پیشخدمت در یک پیشدستی نان گذاشته بود و در پیشدستی دیگر کباب و مخلفاتش و همین که قاشق و چنگال در دست گرفتم و با ولع اولین لقمه کباب را در دهان گذاشتم، دیدم درگیری شد. خواستم فرار کنم که یک مشتری دیگر دست روی شانهام گذاشت و گفت: بشین، این بازی هر روزه است؛ الان تمام میشود! لقمه دوم را برداشتم و دیدم درگیری بالا گرفته است و با صدای بلند به یکدیگر فحش میدهند. بعد وقتی صندلیها رفت هوا و دماغ و دهانها را خونین کرد، خواستم پا شوم که باز هم مشتری گفت: بنشین، خون را که دیدند، میترسند و بس میکنند! هنوز لقمه سوم را به دهان نبرده بودم که یکی از طرفین درگیری، تپانچهای درآورد و زمینی یا هوایی شلیک کرد؛ بانگ گلوله که برخاست تا کمانه نکرده و به من نخورده، پا گذاشتم
به فرار! مشتری بغلی فریاد زد. بنشین، چیزی نیست! ولی من هراس برم داشته بود و فرار میکردم. یکی دیگر از پشت سر فریاد میکرد: قاشق و چنگال را کجا میبری؟
و من به دستانم نگاه کردم و دیدم که در یک دست قاشق دارم و در دست دیگر چنگال!
دکتر عبدالحمید حسیننیا
ایمیل گفته ها و نوشته ها(ویژه خوانندگان) neveshteh@ettelaat.com