بلندترین شب سال
شب چله نزدیک است. شبی که آن را به عنوان بلندترین شب سال و شب با هم بودن میشناسیم. شبی که با لبخندهای گرم عزیزانی که دوست داریم صبح میشود، با قصههای شیرین، شعرهای پندآمیز، انارهای سرخ، شیرینی و تنقُلاتی که با محبت تمام بین افراد خانواده تقسیم میشوند. حالا که شب چله نزدیک است دلمان میخواهد بیشتر به یکدیگر محبت کنیم و خاطره خوبی از جشن آغاز زمستان در ذهنمان بماند. قلم و کاغذ بدارید و از احساس و برنامهای که برای یلدای امسال با توجه به شرایط کرونا دارید بنویسید. چهطور میشود در شرایط، یلدای شیرین و خوبی داشت؟ حتی میتوانید خاطره یلداهای گذشته را برای ما بنویسید و بفرستید. ما منتظریم. دوست شما: فریبرزلرستانی (آشنا)
ارتباط با صفحه قاصدک کاغذی فقط از راههای زیر:
تلگرام: با شماره تلفن ۰۹۱۰۸۸۰۱۶۷۵ یا aftab_mahtab_zamimeh@ ایمیل: aftabmahtab@ettelaat.com
تلفن: ۲۹۹۹۴۵۸۱
آدرس پستی: تهران- بلوار میرداماد- خیابان مصدق جنوبی (نفت جنوبی سابق)- ساختمان اطلاعات- ضمیمه آفتاب مهتاب- کدپستی ۱۵۴۹۹۵۳۱۱۱
***
ملیکا بنی هاشمی -۱۱ ساله:
دوست خوب ما؛ داستان شما به دست ما رسید؛ یک داستان تخیلی که به افسانهها شباهت دارد. به این نوع داستانها فانتزی میگویند. شما تخیل خیلی خوبی داری و طرح و پرداخت داستانت هم خوب است. شروع، گرهافکنی و پایان خوبی هم در داستان به چشم میخورد. سعی کن داستانهای خیالی و افسانههای بسیاری را مطالعه کنی تا قدرت خیالت قویتر شود و بهتر از زبان اشیاء و حیوانات داستان بنویسی. فقط ایکاش اسم شخصیتهای داستانت خارجی نبود و نامهای ملموسی متناسب با فرهنگ خودمان روی آنها میگذاشتی. حتی در پایان داستان اگر استکان با کار مهمی که کرده بود وآسیبی که دیده بود، احساس بزرگ شدن میکرد، یک پیام خوب داشت. راستی چه خوب بود نامی هم برای نوشتهات انتخاب میکردی. داستان زیبای شما را با هم میخوانیم و منتظر آثار تازهات هستیم.
یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچکس نبود. توی یک قصر زیبا و بزرگ، ملکه زیبا و مهربانی در آن زندگی میکرد در این قصر آشپزخانه بزرگی وجود داشت که وسایل زیادی در آنجا بودند: کتری، قوری، یخچال، قابلمههای بزرگ و کوچک، لیوان، چنگال، قاشق و نعلبکی و استکان کوچولویی به نام ریتی اندی.
او با خودش گفت: وقتی بزرگ بشوم یک لیوان میشوم. چقدر خوب و جالب و خندید. لیوان پیری به نام پیتر پرسید: دیگه چی شده ریتی اندی کوچولو؟
استکان کوچولو جواب داد: پیتر زمانی که بچه بودی چه شکلی بودی؟
لیوان پیر گفت: این چه سئوالیه؟ معلومه که لیوان بودم.
ریتی اندی پرسید: چی؟ یعنی من بزرگ شوم یک لیوان نمیشوم؟
پیتر از خنده روده بر شد و در حالیکه از شدت خنده، چشمانش پر از اشک شده بود، گفت: نه! ها ها ها.
تو ها ها ها همیشه یک استکان ها ها باقی میمانی ها ها ها…
استکان کوچولو با ناراحتی رفت سمت گاز که یهو در آشپزخانه باز شد و آشپز وارد شد. ریتی اندی بیحرکت ماند. مأمور خرید، وسایل لازم آن روز را روی میز بزرگ وسط آشپزخانه گذاشت و رفت. آشپز، گاز را روشن کرد و قابلمه را برداشت. بعد از چند ساعت غذای لذیذی برای ملکه آماده کرد و خدمتکارها برایش بردند. آشپزخانه خیلی شلوغ بود و آشپز هم در حال درست کردن غذاها و دسرهای مختلفی بود.
