اتاق را میشد خالی دانست. وسایل آن پا بر جا بودند، تخت، کتابخانه، میز تحریر و…، اما همه عاری از وسایل. پسر روی تخت نشسته بود و به ساعت دیواری خیره شده بود. ساعت دو و چهل دقیقه بعد از ظهر بود. ساعت پروازش بر روی بلیت کنار دستش هفت و نیم ثبت شده بود.
بلیتش را برداشت و به سالن خانه رفت. روی مبل شیری کدر رو به روی تلویزیون نشست و به تکه کاغذی روی مبل نگاه کرد. روی کاغذ نوشته شده بود:
«سلام، ساعت پروازم هفت و خوردهای هست به خاطر همین، احتمالا ساعت سه دیگه برم. نگران نباش مامان، سه بار هر چمدون رو چک کردم تا چیزی یادم نرفته باشه! همه چیز آماده است، اما حیفم میاد بدون خداحافظی برم. ساعت یک از دفتر میام خونه. میدونم قراره خونه باشین. هم من، هم شما و بابا، لجبازیهایی داشتیم، اما دیگه رفتنی شدم رفت!
خودتون میدونید که چقدر برای نهایی شدن رفتنم اینور اونور رفتم و آخر هم خدارو شکر شد. من واقعا دارم میرم و میخوام قبلش ببینمتون؛ هم صورت ماه شما و هم بابا رو. کاش وقتی بیام خونه شما باشین.
از طرف رامین».
این بار به ساعت گوشی اش نگاه کرد. ساعت دو و پنجاه و شش دقیقه شده بود. بلند شد، در آینه کنار در به خود نگاه کرد و سر و صورتش را مرتب کرد. نیمچه لبخندی زد، چمدانهایش از در خارج و در را با تنها کلید در جیبش قفل کرد. کلیدش را بر روی کنسول کنار در خانه گذاشت و بعد دکمه آسانسور را زد.
در حالی که منتظر آمدن آسانسور بود، چشمش به برچسب روی در افتاد که نوشته بود: «واحد ۱۴ – خانواده فاضلی».
از جیبش خودکاری مشکی در آورد، روی «خانواده فاضلی» را خط زد و نوشت: «خانم و آقای فاضلی».
آسانسور آمد و رامین رفت.
***
خانم و آقای فاضلی ساعت هفت و بیست و پنج وارد خانه خود شدند. در سکوت، لباس عوض کردند و خانم فاضلی برای دم کردن چای به آشپزخانه رفت. ناگهان گریه آرام آقای فاضلی سکوت را شکست. آقای فاضلی عمیقا ناراحت بود و نشانه آن بیشتر از اشکهایش، حالت چشمانش بود. در همان حالت به اتاق پسرشان رفت و هق هق گریه کرد.
خانم فاضلی نتوانست بیش از این ساکت بماند و بین سر و صدای قل قل آب کتری و گریه آقای فاضلی، خود را به شوهرش رساند.
- مسعود، بسه دیگه. تو رو خدا این شکلی نکن. میخوای منم به گریه بندازی؟
- آخه نمیشه، زن نمیشه! رامین باید گوشمالی میشد ولی آخرش چی شد؟ آخرش کار خودشو کرد و رفت. شاید ما باید باهاش کنار میاومدیم. شاید…
خانم فاضلی آهی کشید و حرف شوهرش را قطع کرد.
- شاید باید میاومدیم و یه خداحافظی درستی ازش میکردیم.
- آره.
- باید ساعت سه اینجا میبودیم و با هم ناهار میخوردیم.
- آره.
- باید برای بچم آلبالو پلو درست میکردم، باید چنین لجبازیای نمیکردیم. حداقل میرسوندیمش فرودگاه، با تمام زورم بغلش میکردم. بغلش میکردیم…
آقای فاضلی دیگر گریه نمیکرد. انگار نایی برای حرف زدن نداشت، چی میتوانست بگوید جز آنکه با حرفهای خانم فاضلی موافقت کند. از ته قلبش میدانست رامین چیز زیادی نخواسته بود. تنها یک خداحافظی گرم از پدر و مادرش. همان را با لجبازی پدرانه اش خراب کرده بود. چرا نتوانست بر آن غلبه کند و به قول خانم فاضلی بغل هم نشده، با لحنی که غرور درونیاش از رامین را میرساند، به او گفته بود: «بهت افتخار میکنم» جملهای همین قدر ساده که گفتنش همانقدر سخت بود.
هر چه هم بود، رامین از اول پای مسیر خود ساخته اش مانده بود و بالاخره مهمترین قدمش را برداشته بود. به مقصدش پرواز کرده بود. به آنجا رسیده بود، احتمالا الان داشت وسایلش را خالی میکرد. احتمالا همچنان از این لجبازی ناراحت بود.
خانم فاضلی که دید شوهرش در فکر فرو رفته و دیگر گریه نمیکند، گفت:
- مسعود من میرم چایی بریزم. خودمونو ناراحت نکنیم. ناسلامتی این رامینه، اصلاً میخوای شب بهش زنگ بزنیم خیالمون راحت بشه؟
- اگه جواب نداد چی؟
خانم فاضلی متوجه عمق نگرانی شوهرش شد.
- این حرفا چیه میزنی برای خودت. اگه پسرتو نمیشناختی بهت حق میدادم، ولی این رامینه مسعود! مگه میشه چنین کاری بکنه! پاشو برو یه کاری کن یکم آروم شی. منم چاییها رو میارم تو سالن بخوریم. پاشو، بسه این ماتمزدگی و به شوهرش لبخند زد آشوب دل خودش آرام شود.
آقای فاضلی اول ندانست که چه کار میتواند بکند اما به فکرش رسید میتواند زبالهها را ببرد بیرون و به آن بهانه، هوا بخورد. فکر کرد احتمالاً بدین شکل از شمردن دقیقهها تا رسیدن رامین به مقصدش دست بر میداشت. زبالهها را برداشت، از خانه بیرون رفت، دکمه آسانسور را زد. در حالی که منتظر آمدن آسانسور بود، چشمش به برچسب روی در افتاد که «واحد ۱۴ – خانواده فاضلی» خط خورده بود و با خودکاری مشکی نوشته شده بود: «خانم و آقای فاضلی».
آقای فاضلی، ماتم زده سوار آسانسور شد و پایین رفت.
code