با صدای ناله مردی از خواب پریدم. ساعت نزدیک چهار صبح بود. وحشتزده بودم. روی تختم نشستم و سعی کردم حواسم را متمرکز کنم. صدا از طبقه پایین میآمد، از راهپلهها. مرد با صدای بلند ناله میکرد: «کمک… کمک… دارم میمیرم.»
کمی صبر کردم تا ببینم از همسایهها کسی برای کمک بیرون میآید یا نه. هیچکسی نیامد و مرد همچنان از همسایه ها یاری می خواست. نمی دانستم باید چه کنم. از طرفی نمی دانستم اگر در را باز کنم و پایین بروم، با چه صحنه ای مواجه خواهم شد و چه حادثه ای در انتظارم نشسته، از طرف دیگر نمی توانستم نسبت به ناله های یک انسان، یک هموطن و یک همسایه بی تفاوت
باشم.
دل به دریا زدم و رفتم پایین. مرد روی پله ها افتاده بود. از ظواهر امر مشخص بود که معتاد است. میخواست وارد خانه اش شود اما همسر و دخترش در را بسته بودند. صدای همسرش از داخل واحد می-آمد که از دردهایی که طی ۱۵سال زندگی با این مرد تحمل کرده بود می گفت و دیگر حاضر نبود به او فرصت دوباره بدهد. از پشت در به زن گفتم که به اورژانس زنگ می زنم تا به کمک شوهرش بیایند. برگشتم به واحد خودم و با اورژانس تماس گرفتم.
کمی بعد رفتم پشت پنجره که اگر ماشین اورژانس آمد، زودتر متوجه شده و به داخل ساختمان راهنماییشان کنم. در همان حین دیدم جوانکی با یک گونی بر دوش در حال تلاش برای باز کردن در پژوی ۲۰۶ یکی از همسایه-هاست که بیرون پارک شده بود. داد زدم «آهای! چهکار می-کنی؟» دزد سرش را بالا آورد و با دیدن من فرار کرد؛ شاید به دو خیابان آن طرف-تر، بهدنبال طعمه-ای
دیگر!
کمی بعد ماشین اورژانس از راه رسید و کنار ساختمان پارک کرد. از بالا می دیدم که مأمور اورژانس که همان راننده بود، داخل ماشین نشسته و مشغول چک کردن تلفن همراهش است و برای کمک کردن به بیمار اصلا عجله ای ندارد. یکیدو دقیقه طول کشید تا از ماشین پیاده شد. از آن بالا داد زدم: «ماشاءالله با چه آرامشی کار میکنید!»
به راه پله ها برگشتم. مأموران اورژانس به وضعیت مرد معتاد رسیدگی کردند و رفتند. مرد هم از ساختمان خارج شد و رفت؛ نمی دانم به کجا…
ساعت نزدیک شش صبح بود. کم کم برای رفتن به محل کارم آماده می شدم. از فکر کردن به آنچه طی دوساعت قبل در ساختمان روی داد، شگفت زده بودم. مردی با عجز از همسایه اش کمک می خواست و هیچکس، دقیقا هیچ کس به او کمک نکرد. صدای ناله هایش آن قدر بلند بود که مطمئن بودم همه واحدها آن را شنیده اند، اما ترجیح داده اند خودشان را به نشنیدن بزنند. این هم یک راهش است؛ گاهی ما برای اینکه به دیگری کمک نکنیم، سعی می کنیم از مواجه شدن با کسی که به نوعی به ما نیاز دارد بگریزیم. اما این گریز، جزو سرشت فرهنگی ما نیست. مگر ما به دوستی، همدلی و محبت مشهور نبودیم؟
