وقتی از سوی معاونت بازرگانی وزارت محترم و زحمتکش صمت (همان صنعت، معدن و تجارتِ سابق بر این؛ و وزارت تجارت و فلاحتِ اسبق بر این! درضمن؛ یکوقت فلاحت را «فلاکت» نخوانید که موجب دردسر بنده و جنابعالی خواهد شد. مرسی!) قیمت تخم مرغ ۱۴ هزار و ۵۰۰ تومان (همان ۱۴۵ هزار ریالِ ایضاً سابق بر این!) تعیین میشود و با این خبر مسرّّتبخش، خون جوانی و سرزندگی و شادابی و امید به زندگی در رگهای ۸۰ و اندی میلیون جمعیت تزریق میکنند، آفرین میگویم. «آفرین» نه به وزارت صمت و هر وزارت دیگری. خرابکردن که دیگر آفرین و صدباریکالله ندارد؛ بل به یکی از بقالهای دو خیابان آنطرفتر از خانهمان.
لابد کنجکاو شدهاید از قضیه سردربیاورید. حرفی نیست. من هم سرم درد میکند برای گفتن. فقط گوش مُفت پیدا بشود.
***
کیسة برنج توی خانهمان داشت تهش درمیآمد که کمر همت بستم و رفتم تا با خرید کیسهای تازه، خیال خودم و اهل بیت را راحت کنم. آخر نمیشود که هم هول و ولای کرونا را داشته باشی و هم بیم و هراس بشقاب تُهی از پلو! (وقتی عرض میکنم «پلو»، نه از نوع برنجهای الکشدة قدکشیدة دُمسیاه و صدری و هاشمی و طارم؛ از اینها که توی هر بقالی و دکهای ریختهاند!).
جناب بقال، روی صندلی گردان که روکش پارچهایاش نخنما شده بود و یکی از پنج چرخهاش هم کنده شده بود و یکی دیگر هم لق میزد، لم داده بود که چه عرض کنم؛ کِز کرده بود. گویا به کمین نشسته بود. کمین کسی که پایش را از بیرون بگذارد داخل بقالی و بشود «مشتری»!
وقتی فهمید برای خرید برنج آمدهام، گفت: «از همون قبلی میخوای؟»
عرض کردم: «آره، بد برنجی نبود.»
پیاز داغش را زیاد کرد: «درجه یک بود؛ درجه یک پاکستانی.»
جوری دست گذاشتم روی یکی از کیسههای ۱۰ کیلویی برنج که انگار خودم آن را وارد مملکت کردهام. بعدش با اطمینان کامل کارت بانکیام را به او دادم و ایشان نیز با پراندن تعارف شاهعبدالعظیمی، آن را روی دستگاه کشید. وقتی کارت و کاغذ تراکنش را داد دستم، نزدیک بود دادم به آسمان برود!
ــ ۲۵۰ هزار تومن؟! من فقط ده کیلو برنج خواستم، نه بیشتر!
لبخند بیاحساسی زد و گفت: «خُب آره دیگه.»
نمیدانم در آن لحظة کوتاهِ کوتاه، برای چندمینبار بود که ناباورانه خیره شدم به مبلغ درج شدة روی آن تکه کاغذ. گلویم را فشار دادم تا صافش کنم برای گفتن؛ که دیدم خبری نیست. خشکِ خشک! بقال مهربان به فریادم رسید:
ــ از وقتی تخممرغ گرون شده، قیمتهام رفته بالا. همین یه هفته پیش بود که تخممرغ هشت، هشتونیم بود. یهدفعه سر به بیسو چارپنج زد!
نمیدانم برای دلداری دادن به خودم بود یا برای دلداری دادن به ملّت که گفتم: «همه ساله تخم مرغ یه چن روزی گرون میشه؛ بعدش اُفت میکنه و قیمتای همهچیزم میاد پایین.»
بقال شریف فرمود: «اونکه بعله. یکی دو هزار تومن دچار افزایش قیمت میشد و بعدش آروم میگرفت. اما حرف، حرف امروزه؛ حرف امساله؛ حرف دو یا سه برابر شدن قیمتهاس. همین برنج (دست مبارکش را میگذارد روی کیسة ۱۰ کیلویی برنج من!) تا چن روز پیش صدوبیست بود، امروز شده دویستوپنجاه؛ فردا دیگه الله اعلم!»
