سال ۱۹۴۱ رود «شاری» به دریاچه چاد می ریخت. نمی دانم الآن در چه حال است. دنیا خیلی عوض شده. بس که امیدها ناامید شده، بس که رویاها نافرجام مانده و بس که دوست ها خیانت کرده اند. دیگر به هیچ چیز اطمینانی نیست: خود دنیا هم شاید شکل عوض کرده باشد.
ولی در سال ۱۹۴۱ امید زنده بود، رویاها پر شور و ناب بودند، مردم اسم دوستان شان را می دانستند و رود «شاری» هم به دریاچه ی چاد می ریخت.
روزی در ماه ژانویه، ما هفت مرد روی رودخانه بودیم. قایق های صید نهنگ زیر آفتاب رها شده بودند. اسب های آبی گوش هایشان را از آب بیرون می آوردند و مثل بادکنکی گوشتالو، دو باره زیر آب می رفتند. پلیکانها پر می کشیدند، با پاهای شان به آب ضربه می زدند و صدایی شبیه سیل در می آوردند، سپس به دسته شان باز می گشتند. تمساح ها، در کناره ی آب، به تنه ی درختان قطع شده می مانستند.
رفقا در کابین خوابیده بودند، با قایق صید نهنگ ده روزی راه بود و خدا می دانست ما چه قدر عجله داشتیم. یکی گفت «گوش کنید». روی پل، سیاه پوستی آواز می خواند. یک جور نیایش به زبان عربی بود.مثل اذان مغرب شان.
پل لویی گفت «کلماتش فرانسوی ان». بلند شدم و سرم را بیرون بردم. نوکری روی پل نشسته بود. پشتش به من بود. قوز کرده بود و داشت با دقت پولک های یک ماهی را می گرفت. آفتاب داشت غروب می کرد و لحظه ای سر سیاه و فرفری اش را وسط قرص سرخ خورشید دیدم.
با ضرباهنگ قایق، تمام تنش آرام آرام تکان می خورد. پل لویی همان طور که داشت سرش را از سایه بیرون می آورد، زیر لب گفت «نوکر من است. فرانسه هم نمی داند»…..
************
مجموعه داستان «توفان» رومن گاری، شامل شش داستان کوتاه، به بازار کتاب آمده است. کتابی غافلگیر کننده که چندی پیش از میان دست نوشته های او پیدا و پس از چهل سال منتشر شده است.
رومن گاری با نام اصلی «رومن کاتسِف» در هشتم می ۱۹۱۴ میلادی در شهر ویلنا (واقع در لیتوانی) به دنیا آمد. پدرش آری لیب کاسو کمی بعد در ۱۹۲۵ میلادی خانواده را رها کرد و به ازدواج مجدد دست زد. از این هنگام او با مادرش، نینا اوزینسکی (کاسو)، زندگی میکرد، ابتدا در ویلنا و سپس در ورشوی لهستان.
در سال ۱۹۲۸ میلادی، رومن چهارده ساله به همراه مادرش به شهر نیس در کشور فرانسه رفتند، رومن سرگذشت سه دهه نخست زندگیاش را در کتاب «میعاد در سپیده دم» نوشتهاست.
او در فرانسه به تحصیل حقوق پرداخت، در ضمن خلبانی در نیروی هوایی فرانسه را آموخت. پس از اشغال فرانسه توسط نازیها در جنگ جهانی دوم، او به انگلستان گریخت و تحت رهبری شارل دوگل به «نیروهای آزاد فرانسه» پیوست و در اروپا و آفریقای شمالی جنگید.
نگارش نخستین رمانش، «تربیت اروپایی» (۱۹۴۵) را در ارتش که بود شروع کرد و در سال ۱۹۴۵ در فرانسه جایزه منتقدین ادبیات را گرفت.
پس از جنگ جهانی، با مدرک حقوق، که از دانشگاه پاریس گرفته بود، و نیز با دیپلم زبانهای اسلاو که از دانشگاه ورسای دریافت کرده بود، به عنوان دیپلمات در شهرهای مختلف کار کرد.
همچنین به عنوان سخنگوی هیئت نمایندگان فرانسوی سازمان ملل ابتدا در نیویورک و سپس در لندن به فعالیت پرداخت.