جدا از ماجرای مرد همسایه، آن دزد که با خیال راحت و بدون مزاحم سعی داشت اموال مردم را سرقت کند هم در نوع خودش درد کمی نبود. مگر این شهر پلیس ندارد؟ مگر از بچگی در گوشمان نخوانده بودند که «شب ها که ما میخوابیم، آقا پلیسه بیداره»؟ اگر پلیس ما بیدار است، چرا میزان دزدی این قدر زیاد شده؟ اصلا چرا یک جوان باید آن قدر محتاج باشد که به دزدی روی آورد؟
از میزان مسئولیت پذیری آن مأمور اورژانس هم هرچه بگویم کم گفته ام. چگونه چک کردن پروفایل اینستاگرام میتواند از رسیدگی به بیمار و احیانا نجات جان یک انسان مهم تر باشد؟ چرا یک مأمور با بیتوجهی خود باید زحمات بقیه همکارانش را هم زیر سؤال ببرد؟
اگر آنچه در این دو ساعت در این گوشه از تهران دیدم را بخواهم در مقیاس کلان به تمام این شهر (و کشور) تعمیم دهم، نتیجه فاجعه است. به راستی آیا این همان جامعه آرمانی است که آرزویش را داشتیم؟
خانواده سالم، پیش شرط جامعه سالم
درباره ویژگی های جامعه سالم، با دکتر مصطفی اقلیما، رییس انجمن علمی مددکاران اجتماعی ایران (پدر مددکاری اجتماعی ایران)، به گفتگو نشستیم. ایشان در تبیین مؤلفه های لازم برای یک جامعه سالم گفت: وقتی میخواهیم از یک انسان سالم، یک خانه سالم و یک جامعه سالم صحبت کنیم باید یکسری استانداردها را درنظر داشته باشیم. همه جای دنیا سلامت را از منظر جسمانی، روانی و اجتماعی درنظر میگیرند اما بهتازگی، بحث دین را هم وارد حوزه سلامت کرده اند، به این معنی که افراد ضمن اینکه از نظر جسمانی، اجتماعی و روانی باید سالم باشند، برای داشتن یک زندگی سالم، اعتقاداتی هم باید داشته باشند. رکن اصلی برای داشتن جامعه سالم، داشتن خانواده سالم است. هر جامعهای از ارکان کوچکش تشکیل میشود. اگر خانواده ها سلامت نباشند، مسأله سلامت روانی، جسمانی و اجتماعی محل بحث نخواهد بود، زیرا بنیاد سازنده آنها هنوز به صورت صحیح شکل نگرفته است. جامعه مانند درختی است که اساس و ریشه آن را خانواده تشکیل می دهد. اگر ریشه سالم نباشد، هیچ وقت این درخت، میوه سالم نمی دهد. خانواده سالم یکسری استانداردها دارد؛ از جمله اینکه اعضای خانواده باید از نظر جسمانی، اجتماعی و روانی سالم باشند.
قبل از اینکه درباره سلامت جسمانی، اجتماعی و روانی اعضای خانواده حرف بزنیم، باید ببینیم آیا مفهوم خانواده درجامعه ما بهدرستی درک شده است یا نه؟ آیا خانوادههای امروزی بر بنیاد درستی شکل میگیرند؟ آیا افراد هدف درستی را از تشکیل خانواده دنبال میکنند؟
متأسفانه پاسخ این سؤالات در جامعه امروزی ما منفی است. ما همیشه به دنبال این بوده ایم که جامعه را به سوی سلامت سوق دهیم و این درحالی است که هنوز در درک مفهوم خانواده و هدف از تشکیل آن مشکل داریم. برای اینکه خانواده سالم داشته باشیم، باید سیاستهای دقیقی را دنبال کنیم. باید مفهوم درستی از ازدواج داشته باشیم و مشخص کنیم ازدواج سالم، چه نوع ازدواجی است.
