در مرحله عمل، تظاهرات دانش آموزان مدرسه ما برگزار شد، اما تظاهرات مدرسه «قذافی»، ناکام ماند. به خاطر نقشم در این تظاهرات مرا زندانی کردند و آنجا بودم که «قذافی» را هم آوردند. من او را نمیشناختم اما او گفت من درباره تو شنیده ام. در هر حال، چون پتو در زندان کم بود پیشنهاد کرد که با هم یک پتو داشته باشیم و همین انجام شد. بعد از آزادی من از زندان و مدتی بعد آزادی او از زندان، «محمد الزاوی» را نزد من فرستاد و پیغام داد که می خواهد مرا به تنهایی ببیند. در یک نخلستان بنام سنگ در هفت کیلومتری شمال «سبها» همدیگر را دیدیم. «قذافی» تا جایی که یادم می آید هفت کتاب همراه خود آورده بود. کتابی درباره «انقلاب فرانسه»، کتاب دیگری درباره «انقلاب چین» و کتاب سومی درباره «انقلاب کوبا»، کتابهایی از «ساطع الحصری» و کتابی از «انور السادات» درباره «جمال عبدالناصر» با عنوان «پسرم، این عموی تو جمال است». از من خواست این کتابها را بخوانم تا بعد درباره آن بحث کنیم.
در آن مقطع توافق کردیم که جنبشی مدنی به نام «جنبش وحدت گرایان آزاد» تاسیس کنیم و گفتیم به دانشگاهها می رویم و با برگزاری تظاهرات و تحصن، مردم را برای ساقط کردن «نظام پادشاهی» تشویق می کنیم.بعداً «قذافی» نظرش را تغییر داد و گفت: راه حل از مسیر «نیروهای مسلح» گذر می کند، چون در کشوری که پایگاههای نظامی بیگانه وجود دارد، تنها با تظاهرات نمی توان به نتیجه رسید. اگر منتظر این باشیم که سالی دو یا سه نفر از جنبش ما وارد نیروهای مسلح شوند، به چهل سال زمان نیاز داریم تا بتوانیم انقلاب کنیم. باید سریع این مسیر را طی کنیم. راه حل این است که با من همراه شوی و با همکاری هم بیشترین شمار از افسران فاشیست را به کار گیریم و از آنها در انقلاب استفاده کرده و سپس خود را از شر آنها خلاص کنیم. در آن زمان این پیشنهاد را رد کردم و تصمیم گرفتم دوره راهنمایی را در شهر «طرابلس» در سال تحصیلی ۱۹۶۰ –۱۹۶۱تمام کنم،چون برادرم درآن شهربود.
بعداً او را از منطقه «سبها» بیرون کردند و به «مصراته» رفت و برخی جوانان این شهر کمکش کردند و وارد مدرسه ای داخلی شد و هر پنجشنبه برای گذراندن تعطیلات آخر هفته با ما، از «مصراته» به منزلمان در «طرابلس» می آمد.دریک روز چهارشنبه از روزهای سال ۱۹۶۳ در قهوه خانه ای به نام «الخضرا» که پاتوقم بود، نشسته بودم که دیدم بالای سرم ایستاده و می پرسد مدارک ثبت نام در دانشکده افسری را آماده کرده ای؟ گفتم نمی خواهم نظامی شوم. دست مرا گرفت و مرا برای گرفتن گواهینامه حسن سلوک به اداره کل آگاهی در منطقه «سیدی عیسی» برد و سرهنگ «خالد غریبه» افسر نگهبان آنجا را قانع کرد که این گواهینامه را برای من صادر کند، چون من باید در منطقه سکونت خودم گواهی می گرفتم. خیلی کارش عجیب بود.
بعد با هم به قهوه خانه «لارورا» رفتیم و از طرف من درخواست پیوستن به دانشکده افسری را نوشت. همانجا «بشیر هوادی» که آماده شده بود که در «سبها»، معلم شود به ما پیوست و از ما پرسید کجا میرویم که پاسخ دادیم دانشکده افسری. او هم با ما به «باب العزیزیه» آمد و در روز آخر ثبت نام، مدارک خود را تحویل دادیم. روز آزمون طبی، پزشکان پس از تستهای مرسوم، نوشتند من به خاطر مشکلی در پرده گوشم شرایط پزشکی لازم برای پذیرش را ندارم. «معمر قذافی» در بیرون منتظر من بود. وقتی نتیجه را به او گفتم، به داخل دانشکده رفت و با سرهنگ ستاد «حاتم السنوسی» که شخصیتی ممتاز بود ملاقات کرد و به او گفت که نگذارید موسسه نظامی از دانشجویی باهوش و منظم مثل این فرد محروم و دچار خسران شود. «السنوسی»،یک فرصت دیگر به من داد و موفق شدم در تست پزشکی پذیرفته شوم.
ادامه دارد