آیتالله سیدجلالالدین آشتیانی
من زمانی که استاد شریعتی در محضر خلد آشیان آیتاللهالعظمی سیدمحمدهادی میلانی سخنرانی دینی داشت و مرحوم میلانی در مجلس حاضر میشدند تا دیگران تشویق شوند چند جلسه حاضر بودم، و الحق سخنان آن مرحوم شنیدن داشت؛ چراکه در کار خود موفق و اهل تحقیق بوده و مرحوم میلانی بسیار از شریعتی تجلیل میکرد… آقای شریعتی تفسیر قرآن درس میداد و در بیان مطالب تفسیری تسلط داشت، و محققانه مسائل را مطرح مینمود و به مشکلات توجه داشت و میفهمید که در چه مقطعی از زمان قرار دارد…
استاد محمدعلی مهدوی راد
در منزل استاد سخن از آن روزگاران رفت و یکهتازی حزب توده و شکار استعدادهای درخشان… استاد گفتند: روزگار غریبی بود و اسلام به معنای واقعی کلمه در غربت بود، و من هر روز منتظر این بودم که بگویند چه کسانی را به دام انداختهاند. تنها بودم و از اینکه معلمان را میبردند، بسیار میسوختم؛ چون میدانستم رفتن یک معلم یعنی گروهی از دانشآموزان و ایجاد تشویشی برای بسیاری از دانشآموزان بیپناه. خیابانها برق نداشت. فانوس برمیداشتم و راهی خانه معلم به چنگ حزب افتاده میشدم، گاه در را به رویم باز نمیکردند، آنقدر سماجت میکردم که راهم میداد، وارد میشدم، مینشستم، اهمیت نمیداد، شروع میکردم: «عزیزم! اسلام چه کم دارد؟ امام صادق، امام باقر چه کم دارند که به کمونیسم پناه بردهای؟ از لنین و مارکس چه دیدهای که آن را در علی نیافتهای و شیفته آنان شدهای؟» آنقدر آیه میخواندم، تاریخ میگفتم، نهجالبلاغه میخواندم تا نرم میشد، راه میداد، گفتگو میکرد. بالاخره به فضل الهی تسلیم میشد و من سبکبال ساعتها پس از نیمهشب به خانه برمیگشتم و گاه چنین نمیشد، اما مأیوس نمیشدم.
شیخ عبدالکریم شریعتی داماد و شاگرد استاد
استاد شریعتی در آن وانفسای هجوم الحاد، در دبیرستان و دانشسرا، ۱۶ ساعت مجانی درس میداد که میدان دفاع دین را در دست داشته باشد. در این حال و هوا مؤمنانی که میدیدند او تنها سنگر دفاع از «ایمانیات» فرزندان آنهاست، گاه هدیه میآوردند که نمیپذیرفت. میگفت: یک روز سرد زمستانی به خانه برگشتم، دیدم همسرم یک دست رختخواب را بسته، گفت در خانه هیچ چیز نداریم، ببر بفروش. گفتم: اینها که لازم است، مهمان میآید، چه کنیم؟ گفت: بالاخره چی؟! گفتم: دو دست سینی کوچک زیرنعلبکی داریم که نیازی نداریم، میبرم و میفروشم و بعد هم خدا کارساز است. در بازار مغازهای را نشان دادند که اینگونه وسائل را خرید و فروش میکرد. چون نزدیک شدم، دیدم از اصحاب جلسات تفسیر است. ماندم چه کنم! چند بار از مقابل مغازهاش گذشتم و برگشتم، متوجه شد و بیرون آمد و از چرایی حضورم پرسید؛ گفتم: اگر قول بدهی که فقط آنچه را میگویم عمل کنی، میگویم! گفت: قطعا استاد! ماوقع را گفتم و سینیها را روی میز گذاشتم، کشوی میز را باز کرد و گفت: «تو را به خدا قسم هرچه نیاز دارید، قرض ببرید.» نپذیرفتم و گفتم: اگر معامله نکنید، میروم و شرط دوم این است که به قیمت واقعی! بالاخره خریدند و پولی دادند و برگشتم و از این مرحله گذشتیم!
دکتر محمد مهدی جعفری
اول پدر را گرو گرفتند تا دکتر شریعتی را دستگیر کنند. دکتر خودش را معرفی کرد، اما پدر را آزاد نکردند. استاد شریعتی بیمار بود و دکتر شریعتی میگفت: هر روز فردی میآمد جلوی سلولها را تی میکشید. گاهی هم حرفهایی میزد که من بشنوم. یک بار گفت: «مژده که استاد به رحمت خدا رفت!» نخستین عکسالعمل من این بود که سر به سجده گذاشتم و خدا را شکر کردم؛ زیرا اگر استاد را جلوی من نه تنها کتک میزدند، بلکه کوچکترین توهینی به ایشان میکردند، هر چه میخواستند، میگفتم؛ بنابراین وقتی این خبر را شنیدم، گفتم: «خدایا، این مانع را از من گرفتی و من با تو عهد میکنم که هیچ حرفی نزنم و این مانع هم برداشته شد.» البته بعداً معلوم شد که این ادعا دروغ است و استاد شریعتی را آزاد کردهاند.