بعدش طوری چین به پیشانی آورد که گویا قسم میخورد که در گرانی چندبرابر اجناس بیتقصیر است. با نوک کلید، گوشة ابرویش را خاراند و دوراندیشانه گفت: «گمون نمیکنم تخم مرغ کمتر از چاردهپونزده تومن بشه. میگی نه، حالا ببین! اصلاً حاضرم باهات شرط ببندم!…»
بقال فرزانه، داشت همینطور یکبند حرف میزد که من یاد اوضاع ایران در زمان اشغال کشورمان از سوی متفقین در جنگ جهانی دوم افتادم که خوانده بودم: «وضعیت برنج هم بهتر از سایر غلات نبود. به عنوان مثال، قیمت برنج از تیرماه ۱۳۲۰ تا تیرماه ۱۳۲۱ به مقدار ۴۴ من از ۲۵۰ ریال به ۶۰۰ ریال رسید.»
بعد رفتم توی نخ آمار و ریاضی: «یعنی کمتر از ۵ر۲ برابر؛ اگه بخوام دقیقتر حساب کنم، میکنه به عبارت ۲۴۰ درصد!* اونم طی مدت یهسال در زمان قحطی نون و غذا و پوشاک و شیوع لجامگسیختة بیماریهایی مانند وبا و مالاریا و غیره؛ و نه در مدت یهماه یا یه هفته، اونم در زمان صلح و پیشرفت و دانش و فنآوری و شیوع بیماری لاکچری کرونا و مختلسین و شویندگان پول و اینها و غیره!
– آره، پول بیارزش شده! مثلندش همین پودر رختشویی، شده چنبرابر. یا اون مایعظرفشویی…
کیسة باارزش برنج را عینهو کیف سامسونتِ مجهز به ۲ قفل رمزدار به دست گرفتم و گفتم: «اگه فرمایشی نیست، بنده بااجازهتون مرخص بشم!»
بعد با احتیاط همهجانبه، راه بازگشت به خانه را در پیش گرفتم با کیسهای به ارزش ۲ میلیون و ۵۰۰ هزار ریال! داشتم حساب میکردم که هر دانه برنج، چندریال بالا آمده که صدای نکرة نمکی هوش و حواسم را پراند:
– نوووون خشک، آهنقراضه، یخچال، مبل، لوستر، کامپیوتر، لپتاپ، فیش حج خریداریم! نوووون خشکه…. نون خشک!
چشم شیطان کور، با محمولة قیمتی برنج، صحیح و سالم به خانه رسیدم.
***
– آفرین!
زمانسوزی نمیکنم و زنگ میزنم به بقال خودم! میشناسد. میپرسد که برنج میخواهم؟ وقتی ازش میپرسم که از کدام دانشگاه فارغالتحصیل شده و گرایش رشتة تحصیلیاش چیست؟ اقتصاد کلان، اقتصاد مالی یا اقتصاد بودجهریزی دولتی؟…. کمی مکث میکند و بعد صدای بلند خندهاش را از توی گوشی میشنوم. خندهاش عصبیام نمیکند، داغدارم میکند: داغ گرانی برنج!
بعد که آرام میگیرد، میگوید: «مدرک تحصیلی؟ دانشگاه؟ اختصاد؟!…..» و دوباره ریسه میرود. انگار همة خندههای عمرش را جمع کرده برای این ساعت! میگذارم تا دوباره به آرامش دست پیدا کند. هیچ چیز بهتر از آرامش، آدم را آرام نمیکند. میگوید: «زیر سیکل؛ فارغالتحصیل از همین مدرسة دربوداغون نزدیک مغازهم. چهطور مگه؟» و جوری میگوید «چهطور مگه؟» که فکر میکنم خیال میکند میخواهیم بیاییم خواستگاریاش!
میگویم: «پیشبینی نرخ تخم مرغ؛ یادته که!»
لابهلای پسلرزههای خندهاش میگوید: «پیشبینی؟…. ای بابا! این چیزا که دیگه دانشگاه و اختصاد و مدرک دکترا نمیخواد. مث روز روشنه.»
پدربزرگ خدابیامرزم همیشه میگفت: «فهم و شعور به سوادت و کلاس نیست؛ به داشتن فهم و شعوره!!»
من باوجودیکه از عقل اقتصادی مرخصام، ولی چه عقلانیتی کردم که آن روز با آقابقال فطن و دانا شرط نبستم!
code