اشتباه دولپی!
 

نوشته زیبا و انتقادی خانم ارمغان زمان فشمی و به‎دنبال آن گفتار استادانه مرحوم دکتر عباس اقبال آشتیانی، تحت عنوان بی‏سوادی را در ویژه‎نامه روزنامه اطلاعات روز دوشنبه ششم مرداد ۱۳۹۹ خواندم و لذت بردم، به یاد دوران مدرسه و خاطره‎ای افتادم که با تأیید این موضوع بی ربط نیست.
حادثه ساده‎‌ای باعث شد که دوران پرتلاطم کودکی من علی‏رغم اوضاع بسیار پریشان خانوادگی، بی‌کاری پدر و فقر گریبانگیر، با خواندن مجله و روزنامه و کتاب قرین شود. ماجرا ازاین قرار بود که روز سوم بهمن‎ماه ۱۳۴۳ و زمانی که دانش‎آموزکلاس دوم ابتدایی بودم و در شهر محروم مرزی سقز استان کردستان زندگی می‌کردم، واقعه ترور حسنعلی منصور، نخست‎وزیر وقت و هیجان کسب خبر و نبودن رادیو در منزل باعث شد که برای اولین‎بار یک نسخه از روزنامه اطلاعات را تهیه کنم و بعد از آن خودآگاهانه برای تمامی عمر به خیل عظیم هموطنان خواننده این جریده بپیوندم.
معنی بسیاری از کلمات زمختی که در آن روزگار با حروف سربی و با رنگ سیاه غلیظ بر صفحات کاغذ کاهی مجلات هفتگی و روزنامه‎ها نقش می‎بست از حد توانایی یک دانش‎آموز دبستانی فراتر بود، علاوه بر این، عدم اطلاع از نحوه حروف‎چینی روزنامه و خوانش ناصحیح آن بدون توجه به فاصله بین ستون‌ها و ناامیدی از درک مطلب حاوی خبر، باعث شد اعتماد به نفسم را از دست داده و به‎مدت چندماه خود را مستأصل و ناتوان حس کنم. این ماجرا بیش از پیش اندوه و افسردگی همزاد مرا افزایش داد و لاجرم همان‎طور که مولانا می‎فرماید «عاقبت سرکنگبین صفرا فزود.»
ایام بر همین منوال می‎گذشت و سال ۱۳۴۳ به پایان خود نزدیک می‎شد. بچه‎ها در اسفندماه، هنر و مهارت خود در نقاشی و رنگ‎آمیزی تخم‏مرغ و ابتکارشان در تهیه سبزه را به رخ همدیگر می‎کشیدند. بازار فروش مواد محترقه و وسایل آتش‏بازی از قبیل نارنجک و فشفشه و قفل و کلید آتشین (وسیله‎ای آهنی به‎شکل قفل و کلید سنتی برای انفجار مخلوط کلرات وگوگرد) حسابی داغ بود. تهیه همه این وسایل به‎طرز خطرناکی با دست و کوبیدن در هاون و هزینه اندک انجام می‎گرفت و هرساله موجب معلولیت چندنفر می‎شد. من نیز مانند سایرین از لذت گذرای این چند صباح بی‎بهره نبودم.
روزها می‏گذشت و نرم‏نرمک بهار از راه می‎رسید. آخرین هفته اسفند ماه، کلاس درس حال و هوای نوروزی گرفته بود و فرصتی دست می‎داد تا آقا معلم کنار بخاری فرکار بنشیند و با ما گپ بزند. دل به‎دریا زدم و با تردید سفره دلم را گشاده و راز مگو را آشکارکردم. آقا معلم فکر می‎کرد که ثقل مطالب روزنامه، عامل این نقیصه است و به‎نحوی سعی داشت که من از خیر خواندن روزنامه بگذرم و توصیه کرد که کتاب‎های داستانی یا فکاهی قدیمی ارزان‎قیمتی مانند ملانصرالدین و بهلول عاقل بخوانم. منبع تهیه این کتاب‎ها را هم معرفی کرد: کتاب‎فروشی ملا رشید در راسته بازار بالا، پایین‏تر از حمام حاجی‏صالح که امروزه به‏عنوان میراث فرهنگی شناخته می‎شود.