ازدواج محاسباتی
رییس انجمن مددکاران اجتماعی ایران درباره ازدواج های امروزی گفت: مشکل این است که امروز پیوند زناشویی بر یک بستر مادی و پولی شکل میگیرد. مفهوم ازدواج، دگرگون شده است. در هر جامعه سالمی، افراد در بستر اجتماع باهم آشنا میشوند و بعد از تعامل و بهدست آوردن شناخت کافی، درباره اینکه آیا میخواهند باهم ازدواج کنند یا نه، به نتیجه میرسند. هدف از ازدواج و تشکیل خانواده، رسیدن به آرامش روانی و برخورداری از عشق و محبت دیگری است. اما در جامعه کنونی ما شاهد چه مدل ازدواجهایی هستیم؟
امروز میبینیم که پسرها قبل از ازدواج با دختران زیادی آشنا میشوند ولی با هیچکدام از آنها ازدواج نمیکنند، زیرا این فرهنگ غلط را به آنها آموختهاند که اگر دختری خارج از رابطه ازدواج با تو آشنا شد، لزوما سلامت اخلاقی ندارد. همین پسر، دختری را انتخاب می کند که مورد تأیید خانواده و معرفیشده از جانب خانواده است. خانواده چهجور دختری را معرفی می کند؟
در غالب موارد اولین نکته ای که برای خانواده مهم است موقعیت اجتماعی و میزان ثروت پدر آن دختر است. خانوادهها برمبنای حسابگری جلو میروند، به این فکر میکنند که درآینده، چه میزان ثروت بهعنوان ارثیه پدری نصیب این دختر خواهد شد؟ از همین روست که تعداد خواهر و برادرهای دختر هم از اهمیت برخوردار است. اگر خانواده ای ۶-۵ بچه داشته باشند، دختر آن خانواده مورد مناسبی برای ازدواج تلقی نمی شود. محل زندگی دختر هم مهم است. دختری که در محلههای پایین شهر زندگی کند، شانس کمتری برای ازدواج دارد. یک مؤلفه دیگر که خانوادهها در انتخاب دختر برای پسرشان مدنظر دارند این است که آیا دختر شاغل است یا نه. در سالهای اخیر، شاغل بودن و درآمد داشتن دختر، یک مزیت برای ازدواجش به حساب میآید. دانشجویان دختر من در شهرستانها معمولا میگویند که وقتی در جایی استخدام میشوند، تعداد خواستگارهایشان بهشکل چشمگیری افزایش پیدا میکند.
حسابگری در این انتخابها آنقدر برجسته است که گویی این پسر، زن را نه برای زندگی، بلکه بهعنوان پلهای برای پیشرفت مالی و اجتماعی میخواهد. به این ترتیب، در تشکیل خانواده، مرد با حسابگری جلو می رود و دختر با علاقه مندی.
ازدواج به عنوان راه حل
دکتر اقلیما درباره هدف افراد از ازدواج توضیح داد: دختر و پسر وقتی تصمیم به ازدواج می گیرند معمولا با خودشان فکر می کنند که اگر در کنار هم به آرامش نرسیدند، از هم جدا می شوند و با فرد دیگری ازدواج خواهند کرد. این یعنی آنها اصلا مبنای درستی برای تشکیل خانواده ندارند و بنا ندارند برای حفظ خانوادهای که تشکیل داده اند، بجنگند. اصلا به فکر حفظ خانواده نیستند، فقط به این فکر می کنند که با ازدواج، مسائل خود را حل کنند.
در دین اسلام گفته شده اگر مردی میخواهد ازدواج کند، باید توانایی تأمین هزینه خود و یک شخص دیگر را داشته باشد. اما در جامعه امروز، پسرانی که بتوانند هزینههای خود و همسرشان را تأمین کنند، شاید کمتر از ۲۰درصد کل جوانان باشند. متأسفانه حقوق دریافتی اکثر جوانان کفاف هزینههای خودشان را هم نمیدهد چه رسد به یک شخص دیگر.
افراد تا ۴۰سالگی تحت نظر و کنترل پدر و مادر زندگی میکنند، زیرا نمیتوانند مستقل شوند. لذا مجبورند آرامش و آزادیهای فردی خود را فدای خواستههای والدین کنند. به این ترتیب نه امنیت روانی دارند نه امنیت اجتماعی و نه اقتصادی.
خانوادههای ما براساس دروغ پایهگذاری میشوند. کل خانواده پسر توان پرداخت یک سکه را هم ندارند ولی صدها سکه بهعنوان مهریه دختر تعیین میکنند؛ درحالی که طبق اسلام، شما هر میزان که مهریه تعیین میکنید، باید همان لحظه توان پرداختش را داشته باشید. ما اصول دینی خودمان را هم رعایت نمیکنیم و انتظار داریم به سعادت برسیم!