پس از اقامت در نیویورک به دلیل خستگی به مدت سه ماه کار را رها کرد و در سال ۱۹۵۶ به نوشتن رمان «ریشههای آسمان» پرداخت که برندهٔ جایزهٔ گنکور شد.
طی این سالها وی دو بار ازدواج کرد نخستین همسرش نویسندهای انگلیسی به نام لزلی بلانش بود که در سال ۱۹۶۳ از وی جدا شد و با جین سیبرگ ازدواج و مدت هفت سال با او زندگی کرد. رومن زندگیش با سیبرگ را در کتابی به نام «سگ سفید» در سال۱۹۷۰ شرح داده است. سپس رمان «زندگی در پیش رو» را نوشت که دومین جایزهٔ گنکور را برایش به همراه داشت تا تنها نویسندهای شود که دو مرتبه موفق به اخذ این جایزه شدهاست.
رومن در دوران زندگی سیاسیاش حدود ۱۲ رمان نوشت به همین دلیل بسیاری از کارهایش را با نام مستعار مینوشت.
وی همچنین فیلمنامه «طولانیترین روز» و نیز فیلمنامه «قتل» را نوشت که این فیلم را با بازی همسر دوم خود کارگردانی کرد.
رومن گاری در دوم دسامبر ۱۹۸۰ و یک سال بعد از خودکشی همسرش، با شلیک گلولهای به زندگی خود خاتمه داد.
***************
در داستان «توفان» می خوانیم:
پارتول، خسته و عصبانی با صورتی ورم کرده و دردناک خودش را ول کرد روی صندلی ساحلی. جلوی ایوان، درختان نارگیل راست ایستاده بودند، بی حرکت، در هوای جهنمی و لرزان از هرم گرما.
وامبو، سر برهنه زیر آفتاب، با کندی کفرآوری علف های باریکه راه منتهی به کلبه را وجین می کرد.
در لنگرگاه، قایق تک دکله ی سولانگ، نزدیک ساحل لنگر انداخته بود، چندان تکان نمی خورد و به نظر می رسید به گل نشسته باشد. پارتول کلاهش را برداشت، نفس نفس زد، زبان روی لب هایش گرداند. هوار کشید: «وامبو!».
همان دم پشیمان شد، صدایش خشک و جیغ مانند بود و گلویش به شدت درد گرفت. وامبو از پله های ایوان بالا آمد و ساکت منتظر ماند. پارتول کلاهش را طرف او گرفت و دستور داد:« تو این کلاه به آشپزخانه برد، آن را به زنم داد، تو به زنم گفت کلاه را پر از آب کرد….».
گرما! پارتول با حرکتی بی رمق، عرق صورتش را گرفت، هیچ نسیمی جریان نداشت. طبیعت انگار مرده بود:
«تو فهمید».
قمقمه را برداشت شاسی آن را فشار داد. صدای فس ممتدی از قمقمه درآمد، خالی بود. دمای هوا غیر قابل تحمل شده بود. از این گذشته، درجه فشار سنج دو روز بود که کاملا غیر عادی پایین می آمد. به احتمال قوی توفانی حوالی جزیره پرسه می زد و هر آن ممکن بود روی سرش خراب شود. اما جز امیدی واهی چیزی در میان نبود.
پارتول از دو روز پیش، مدام آسمان را ورانداز می کرد، بی آن که کوچکترین نشانه ی مشکوکی دستگیرش شود.
روی صندلی ساحلی اش دراز کشید، دست هایش را پشت گردنش قلاب کرد و چشمانش را بست. وقتی چشم باز کرد، زنش را دید که جلویش ایستاده بود.زن به او گفت «سولانگ باز خانه شاگردش را فرستاده و خواهش کرده فوری خودت را برسانی. ناخوش است».
پارتول داد کشید و دشنام داد: «برود گورش را گم کند! مردک چینی حال و روزش از بقیه ما بدتر نیست، مطمئن باش هلن! تریاک است که گیجش می کند. این سولانگ، به طرز واقعا عجیب و غریبی در مصرف مخدر افراط می کند!».