نصیحت آقامعلم کارگر افتاد و روز بعد خدمت ملا رشید رسیدم. مرحوم ملا رشید، روحانی پیر با خدایی بود که در مکتب‏خانه منزل خود به روش سنتی قرآن یاد می‏داد و با منسوخ شدن تعالیم مکتب‏‎خانه‎ای و ظهور مدارس جدید، خانه‏نشین و نانش آجر شده بود، به‎ناچار مغازه کوچکی مملو از کتاب‎های فقهی و دینی و داستانی، دفتر و دوات و قلم‎نی و قرآن و شرعیات دایر کرده بود.
پس از اعلام موجودی دوریالی جیب مبارک، مرحوم مغفور جنت‎مکان کتاب، داستان عاشقانه «بهرام وگل‎اندام» را با قیمت یک‎ریال و ده‏شاهی پیشنهاد کرد. کتاب را به خانه بردم و با ولع تمام شروع به خواندن کردم.
القصه داستان عاشقانه پر از سوز و گداز بهرام و گل‎اندام بار دیگر من را به وادی رویاها کشاند و بار دیگر دروازه‌های دنیای پر از سرور و ادخال شادی را باز کرد. ساعاتی از شب نگذشته بود که کتاب را تمام کردم.
در کمال تعجب کتاب وزین با یک بیت شعر بی‎تربیتی تمام‎عیار به‎پایان می‎رسید که ذکر آن شایسته عرضه دراین مجلس نیست و ممکن است موجب تعقیب این‎جانب به جرم اشاعه فساد شود. البته از آن‏جایی که هیچ پدیده‎ای در عالم امکان ناممکن نیست، محتمل است رمزی مرکب از حروف ابجد درآن نهفته باشد که الله اعلم.
بهار آن‎سال خوره کتاب‏های کتابخانه ملا رشید شدم؛ لیلی و مجنون، وامق وعذرا، خسرو و شیرین (هیچ‎کدام از این‎ها ربطی به مرحوم نظامی گنجوی نداشت)، چهل طوطی، بهرام و زلیخا، ملک جمشید، امیر ارسلان نامدار، امیر حمزه صاحبقران، حسین کرد شبستری، شیرین و فرهاد، هزار ویک شب، چهل دزد بغداد و….
کتاب‌های فوق‏الذکر، مؤلف یا نویسنده خاص، تاریخ طبع و مقدمه و توضیح نداشت و تنها نشانی آن، تهران، بازار بین‎الحرمین بود.
عدم آگاهی از نحوه حروف‎چینی ستونی روزنامه و نحوه قرائت صحیح آن تا کلاس پنجم ابتدایی ادامه داشت، اما مطالعه کتاب‎های شورآفرین داستانی عاشقانه و پهلوانی با نویسندگان مجهول و داستان‎های طنز ملا نصرالدین و بهلول عاقل، تمام اوقات فراغت خارج از مدرسه مرا به خود اختصاص داده بود و علاوه برصرف هزینه دو ریال پول توجیبی با انواع حیله و ترفند، وجوه دیگری از پدر می‎گرفتم و خرج کتاب می‎کردم. تعداد کتاب‎های خریداری شده آن‏قدر زیاد شده بود که من متوجه مفقود شدن یکی از آن‎ها نمی‎شدم.
خرید روزنامه به محاق رفته بود و حتی رادیویی را که زمانی شهرزاد قصه‎های شب‎های بی‎مادری‎ام بود و پدرم به‎دلایلی آن را فروخت به فراموشی سپردم. مدتی گذشت و درحالی‎که آرامش حاصل، اسباب رضایت پدرم بود متوجه تغییراتی در چیدمان کتاب‏ها شدم. کتاب‏ها را نشانه‎گذاری کردم و یک‎بار دیگر ترتیب به‌هم خورد. مطمئن شدم که برادر بزرگم به گنجینه گرانبهای من ناخنک می‏زند. همین‎که او به خانه برگشت، از در داخل‎نشده پاپیچش شدم و سرانجام اعتراف کرد که با کتاب‏های عزیز من، قصه‏خوان فامیل شده است، یعنی با درخواست و تعیین وقت قبلی، نقال محفل خانواده‏های سالمند فامیل شده و برایشان قصه می‏خواند.