ریتی اندی که حوصلهاش سر رفته بود و از حرف پیتر خیلی دلشکسته و غمگین بود رفت روی یک از سوسیسها که مأمور خرید آورده بود، نشست. در همین حال شاهزاده خانم وارد آشپزخانه شد و به سمت آشپز رفت و از او درخواست پنکیک کرد. ریتی اندی به شاهزاده خانم خیره شد و آهی کشید و با خودش گفت: چراشاهزاده خانم میتواند بزرگ شود و تبدیل به یک ملکه زیبا شود، اما من تبدیل به یک لیوان نمیشوم؟
بعد از مدتی آشپز با سینی پنکیک از آشپزخانه بیرون رفت. ریتی اندی همچنان که کز کرده بود، متوجه بوی عجیبی شد. وای چه بوی بدی! این بو از کجا میاد؟
خدای من آشپز شیر گاز را نبسته بود و گاز در حال نشت بود.
قوری فریاد میزد یکی شیر گاز را ببندد، گاز دارد نشت میکند! صدای قوری در کل آشپزخانه پیچید و همهمه شد. ریتی اندی با خودش گفت: نمیتوانم همینجا بشینم تا کل قصر منفجر شود. باید کاری کنم. به سمت شیر گاز رفت و سعی کرد دکمه را بچرخاند، اما نتوانست و افتاد. وقتی بر زمین افتاد لب ریتی اندی ترک کوچکی برداشت، اما او ناامید نشد و دوباره تلاش کرد. قوری فریاد زد: به ریتی اندی کمک کنید! به ریتی اندی کمک کنید!
تمامی وسایل آشپزخانه به کمک ریتی اندی آمدند؛ همه با هم هل دادند … خدای من! بالاخره شیر گاز بسته شد. همه شاد و خوشحال داد زدند: هورا، هورا، موفق شدیم، موفق شدیم …
اما ریتی اندی به دلیل ضربهای که خورده بود، افتاد و چشمانش بسته شد. نعلبکی فریاد زد: ریتی اندی! تمامی وسایل آشپزخانه چشمشان به ریتی اندی افتاد و متوجه موضوع شدند و با ناراحتی به دور ریتی اندی حلقه زدند و گریه کردند و همزمان او را صدا میکردند و از او میخواستند چشمانش را باز کند. ناگهان یک فرشته مهربان ظاهر شد و چوب دستیاش را بالای سر ریتی اندی به حرکت درآورد و ریتی اندی معجزهوار چشمانش را باز کرد و آرام آرام به یک لیوان زیبا و پر نقش و نگار تبدیل شد. لیوانی زیبا که میدرخشید و چشمها را خیره میکرد. او فریاد زد: من بزرگ شدم! لیوان شدم! او از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. همه دوستانش از شادی او شاد بودند و برای او دست و هورا کشیدند و بقیه روزها را با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
شب چله نزدیک است. شبی که آن را به عنوان بلندترین شب سال و شب با هم بودن میشناسیم. شبی که با لبخندهای گرم عزیزانی که دوست داریم صبح میشود، با قصههای شیرین، شعرهای پندآمیز، انارهای سرخ، شیرینی و تنقُلاتی که با محبت تمام بین افراد خانواده تقسیم میشوند. حالا که شب چله نزدیک است دلمان میخواهد بیشتر به یکدیگر محبت کنیم و خاطره خوبی از جشن آغاز زمستان در ذهنمان بماند. قلم و کاغذ بدارید و از احساس و برنامهای که برای یلدای امسال با توجه به شرایط کرونا دارید بنویسید. چهطور میشود در شرایط، یلدای شیرین و خوبی داشت؟ حتی میتوانید خاطره یلداهای گذشته را برای ما بنویسید و بفرستید. ما منتظریم. دوست شما: فریبرزلرستانی (آشنا)
ارتباط با صفحه قاصدک کاغذی فقط از راههای زیر:
تلگرام: با شماره تلفن ۰۹۱۰۸۸۰۱۶۷۵ یا aftab_mahtab_zamimeh@ ایمیل: aftabmahtab@ettelaat.com
تلفن: ۲۹۹۹۴۵۸۱
آدرس پستی: تهران- بلوار میرداماد- خیابان مصدق جنوبی (نفت جنوبی سابق)- ساختمان اطلاعات- ضمیمه آفتاب مهتاب- کدپستی ۱۵۴۹۹۵۳۱۱۱
***
ملیکا بنی هاشمی -۱۱ ساله:
دوست خوب ما؛ داستان شما به دست ما رسید؛ یک داستان تخیلی که به افسانهها شباهت دارد. به این نوع داستانها فانتزی میگویند. شما تخیل خیلی خوبی داری و طرح و پرداخت داستانت هم خوب است. شروع، گرهافکنی و پایان خوبی هم در داستان به چشم میخورد. سعی کن داستانهای خیالی و افسانههای بسیاری را مطالعه کنی تا قدرت خیالت قویتر شود و بهتر از زبان اشیاء و حیوانات داستان بنویسی. فقط ایکاش اسم شخصیتهای داستانت خارجی نبود و نامهای ملموسی متناسب با فرهنگ خودمان روی آنها میگذاشتی. حتی در پایان داستان اگر استکان با کار مهمی که کرده بود وآسیبی که دیده بود، احساس بزرگ شدن میکرد، یک پیام خوب داشت. راستی چه خوب بود نامی هم برای نوشتهات انتخاب میکردی. داستان زیبای شما را با هم میخوانیم و منتظر آثار تازهات هستیم.
یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچکس نبود. توی یک قصر زیبا و بزرگ، ملکه زیبا و مهربانی در آن زندگی میکرد در این قصر آشپزخانه بزرگی وجود داشت که وسایل زیادی در آنجا بودند: کتری، قوری، یخچال، قابلمههای بزرگ و کوچک، لیوان، چنگال، قاشق و نعلبکی و استکان کوچولویی به نام ریتی اندی.
او با خودش گفت: وقتی بزرگ بشوم یک لیوان میشوم. چقدر خوب و جالب و خندید. لیوان پیری به نام پیتر پرسید: دیگه چی شده ریتی اندی کوچولو؟
استکان کوچولو جواب داد: پیتر زمانی که بچه بودی چه شکلی بودی؟
لیوان پیر گفت: این چه سئوالیه؟ معلومه که لیوان بودم.
ریتی اندی پرسید: چی؟ یعنی من بزرگ شوم یک لیوان نمیشوم؟
پیتر از خنده روده بر شد و در حالیکه از شدت خنده، چشمانش پر از اشک شده بود، گفت: نه! ها ها ها.
تو ها ها ها همیشه یک استکان ها ها باقی میمانی ها ها ها…
استکان کوچولو با ناراحتی رفت سمت گاز که یهو در آشپزخانه باز شد و آشپز وارد شد. ریتی اندی بیحرکت ماند. مأمور خرید، وسایل لازم آن روز را روی میز بزرگ وسط آشپزخانه گذاشت و رفت. آشپز، گاز را روشن کرد و قابلمه را برداشت. بعد از چند ساعت غذای لذیذی برای ملکه آماده کرد و خدمتکارها برایش بردند. آشپزخانه خیلی شلوغ بود و آشپز هم در حال درست کردن غذاها و دسرهای مختلفی بود.
ریتی اندی که حوصلهاش سر رفته بود و از حرف پیتر خیلی دلشکسته و غمگین بود رفت روی یک از سوسیسها که مأمور خرید آورده بود، نشست. در همین حال شاهزاده خانم وارد آشپزخانه شد و به سمت آشپز رفت و از او درخواست پنکیک کرد. ریتی اندی به شاهزاده خانم خیره شد و آهی کشید و با خودش گفت: چراشاهزاده خانم میتواند بزرگ شود و تبدیل به یک ملکه زیبا شود، اما من تبدیل به یک لیوان نمیشوم؟
بعد از مدتی آشپز با سینی پنکیک از آشپزخانه بیرون رفت. ریتی اندی همچنان که کز کرده بود، متوجه بوی عجیبی شد. وای چه بوی بدی! این بو از کجا میاد؟
خدای من آشپز شیر گاز را نبسته بود و گاز در حال نشت بود.
قوری فریاد میزد یکی شیر گاز را ببندد، گاز دارد نشت میکند! صدای قوری در کل آشپزخانه پیچید و همهمه شد. ریتی اندی با خودش گفت: نمیتوانم همینجا بشینم تا کل قصر منفجر شود. باید کاری کنم. به سمت شیر گاز رفت و سعی کرد دکمه را بچرخاند، اما نتوانست و افتاد. وقتی بر زمین افتاد لب ریتی اندی ترک کوچکی برداشت، اما او ناامید نشد و دوباره تلاش کرد. قوری فریاد زد: به ریتی اندی کمک کنید! به ریتی اندی کمک کنید!
تمامی وسایل آشپزخانه به کمک ریتی اندی آمدند؛ همه با هم هل دادند … خدای من! بالاخره شیر گاز بسته شد. همه شاد و خوشحال داد زدند: هورا، هورا، موفق شدیم، موفق شدیم …
اما ریتی اندی به دلیل ضربهای که خورده بود، افتاد و چشمانش بسته شد. نعلبکی فریاد زد: ریتی اندی! تمامی وسایل آشپزخانه چشمشان به ریتی اندی افتاد و متوجه موضوع شدند و با ناراحتی به دور ریتی اندی حلقه زدند و گریه کردند و همزمان او را صدا میکردند و از او میخواستند چشمانش را باز کند. ناگهان یک فرشته مهربان ظاهر شد و چوب دستیاش را بالای سر ریتی اندی به حرکت درآورد و ریتی اندی معجزهوار چشمانش را باز کرد و آرام آرام به یک لیوان زیبا و پر نقش و نگار تبدیل شد. لیوانی زیبا که میدرخشید و چشمها را خیره میکرد. او فریاد زد: من بزرگ شدم! لیوان شدم! او از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. همه دوستانش از شادی او شاد بودند و برای او دست و هورا کشیدند و بقیه روزها را با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
code