خانواده های از هم گسسته
دکتر اقلیما درباره تفاوت خانواده امروزی با خانواده دیروزی گفت: در گذشته خانوادههایی داشتیم که در آنها افراد باهم همبستگی داشتند، کنار هم زندگی می-کردند، از صفر شروع می کردند و هیچ کس فکر جدا شدن نبود، همه به هم کمک می کردند، یعنی اگر پدر خانواده از دنیا می رفت، فرزندانش از جانب سایر اقوام حمایت می شدند و هیچ گاه احساس بی پناهی و یتیمی نمی کردند. اما امروز سیاست های دولت بر تشکیل خانواده های شهری با خانه های ۵۰ یا ۶۰متری متمرکز است. نوع دغدغه پدر و مادرها در این خانه ها فرق دارد. بچهها در این خانواده ها حرکت ندارند. سبک زندگی جدید با روابط محدود، خانوادهها را از پشتیبانی مالی، فکری و عاطفی نزدیکان، تا حد زیادی محروم کرده است.
در چنین خانواده ای که براساس محاسبات مالی پدر و مادرها شکل گرفته، چه مدل همبستگی وجود دارد؟ این خانواده را نمی توان خانواده سالم دانست. به تبع آن، فرزندی هم که در چنین خانواده ای متولد می شود، در معرض انواع آسیب ها قرار دارد.
هیچ بچه ای در بدو تولد دروغگو، دزد، خلافکار و قاچاقچی نیست؛ این ما هستیم که با توجه به شرایط اجتماعی، فرهنگی و خانوادگیمان از او یک خلافکار می-سازیم، چون خودمان از جانب جامعه تحت فشاریم. ما بچهها را در خانه، باجگیر بار میآوریم و آنها را به دروغگویی ترغیب میکنیم. امروز بچههای ما الگو ندارند، زیرا از همه قهرمانهای زندگیشان دروغ میشنوند.
بهطور کلی، آنچه درباره سلامت باید گفت این است که بر اساس استانداردهای تعیینشده، خانوادهای سالم است که اعضای آن ازنظر جسمانی، روانی و اجتماعی سالم باشند. ما چطور میتوانیم بگوییم فرد از نظر جسمانی سالم است، وقتی درآمدش برای تأمین هزینههای زندگی و داشتن تغذیه مناسب کافی نیست؟
چطور میتوانیم بگوییم فرد سلامت روانی دارد، وقتی امنیت شغلی ندارد و آینده برایش مبهم است؟ چطور میگوییم او امنیت اجتماعی دارد، وقتی نه شغلی دارد و نه امیدی به آینده و هیچکس هم پاسخگو نیست؟ وقتی اعضای خانواده اینطور همیشه با احساس ناامنی زندگی کنند، چطور میتوان گفت آن خانواده سالم است؟ چطور توقع داریم این افراد ناسالم، بچههای سالم تربیت کنند؟
الگوهای نادرست تربیت فرزند
اقلیما درباره تربیت فرزند تأکید کرد: فرهنگ ما در تربیت فرزند اشتباه است. ما پسرها را قلدر و دخترها را توسریخور بارمیآوریم. به پسر یاد میدهیم هر کاری دلش خواست انجام دهد و به شکلهای مختلف، دخترمان را تحت فشار قرار میدهیم. همین دختر قرار است در آینده مادر شود. مادری که خودش هزار مسأله دارد، نمیتواند مشکلات خانواده را حل کند.
ما بچهها را قانونمدار و تابع قانون بار نمیآوریم. خیلی از کارها را عیب نمیدانیم. در کشورهای دیگر، حیواناتی چون آهو، گوزن و خرگوش، در نزدیکی شهرها زندگی میکنند و حتی مردم در کوچه و خیابان و آنها را مشاهده میکنند. هیچکس به این حیوانات آزار نمیرساند و با آنها کاری ندارد. ولی در ایران ما چقدر اخبار مربوط به حیوانآزاری میشنویم؟ بچههای ما محبت به حیوانات و زندگی مسالمتآمیز کنار آنها را از هیچکس یاد نمیگیرند.
