده است.

می‌رسیم به جنگ استقلال امریکا (از ۱۷۷۵ تا ۱۷۸۳) و اعلامیه استقلال و سپس تدوین قانون اساسی این کشور. اعلامیه استقلال امریکا را توماس جفرسون نوشت و اتفاقا در سرآغاز آن عبارت‌های خیلی جالبی هم دارد. می‌گوید: «ما این حقایق را بدیهی می‌انگاریم که همه انسان‌ها برابر آفریده شده‌اند و آفریدگارشان حقوق سلب‌ناشدنی معینی به آنها اعطا کرده ‌است که حق زندگی، آزادی و جستجوی خوشبختی از جمله آنهاست.» این جملات بعدها الهام‌بخش اعلامیه حقوق بشر شد.

تا جایی که از حرفهای شبان‌های انجیلی به یاد دارم، آنها خیلی به کاربرد کلمه «آفریدگار» در این بخش اعلامیه افتخار می‌کنند و آن را حاکی از ایمان پدران خود و پایه‌گذاران امریکا می‌دانند.

بله، اما نکته مهم در توضیح راست‌گرایی، کاربرد عباراتی مانند «برابر»، «حقوق سلب‌ناشدنی»، «حق زندگی»، «آزادی» و «جستجوی خوشبختی» است. به هر صورت، آنها این مفاهیم را در اعلامیه استقلال آوردند و بعداً در قانون اساسی‌شان هم گنجاندند. قانون اساسی امریکا عمیقا متأثر از اعلامیه استقلال است. حتی آبراهام لینکلن می‌گوید اگر بخواهید قانون اساسی را بفهمید، می‌باید اعلامیه استقلال را به دقت بخوانید. آنها در آن زمان این مطالب را قبول کردند و از آن گذشتند و به پیامدهایی که برای رابطه‌شان با سیاهپوستان داشت، دقت نکردند. خلاصه اینکه در جریان جنگ استقلال بین سیزده ایالت امریکا و انگلیس، عده‌ای از سیاهان به انگلیسی‌ها پیوستند و عده‌ای دیگر در کنار استقلال‌طلب‌ها قرار گرفتند. بعد از جنگ، هم انگلیسی‌ها و هم امریکایی‌ها تعداد زیادی از سیاهان متحد و همراه خود را آزاد کردند. تا قبل از آن فقط حدود یک‌درصد جمعیت امریکا را سیاهان آزاد تشکیل می‌دادند؛ اما تقریبا در فاصله بین ۱۷۹۰ تا ۱۸۱۰، جمعیت آنها افزایش زیادی پیدا کرد و به حدود هشت و نیم درصد رسید. ضمنا آنها نمی‌توانستند به افریقا بازگردند، چون مقصد بسیار بعید بود و سفر خیلی دشوار.

بعد از این ماجراها و به‌ویژه در قرن نوزدهم بحثهای زیادی درگرفت، مبنی بر اینکه با توجه به تأکید اعلامیه استقلال و قانون اساسی امریکا بر برابری همه انسان‌ها و حقوق سلب‌ناشدنی و آزادی آنها، دولت باید در قبال سیاهپوستان چه موضعی داشته باشد؟ و اینکه آیا این تصریحات قانونی بر سیاهان نیز منطبق می‌شود یا نه؟ نکته این بود که خود سفیدپوستان امریکا نیز مهاجر بودند و صاحبان اصلی زمین به شمار نمی‌رفتند؛ بنابراین معلوم نبود که امریکایی که صاحبان اصلی‌اش، یعنی سرخپوست‌ها، تقریبا به‌کلی از میان رفته بودند، بیشتر به کدام گروه تعلق داشت: سفیدها یا سیاهان؟ در این زمینه گروه‌های مختلفی وجود داشت و بحثهای گوناگونی مطرح شد و نطفه راست‌گرایی سفیدپوستی امریکایی نیز عملا در همین مقطع بسته شد.

به طور طبیعی سفیدها اولویت داشتند، چون زودتر آمده بودند و مالک بودند!

این حرفی است که سفیدها، یعنی راست‌گرایان، می‌زنند و ما نمی‌خواهیم به آن بپردازیم. نکته مهمی که در اینجا می‌خواهم روشن کنم، این است که ذات راست‌گرایی امریکایی با نظایرش در اروپا متفاوت است که به‌ویژه در سده‌‌های هجدهم و نوزدهم متولد شد و سپس به سایر مناطق دنیا رفت. در کشورهای اروپایی، جمعیت یکدست بود؛ مثلا در آلمان همه آلمانی بودند و در فرانسه همه فرانسوی؛ ولی در امریکا متن جامعه ناهمگن بود. البته این را نیز باید گفت که سیاهپوستانی که از افریقا می‌آمدند، در شرایط فکری و ذهنی و معیشتی و رفتاری و تربیتی بسیار اولیه‌ای به سر می‌بردند و این یک واقعیت است.

