از گلو استخوان درآوردند
محمدرضا طاهری
محمدرضا طاهری
شعر جوشید و بر زبان آمد، از گلو استخوان درآوردند
شعر من بافه های ذهنم نیست،زخم هایم زبان درآوردند
آهِ مستانه ام که بالا رفت،باده از آسمان شب بارید
مردمِ بسته چتر وا کردند،عاشقان استکان درآوردند
می نویسم، اگرچه می دانم،شعرها نانوشته ناب ترند
حرف های دلم تباه شدند،تا سر از این دهان درآوردند
خواستم با سکوت و دم نزدن،حرمت دوستی نگه دارم
دشمنان زیرکانه از دهنم،«شِکوه از دوستان»درآوردند
دشمنی های دوستان این سو،دوستی های دشمنان آن سو
دوستان دشنه در دلم کردند،دشمنان داستان درآوردند
**
زیر آوار درد های خودم،مدّتی مرده بودم اما باز
دست های تو از دل آوار،جسدی نیمه جان درآوردند
code