بی اعتمادی، بنیاد آسیب های اجتماعی
پدر مددکاری اجتماعی ایران درباره عدم وجود سلامت در جامعه توضیح داد: از من می پرسید چرا جامعه سالم نمی شود؟ چون ما جامعه را ناسالم کرده ایم. هیچ جای این جامعه سالم نیست. یک مؤلفه مهم در جامعه سالم، وجود اعتماد بین افراد
است.
ما چطور میتوانیم اعتماد بهوجود بیاوریم، درحالیکه هیچکس به دیگری اعتماد ندارد؛ پدر به پسرش اعتماد ندارد، من به دوستم، همکارم، مدیرم و رییسجمهورم اعتماد ندارم. اجزای خانواده سالم نیستند، سیستمی که در کشور کار میکند هم سالم نیست. از این اجزا و سیستم ناسالم، اعتماد بیرون نمیآید. من به هیچکس اعتماد ندارم، چون هیچ کس بهخاطر کاستیها، پاسخگو نیست.
بحث اعتماد، روی سلامت روانی افراد تأثیر مستقیم دارد. از آنجایی که اعتماد در این جامعه وجود ندارد، امنیت روانی هم نداریم.
اقلیما درباره امکان بازگشت اعتماد ازدسترفته گفت: اعتماد یکروزه بهوجود نمیآید که یکروزه هم ازبین برود. ما بیش از ۴۰سال است که درحال تخریب اعتماد مردم بودهایم، هر مسئولی که در مسندی قرار گرفت، به مردم دروغ گفت. روانپزشکان ما مردم را متهم به بیمار و شکاک بودن میکنند ولی مردم بیمار نیستند؛ وقتی از نزدیکترین افراد خیانت و دروغ میبینند، معلوم است که نمیتوانند به کسی اعتماد کنند. الان دختر نه به پدر و مادرش اعتماد دارد نه به همسرش؛ با هیچکس نمیتواند حرف بزند. یک زن وقتی از دوست و همسرش خیانت میبیند، چطور میتواند به غریبهترها اعتماد کند؟ امروز بسیاری از زنان بهخاطر دروغها و خیانتهایی که از عزیزانشان دیدهاند، وضعیت روانی نابسامانی دارند. مطب روانپزشکها پر است از افرادی که بهخاطر تجربه خیانت، به روانپزشک مراجعه کردهاند. روانپزشکان هم معمولا آنها را متهم به شکاک بودن میکنند. این درحالی است که خود آن پزشک، از بیمارش شکاکتر است، زیرا او هم در همین جامعهای زندگی میکند که در آن همه به هم دروغ میگویند.
مردم حتی به دستگاه قضایی هم اعتماد ندارند، چون می بینند که در دادگاه، قاضی طبق ضوابط قانونی عمل نمیکند و بر اساس نظر و تفسیر خودش رأی میدهد. درصورتی که قانون تفسیر ندارد، عین آن باید اجرا شود.
ما حتی دستورات اسلام را هم رعایت نمی کنیم. در اسلام آمده که وقتی دزد را دستگیر می کنید، برایش شغل و درآمد فراهم کنید، اگر بازهم دزدی کرد، آن گاه می توانید انگشتانش را قطع کنید. اما نظام قضایی ما چگونه عمل می کند؟ انگشت دزد خرده پا را قطع میکنند و دزدان و مفسدان بزرگ اقتصادی در آرامش کامل به زندگی خود ادامه میدهند.
اعتمادی که از دست رفت، دیگر بهراحتی برنمیگردد. اعتماد در لحظه از بین میرود ولی بازگشتش مستلزم گذشت زمان طولانی است. پایه اصلی همه آسیبهای اجتماعی، بیاعتمادی است. آمارها نشان میدهند که در جامعه فعلی ما، میزان بیاعتمادی به ۹۰درصد رسیده است. امروز، هیچکس دیگری را قبول ندارد. از من میپرسید آیا به رییسجمهوری اعتماد دارم؟ میگویم خیر، زیرا حرفش با عملش یکی نیست و برای پرسشهای من هم پاسخی ندارد.