پارتول به زحمت و با اکراه از جا برخاست. در حقیقت، چندان هم ناراضی نبود که می خواهد به دیدن مرد چینی برود، خیلی هم خاطرش را می خواست ولی از کوره در رفت، چون تشنه بود و داشت خفه می شد. غرغرکنان گفت: «این کلاه من کدام جهنمی رفته؟». خودش بلافاصله کلاه را دید، روی میز کوچک حصیری، کنار قمقمه خالی. «پرش کردم، همان طور که خودت خواسته بودی». هلن با لحنی آهسته و بی تفاوت حرف می زد: «وامبو وقتی خواب بودی برایت آوردش. فقط احتمالا آبش دیگر خشک شده باشد، دو ساعتی هست که خوابی».
پارتول با خشونت کلاه را روی سرش کشید، از ایوان خارج شد و باریکه راه را در پیش گرفت.
سولانگ آن طرف لنگرگاه زندگی می کرد. آفتاب بی رحمانه داغ بود. پارتول تلو تلو می خورد و روی علف ها سکندری می رفت. فراموش کرده بود هفت تیر و کمربند فشنگش را بردارد. دربند هیچ چیز نبود.
توفان… تنها چیزی بود که لااقل در آن لحظه، قادر بود واقعا نظرش را جلب کند. خنکی هوا! احساس می کرد ناخوش است و توانی برایش نمانده. درختان نارگیل همچنان بی حرکت و گویی بی اعتنا بودند، آسمان همان طور آبی بود و نومیدانه صاف. در افق، یک تکه ابر هم پیدا نمی شد. دریا خوابیده بود. نی ها انگار باتون های زشتی بودند که در خاک فرو شده باشند. فشارسنج پایین می آمد، درست است، اما این به خودی خود چیزی را ثابت نمی کرد.
پارتول به نفس نفس افتاد،ایستاد و نفس تازه کرد. هلن رفتن شوهرش را تماشا می کرد، دید که از سراشیبی تند تپه سرازیر شد، بعد ناگهان جایی میان نخلستان ناپدید شد. آن ها چهار سال پیش در جزیره ساکن شده بودند، آفتاب استوا در مرد، مردانگی را کشته بود و در زن، عشق را.
هلن خیلی بی حال، روی صندلی ساحلی که پارتول تازه از روی آن بلند شده بود دراز کشید. جلوی کلبه، وامبو وانمود می کرد سخت مشغول کندن علف های هرزی است که باریکه راه را فرش کرده بودند، علف ها زیاد نبودند و با کمی همت، می توانست به یک ساعت نکشیده همه را از ریشه در بیاورد.
اما وامبو کار نمی کرد و هلن کاملا متوجه این قضیه بود. اول نگاهی سرسری به سرشاخه های سوخته ی درختان نارگیل انداخت و بعد به آسمان. کلبه روی تپه واقع شده بود و تا حدودی به مزرعه ای که در غرب گسترده شده بود اشراف داشت. از سمت انبارها همهمه ی دائم و یکنواختی به گوش می رسید. با وجود گرما، بومی ها صبح تا شب، موقع کار آواز میخواندند، بی آن که خسته شوند.
هلن سرش را رو به دریا چرخاند و یک باره از جا پرید، آن جا، درست روی افق، نقطه ی سفیدی ظاهر شده بود که به سرعت داشت شکل مثلث به خود می گرفت. از جا بلند شد، دوید داخل کلبه و با یک دوربین برگشت، به طور حتم، جز قایق بادبانی چیز دیگری نمی توانست باشد.
هلن با کنجکاوی تماشایش می کرد. هیچ وقت کسی به جزیره نمیآمد. دوربینش را روی میز حصیری گذاشت و بی صبرانه منتظر ماند. یک ساعت بعد، قایق بادبانی داشت وارد لنگرگاه می شد و کنار قایق سولانگ لنگر می انداخت. هلن از ایوان خارج شد و رفت پایین توی محوطه. دستور داد: « وامبو! تو دوید طرف قایق بادبانی. تو از ناخدا خواهش کرد او به این جا آمد. تو عجله کرد، خیلی عجله کرد».
همان لحظه متوجه شد چه رفتار احمقانه ای از او سرزده است، غیر از کلبه ی سولانگ، کلبه آنها تنها کلبهای بود که در آن قسمت جزیره قرار داشت و ناشناس، هر که بود، امکان نداشت به آن جا مراجعه نکند.