این راست‌گرایی تا مقداری تحت تأثیر عنصر ضدکاتولیکی پروتستانی هم بود. تا قبل از جنگ جهانی دوم، پروتستان‌های سفیدپوست امریکا (البته نه خصوص اونجلیکال‌ها، بلکه پروتستان به معنای عام کلمه که پروتستان‌های نوع اروپایی امریکا را نیز در بر می‌گرفت) واقعا تمایلات ضدکاتولیکی و ضد ایرلندی و ضد ایتالیایی و ضد اسپانیایی شدیدی داشتند و پاپ را «دجّال» و اینها را مزدوران پاپ می‌دانستند و اصولا «امریکایی» به حساب نمی‌آوردند و اجازه ورود به ارتش و سازمان‌های دولتی را به آنها نمی‌دادند. خلاصه اینکه راست‌گرایی امریکایی به طور ذاتی دارای عنصر نژادپرستانه است و سفیدپوست پروتستان را ترجیح می‌دهد.

چرا در سالهای اخیر راست‌گرایی دوباره قوت گرفته و در بسیاری از کشورها و از جمله در امریکا راست‌گرایان پیروز میدان انتخابات می‌شوند؟

اصولا شرایط موجود دنیا به گونه‌ای است که راست‌گرایان، یعنی کسانی که نگاه به درون مرز و تمایل به هویت خودی دارند، در مقایسه با رقبایشان در موقعیت بهتری قرار دارند. قبلا این‌گونه نبود. از اواخر دهه ۹۰ قرن گذشته تا پایان دهه اول ۲۰۰۰، مباحث مربوط به جهانی‌سازی خیلی پرطرفدار بود و مدافعان زیادی داشت؛ مثلا در درون اتحادیه اروپا بر مفهوم اروپایی بودن و بر اروپای واحد تأکید زیادی می‌شد. حتی در میان شیخ‌نشین‌ها شعار «همکاری خلیج فارسی» وجود داشت. در جاهای دیگر نیز این نوع حرفها خریدار داشت و افراد زیادی جذب می‌شدند؛ اما تحولات بعدی و مخصوصا طی چند سال اخیر به نوعی بود که آن خوش‌بینی زیاد در مورد جهانی‌سازی و دهکده جهانی و ارتباطات گسترده جهانی و تجارت جهانی و امثال این حرفها، تا حدود زیادی از میان رفت. واقعیت این است که در آن ایام چپ‌گرایان و ترقی‌خواهان مدافع و مبلّغ درنوردیدن مرزها بودند.

این حالت به‌ویژه بعد از همین داستان ویروس کرونا شدیدتر شده است؛ برای نمونه بسیاری احساس می‌کنند که اتحادیه اروپا دیگر اصلا بی‌معناست؛ زیرا کسانی که زیر چتر یک اتحادیه هستند، باید به همدیگر کمک کنند، حال آنکه چنین اتفاقی روی نداد. اولین کشوری که بحرانی شد، ایتالیا بود و بعد اسپانیا؛ اما در داخل اتحادیه هیچ‌کس هیچ کمکی به آنها نکرد. فیلم‌هایی وجود دارد که نشان می‌دهد ایتالیایی‌ها پرچم اتحادیه را آتش می‌زنند و می‌گویند: «ما خودمان خودمان را نجات خواهیم داد.» در طی هفته‌های اخیر از برخی استادان ایتالیایی هم شنیدم که می‌گفتند دیگر چه دلیلی دارد که در اتحادیه بمانیم؟ البته منظورم فقط اتحادیه اروپا نیست. منظور این است که به طور کلی رجوع به هویت ملی و نگاه به درون مرزها و پیگیری نوعی سیاست خودکفایی و خوداتکایی اقتصادی و صنعتی، تقویت شده است.

آیا دلیل این روند کلی روی‌آوری به درون و هویت خودی، صرفاً ناامیدی از کمک و ازخودگذشتگی دیگران است؟

این فقط جنبه اخلاقی آن است؛ اما مهمتر این است که اصولا این یک موج است که به وجود آمده و باید تأثیر خود را بگذارد و بگذرد. علت اصلی پدیداری این موج نیز به بن‌بست رسیدن اندیشه جهانی‌سازی و مشارکت‌های گسترده اقتصادی و صنعتی است، مانند اندیشه به ‌صرفه بودن تقسیم مسئولیت در تولید یک محصول و اینکه هر جزئی را کشوری تأمین کند. این نوع خوش‌بینی‌ها عملا به بن‌بست خورده است.

ادامه دارد

نسخه مناسب چاپ