یک زمانی آدمها اعتبار داشتند. در بازار تهران پیش فردی کار میکردم. این آقا تلفنی به شهرهای مختلف گندم میفروخت. هیچ پولی از خریدار دریافت نمیکرد و همین که او قول میداد پول را بفرستد، جنس را میفرستاد. اگر گندم گران میشد، براساس همان قیمتی که قبلا خریده بود حساب میکرد. مردم روی اعتبارش حساب میکردند. اما امروز با ده تا چک و سفته و ضامن، باز هم پول آدم را نمیدهند. بیاعتمادی و کلاه گذاشتن سر همدیگر در کشور ما به فرهنگ تبدیل شده است. اگر امروز سیاستهایی برای رفع این بیاعتمادی اتخاذ شود، میتوان گفت تا ۴۰سال آینده، مردم به سلامت روان خواهند رسید.
شبکه های اجتماعی بر پایه منفعت
رییس انجمن مددکاران اجتماعی ایران درباره مشارکت اجتماعی مردم گفت: وقتی اعتماد و امنیت روانی وجود نداشته باشد، اعتقادات سست می شود و میزان مشارکت اجتماعی هم پایین می آید. در چنین جامعهای نه سلامت جسمانی وجود دارد نه سلامت روانی نه دینی. افراد حتی به پدر و مادر خود هم اعتماد ندارند، چون نمی دانند فردا چه اتفاقی می افتد.
همچنین برای داشتن سلامت اجتماعی، نیازمند حضور مؤثر در شبکههای اجتماعی هستیم. شبکههای اجتماعی براساس مادیگری و منافع افراد شکل میگیرند و لزوما شبکههای سالمی نیستند، زیرا در آنها اعتماد بین افراد وجود ندارد و هدف از تشکیلشان، صرفا کسب سود مادی بوده است.
وی درباره رضایت از زندگی، دینداری مردم و مشارکت شهروندی آنها گفت: وقتی من از صبح تا شب دو شیفت کار کنم، از زندگی راضی نخواهم بود؛ یعنی چیزی به اسم رضایت از زندگی برای من اصلا وجود ندارد. وقتی هیچ چیز من درست نیست، چطور میتوانم از زندگی راضی باشم؟
در بحث دینداری، زمانی میگفتند افراد دیندار ریش میگذارند. بعد دیدیم همانی که ریش میگذارد و ادعای دیندار بودن دارد، حرف و عملش یکی نیست. پس دیگر به دین دارها هم بی اعتماد می شویم.
وقتی من به هیچکس اعتماد ندارم و کسی را قبول ندارم، مشارکت شهروندی هم ندارم. اصلا چطور میتوانیم در این جامعه انتظار داشته باشیم که مردم باهم ارتباط پیوسته و ناگسستنی داشته باشند؟ در جامعهای که همه مؤلفههایش ناسالم هستند، هیچوقت ارتباط ناگسستنی شکل نمیگیرد.
اگر همه اینها را کنار هم بگذاریم میبینیم ما چیزی به اسم خانواده سالم نداریم، جامعه سالم هم نداریم. جامعه امروز ما، مثل درختی است که ریشه هایش (خانواده) فاسد شده و میوه کرمو می دهد.