هلن فوری با عصبانیت سر غلام زنگی، که پاک گیج شده بود، داد کشید: «تو ماند! تو ماند و کار کرد! تو هیچ غلطی نکرد، من خوب حواسم بود. من این را به شوهرم گفت. تو مثل آدم کار کرد، یا این که راه علفزار را گرفت و رفت! تو فهمید؟».
حس کرد بی انصافی کرده و از شرمندگی سرخ شد. اما وامبو نمی فهمید. با اعتماد به هلن نگاه کرد، لبخندی زد و سرسری چند تا علف کنار پایش را کند.
همان لحظه «پش» داخل آب شد، قایق را کشید و روی شن ها رهایش کرد. سرش را که بلند می کرد، کلبه به چشمش خورد. طبق اطلاعاتی که از بومی های فوجی گرفته بود، آن جا خانه ی دکتر پارتول بود. مردد ماند. حالا که رسیده بود و قرار بود بداند، شهامتش را نداشت و دیگر جرات نمی کرد جلو برود. همان طور که بی حرکت داخل آب ایستاده بود، که تا مچ پایش می رسید، ناگهان به سرش زد بپرد توی قایق و فرار کند.
چهل ساله به نظر می آمد، پلک هایش سرخ و ملتهب بودند و چهره ی آفتاب سوخته اش با ریش پر پشت و سیاهی قاب شده بود. کلاه سرش نبود و این برای سفید پوستی در آن حوالی چیز عجیبی بود، عجیب تر آن که هیچ سلاحی همراه نداشت. مثل یک ورزشکار ورزیده بود و خشونت و شهامت در چهره اش داد می زد. پر سر و صدا نفس می کشید. چشم های آبی خون افتاده اش با حالت عجیبی به کلبه خیره شده بودند، جایی که سفیدپوستی از دور به چشم می خورد. بار دیگر لحظه ای تردید کرد، قدمی رو به عقب برداشت.
آفتاب سر و گردنش را می سوزاند، از زمین و دریا بخار داغ بلند می شد و از آسمان آتش می بارید. نخلستان ها در روشنایی تند و زننده غرق شده بودند.
سرانجام «پش» انگار تصمیمش را گرفت. آهسته به سمت باریکه راهی که پیش رویش می دید قدم برداشت، راهی که بالا می رفت و به کلبه منتهی می شد. موقع عبور او، وامبو که پشت درخت نارگیلی پنهان شده بود، نگاهی بیاعتماد و در عین حال پر از کنجکاوی به او انداخت. مرد به زحمت پیش میرفت، با مشت هایی گره کرده و سری فرو افتاده به جانوری میمانست که خود را آمادهی نبرد میکند. عرق از سر و رویش جاری شده بود.جلوی ایوان که رسید، سرش را بلند کرد و ناگهان یکه خورد؛ یک زن مقابلش بود. زنی سفید پوست.
بعد از سال ها، این اولین زن سفید پوستی بود که میدید. هلن با کنجکاوی به او چشم دوخته بود. نگرانی شدیدی چهره ی ناشناس را عمیقا در خود فرو برده بود که بیهوده می کوشید در نگاهش نمایان نشود و همین حالت غریبی به او داده بود، وحشت زده و سراسیمه. هلن بلافاصله فکر کرد که او شاید از زندانیان فراری محکوم به اعمال شاقه باشد. جزیره هایی که حکم ندامتگاه داشتند، به فاصله ی دو روز دریانوردی و کمی متمایل به جنوب قرار گرفته بودند. به نظر می رسید پش منتظر چیزی است، اول تردید کرد، بعد قدمی رو به جلو برداشت. خرخرکنان گفت: «چیزی بدهید بنوشم!». هلن گمان کرد در صدای او به چیزی غیر از تشنگی پی برده، نا امیدی.
وامبو را پی قمقمه ای آب به داخل کلبه فرستاد. پرسید: «از راه دور می آیید؟». مرد گفت: «از فوجی» و بعد تلو تلو خوران پله های ایوان را بالا آمد و لیوانش را سر کشید، یک نفس و با ولع. بعد گفت: «آمده ام به جزیره که دکتر پارتول را ببینم. من کار ضروری دارم، خیلی ضروری. فکر می کنم این جا زندگی می کند، درست است؟»……
code