مادرم چند مدتی بود که مدام بر سرم غر میزد که چرا زن نمیگیرم؟ و اینکه: تو الان چن ساله که به سلامتی رفتهای سرِ کار دولتی؛ دستت تو جیب خودته. پس دیگه چه مرگته؟!
بعد صدایش را کمی پایین میآورد و میگفت: اینقدر ناشکر نباش. داری میبینی جوونایی که همین آب باریکه رو ندارن ولی زن میگیرن؛ تشکیل خونه زندگی میدن. از چی میترسی؟
«ترس»؟! ترس از چی؟ همینکه خواستم لب از لب باز کنم و چیزی بگویم، فوری ادامه داد: هیچ به خودت نیگاه کردی؟ داره سی سالت میشه.
بعد ناگهان صدایش لرزید؛ جوری که بند دلم را پاره کرد: آخه من و آقاجانت آرزو داریم!
هیچوقت تاب دیدن خیسیِ چشمهای آبی مادرم را نداشتم. نگاهام کشیده شد به طرف عکس بزرگ «ارسلان» که با شلوار جین و نیم تنة آبیرنگ، در وسط زمینی وسیع از روستای «دولتآباد»، پشت به اشترانکوه و برفهایش رو به دوربین با تبسمی دلنشین در حال گام برداشتن است. عکسی که خودش آن را ندید. یکی دو روز پس از آن بود که داوطلبانه راهی جبهه شد و یازده روز بعد در عملیات آزادسازی خرمشهر، آسمانی گشت و جاودانه شد و چشمهای معصوم بچههای مدرسة روستا را اشکبار کرد.
***
مادرم چارزانو نشست روبهرویم و آب دهانش را فرو داد و با لحنی شاد گفت که دخترِ مناسب مرا پیدا کرده است. و وقتی چیزهایی از خانوادة دختر گفت، پدرم دست از چای نیمخوردهاش کشید و استکان را توی سینی گذاشت و گفت: مردمان خوبیان. پدرشو میشناسم.
سپس رو به من گفت: تو هم میشناسیشون.
البته که میشناختم. خانهشان سرِ خیابان بود و چند خانه از ما پایینتر. انگشت اشارهام را لای «چنین گفت زرتشت» گذاشتم و بیهیچ حرفی به جلد کتاب زُل زدم. مادرم داشت از دختره حرف میزد و از اینکه او را همین عصر در مجلسی زنانه دیده و پسندیده و این که اسمش «ژاله» است و معلم است و چه خانوادهای.
نمیدانم سکوت من چه پیامی برای پدرم داشت که شنیدم هیجانزده گفت: حالا از فردا هر وقت میری سرِ کار، اون از پشت پنجرهشون تو رو میپاد!
لای کتاب را باز کردم. چشمهایم چند و چندین دفعه روی این کلمهها لیز خورد: «انسان چیزی است که بر او چیره میباید شد! از اینرو میباید به فضیلتهایت عشق ورزی؛ زیرا که بر سرِ آنها فنا خواهی شد.» چیزی نفهمیدم.
تلویزیون داشت اخبار ساعت ۲۰ را پخش میکرد.
***
ـ شنیده و دیده بودیم که: از آسمون به زمین میباره؛ ولی دیگه ندیده و نشنیده بودیم که: از زمین به آسمون بباره!
با من بود. از آهنگ صدای مادرم میشد به راحتی فهمید که ناراحت است و ناراضی. از دست من کفری بود و کلافه. صدایش را بلند کرد: خونوادة ژاله دو هفتهس منتظرن. بگو کی بریم خواستگاری؟
من تا آن روز فقط یکبار ـ آنهم تنها برای دو سه ثانیه ـ ژاله را دیده بودم. وقتی داشت دمِ درِ خانهشان سوار ماشین پدرش میشد؛ چند ماه پیش از آن. همان لحظه آنی احساس کردم چیزی در ته دلم میجوشد و بخش بزرگی از وجودم را آب میکند.
حس غریبم را با هیچکس درمیان نگذاشتم. گذاشتم تا علاقهام به او خوب بجوشانَدَم! اما از روزی که مادرم او را برای من نشان کرد، آن حسِ خوب و درعین حال دردآلودِ جوشیدن، رنگ عوض کرد و شکل دیگری به خود گرفتْ همراه با واگویههایی اینچنینی: یعنی ژاله را تصاحب کنم؟ یعنی او را از خودش جدا کنم؟ از خودم دورش کنم؟… نه! من چنین حقی ندارم.
بله! علاقهام به ژاله به اندازهای بود که نمیخواستم – که اصلاً نمیتوانستم ـ او را در بند و زنجیری به نام «ازدواج» ببینم. نمیخواستم با رسیدن به او، او را از دست بدهم. ازدواج با او مساوی بود با کُشتن عشق. برابر بود با دفن حسِ جوشان علاقهام. چیزی مثل چالکردن خودم! اصلاً چیزی بدتر و وحشتناکتر از آن: مثل زندهزنده پوستکندن خودم!
مادرم با چشمهای گشاد و با رگهای از غیظ گفت: این حرفا چیه! عاقل باش!
همینطور که از پنجرة بزرگ اتاق به حیاط نگاه میکردم که بارانی ملایم زمین را نمنمکتر میکرد، با خودم گفتم: «من آنقدر خاطر ژاله را میخواهم که نمیخواهم حس غمگنانة عشق را در خودم کور کنم. میخواهم در نهایتِ علاقه و دلبستگی، روحم در گداختگی عشق به او همچنان شعلهور بماند. من نمیخواهم ژاله «مال من» باشد؛ میخواهم « از من» باشد؛ همانگونه که هست؛ ولی هیچکس نمیداند؛ حتّی خودش…«
***
حالا بیستوهشت سال از آن حسِ دردآلود جوشیدن و «نشانکردن» و اشتیاق رنجآور و از من بودگیِ سربهمُهر میگذرد. حالا ژاله به فاصلة تنها چند گام کنار پدر و مادر خدابیامرزم به خواب ابدی فرو رفته است! روی سنگ گورش چیزی حک شده که مچالهام میکند. انگار بیستوهشت دورة بیستوهشت ساله کاری جز زندهزنده پوستکندن خودم نداشتهام: «بخوابای مادرم آرام و خستهر بخوابای مادرمای دلشکسته.» چیزی در درونم سخت تکان میخورد و شکسته میشود…
هنوز صدای پرسشگر مادر خدابیامرزم در گوشم طنینانداز است: ها! چی میگی؛ بریم خواستگاری؟
code