با وساطت پدر، دعوا فیصله یافت و قرارداد ترک مخاصمه در دو ماده واحده با نظارت وی منعقد شد. قرار گذاشتیم در مقابل چند جلد مجله کهنه «سیاه وسفید» و «توفیق» و یک کتاب کهنه بدون جلد فارسی سال پنجم نظام قدیم ابتدایی متعلق به دهه بیست، اخوی اجازه دسترسی نامحدود به کتاب‎های مرا داشته باشد و من نیز از کار کتاب‎خوانی او فیض ببرم.
همه کتاب‎های مغازه ملا رشید را نه یک‎بار بلکه چندبار خوانده بودم. به‎ناچار دست به‎دامن مجلات کهنه و کتاب فارسی قدیمی شدم، بعضی قسمت‎های مجله سیاه و سفید را می‎خواندم، اما به‎جز یک داستان کوتاه یک‎صفحه‎ای که برادرم چندبار با صدای بلند خوانده بود و من آن را فوت آب بودم، بقیه چنگی به‎دل نمی‎زد.
مجلات توفیق و کتاب قطور فارسی که مجموعه بی‎نقصی از نظم و نثر زبان فارسی و حاوی چندین داستان زیبای شاهنامه فردوسی با خط نستعلیق بود، در آینده‎ای نزدیک، نقش مهمی در زندگی من ایفا کرد.
مطالعه نشریات اطلاعات و روزنامه توفیق و کتاب‎های طنز عزیز نسین و شاهکارهایی معدود از ادبیات جهان مانند بینوایان ویکتور هوگو و دریای گوهر باعث شد در زمانی که همردیف همکلاسی‎های سال دوم سیکل اول دبیرستان یا به عبارتی کلاس هشتم مدرسه می نشستم، بهره‎ای از توانایی در نوشتن و خواندن مطالب متنوع در زنگ انشا داشته باشم و توجه دبیر تازه‌کار و جوان ادبیاتمان را به خود جلب کرده و همواره در این ساعت درسی، داوطلبانه موضوعی برای بیان در چنته داشته باشم.
دبیر ورزشکار و زورمند ادبیات گمان می‎برد که بیش‎تر موضوعات انشاهای انتخابی من رونویسی است و آن‎ها را از لابه‎لای کتاب‎ها و روزنامه‌ها و مجلات کش می‎روم و با چنین پیشداوری ناعادلانه‎ای به‎دقت تک‎تک کلماتی را که بر زبان می‌آوردم سبک وسنگین می‌کرد.
به تأسی از موضع‌گیری مطبوعات موردعلاقه‌ام، شکست اعراب در جنگ شش‌روزه و موضع ضدآمریکایی هفته‌نامه طنز گزنده روزنامه توفیق، اخبارجنگ ویتنام و رابطه تنگاتنگ شاه ایران با عموسام و شعارهای بدون منطق و احساساتی، وجه غالب موضوع بعضی از نوشته‌های من را تشکیل می‌داد و از آن‌جایی‌که وقایع سال‌های ۱۳۴۳ تا ۱۳۵۰، اندکی فضای سیاسی کشور را باز کرده بود،کله پوک حقیر نیز مقادیر معتنابهی بوی قرمه‌سبزی گرفته و زمانی که با شور خالی از شعور، انشای خودم را سریع و مسلسل‎وار و بدون‎وقفه بلغور می‎کردم، کلمه «دُوَل» را به اشتباه تحت‌اللفظ، «دویل» خواندم و هرآن‎چه در آن سال رشته بودم پنبه شد و آقا معلم اطمینان پیدا کرد که بنده سراپا تقصیر، دانش‌آموز مقلد بی‎سوادی بیش نیستم و فقط کلماتی گنده‌تر از دهان خویش بر زبان می‌آورم.
به قول قدما این مثل بدان آوردم که محصل سیزده‌چهارده‌ساله بی‌نوایی چون من، چوب تلفظ اشتباه یک کلمه و فقط یک کلمه را به ناحق خوردم، از چشم معلم ادبیات و هم‌شاگردی‌هایم افتادم، متهم به گناه ناکرده سرقت شدم و نمره درس ادبیاتم ناپلئونی شد، درحالی‎که نماینده عصاره فضیلت ملت، از تلفظ صحیح واژه مشهوری مانند «لوور» بعد از چند بار تلاش، عاجز است و دیگری واژه عربی «مراسم» را که خودش جمع است، با الف و ت جمع می‌بندد و خللی هم در جایگاه رفیع پر آب و نان وی ایجاد نمی‎شود!
عباس یارانی- سقز

code

نسخه مناسب چاپ