دوستانی بهتر از آب روان
خاطرات من و سهراب
دکتر حبیب‌الله صناعتی -۱۰۵
 

بند سوم: کار و پیشه
اهل کاشانم.
پیشه‌ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می‌سازم با رنگ، می‌فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی‌تان تازه شود.
چه خیالی، چه خیالی،… می‌دانم
پرده‌ام بی‌جان است.
خوب می‌دانم، حوض نقاشی من بی‌ماهی است.
در این بند، سهراب از پیشه خود که نقاشی است سخن می‌گوید. امرار معاش او از راه فروش تابلوهای نقاشی‌اش بود و چون کارهای نقاشی او ارزشمند بود و خریداران بسیار
داشت، از نظر مادی در شرایط مناسب بود. اما هیچ‌گاه به فکر اندوختن مال و خرید خانه مجلل و زندگی اشرافی نیفتاد.
پس از مرگش، تابلوهای نقاشی او به بالاترین قیمت به فروش رسیده است. روزنامه‌ها نوشتند که تابلوهایی از او در یک حراج، به مبلغی بالاتر از چهار میلیارد تومان به فروش رسیده است که سابقه نداشته است.
برای من، افسوسی همیشگی است که ای کاش شرایطی وجود داشت که کارهای نقاشی زیبای سهراب به جای فروش، در موزه‌ای در شهر زادگاهش، کاشان، نگهداری می‌شد تا هم آبرویی برای شهر مورد علاقه‌اش باشد و هم همگان، بتوانند از دیدار آثار او لذت ببرند.
بند چهارم: اصل و نسب
اهل کاشانم.
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه‌ای از خاک «سیلک»
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
شاعران متقدم می‌کوشیدند اصل و نسب خو را بسیار والا نشان دهند. شاید که از این راه، موقعیت بالاتری کسب نمایند. اما سپهری، برخلاف، در مورد اصل و نسب، آن چنان که در مورد همه آدمیان صادق است، به گیاهی در هند، یا سفالینه‌ای از خاک «سیلک» یا زنی فاحشه از شهر بخارا اشاره می‌کند.
این اشاره حاکی از این حقیقت است که ذرات وجود ما از اجزاء موجود در طبیعت تشکیل گردیده است. این چرخه طبیعت را در همه جا می‌توان منظور داشت. پس اگر سپهری می‌گوید ممکن است نسب به من به گیاهی از هند یا سفالینه‌ای از خاک سیلک بر سد، دور از
حقیقت نیست.
سیلک تپه‌ای است واقع در میان راه کاشان به فین که چندهزار سال پیش، در آنجا تمدنی وجود داشته است. سال‌ها پیش، توسط باستان‌شناسان فرانسوی، حفاری‌هایی در این تپه انجام شده و ظروف سفالین جالب از زیر خاک بیرون کشیده‌اند. هم اکنون این سفالینه‌ها را می‌توان در موزه ایران باستان و موزه لوور فرانسه مشاهده کرد.
بند پنجم:مرگ پدر و وصف او
پدرم پشت دوبارآمدن چلچله‌ها، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی،
پدرم پشت زمان‌ها مرده است.
پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود.
مادرم بی‌خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد، پاسبان‌ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه می‌خواهی؟
من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟
پدرم نقاشی می‌کرد.
تار هم می‌ساخت، تار هم می‌زد.
خط خوبی هم داشت.
سهراب بیان می‌دارد: پدرم دو سال پیش درگذشت. وقتی مرد، روزی آرام و آبی بود. مادرم و خواهرم دگرگون شدند. در آن روز غمناک، همه با ما مهربان بودند.

code

نسخه مناسب چاپ