زمانی میتوان گفت جامعه سالم است که زیرساختها و ضوابط همه باهم جور باشند و علتهایی که یک جامعه سالم را بههم میریزد، اصلاح شوند. ما هیچ برنامهای برای خانواده نداشتیم. ما روی ازدواج جوانان تأکید داریم و با وامهای ۵۰ و ۲۰ میلیونی، فکر میکنیم به آنها در تشکیل خانواده کمک کردهایم. واقعا با این پول میشود خانواده تشکیل داد؟
حتی اگر برای تشکیل خانواده میلیونها تومان پول به جوانان بدهیم ولی نتوانیم شغلی در اختیارشان بگذاریم که بتوانند زندگیشان را تأمین کنند، همچنان در حال بازتولید این چرخه معیوب هستیم. وقتی جوان کار و خانه ندارد، چگونه میتواند یک خانواده سالم تشکیل دهد؟
خانواده سالم، نیازمند بنیان مستحکم است. تا وقتی که عوامل برهمزننده خانواده سالم اصلاح نشوند و تا وقتی سیاستهای سالمی در جامعه اجرا نشود، نمیتوان انتظار داشت جامعه سالمی تشکیل شود.
شایسته سالاری و پاسخگویی، کلید مشکلات
دکتر اقلیما در بیان راه حل برای جامعه ناسالم گفت: من همیشه دو رهنمود از رهبر را در ذهن دارم. ایشان در توصیههای خود به رییسجمهوری همواره روی شایستهسالاری و پاسخگویی مسئولان تأکید دارند. یعنی ضروری است افراد شایسته، مدیریت سازمانها را برعهده داشته باشند و همچنین تمام مدیران و مسئولان، در قبال عملکرد خود باید پاسخگو باشند.
مفهوم شایستهسالاری این است که اگر من فرد شایستهای باشم، لازم نیست هزار واسطه و پارتی دست بهکار شوند تا من سمتی بهدست آورم. اگر با پارتی جایگاه شغلی را بهدست آوردم، یعنی شایسته نیستم. اگر من دین داشته باشم، آن مسئولیتی را که در تخصصم نیست بر عهده نمیگیرم.
این درحالی است که متأسفانه شاهدیم مسئولان ما با روابط با سر کار میآیند و هیچکدام هم در قبال عملکرد خود پاسخگو نیستند. تا زمانی که مسئولان ما در مقام خود شایسته نباشند و در برابر مردم هم پاسخگو نباشند، یک جامعه سالم نخواهیم داشت.
وقتی مسئولان ما هیچکدام در جایگاه خودشان نیستند و هرکدام هرکاری که دوست دارند انجام میدهند، شما جامعه سالم نمیبینید. آیا ما شهرداری داشتهایم که چیزی از شهرداری بداند؟ تخصص کسانی که برای این منصب انتخاب میشوند آیا واقعا در حوزه شهرداری است؟ پزشک اطفال که باید بیماریهای کودکان را درمان کند، رییس سازمان بهزیستی میشود تا آسیبهای اجتماعی را برطرف کند. ایشان هم پنج پزشک عمومی را بهعنوان مدیرانکل خود انتخاب میکند. خوب نتیجه از پیش مشخص است. این سازمان هرگز نمیتواند وظایف تعریفشده خود را بهدرستی انجام دهد. چه کسی در رابطه با این عزل و نصبها پاسخگو است؟ به چه کسی باید شکایت کنیم؟
اینجاست که تنها چیزی که ما از جامعه سالم داریم، یکسری نوشته در کتابهاست که به بیان و شرح مؤلفههای لازم برای جامعه سالم میپردازد؛ مؤلفههایی که هیچکدام در کشور ما وجود ندارند!
تا وقتی وزرایی برای وزارتخانهها انتخاب میشوند که در کارشان تخصص ندارند و اصلا نمیفهمند که چه میگویند، اعتماد در ما چطور شکل میگیرد؟ وقتی با وزرا و معاونینشان حرف میزنیم در بسیاری موارد متوجه میشویم اصلا چیزی درباره وظایفی که به آنها محول شده و درباره مشکلات سازمان متبوع خود نمیدانند. همه افرادی هم که آنجا استخدام شدهاند، با پارتی آمدهاند.
اگر میخواهیم جامعه سالم باشد، اولین کار، اجرای آن دو رهنمود رهبر است. شایستهسالاری، سیاستی وسیع است که ابعاد گستردهای را دربر میگیرد. اگر به این دو رهنمود عمل شود،
۸۰ درصد آسیبهای ما برطرف خواهند شد.
code