نوشتن ‌در مرز کهنسالی
درباره رمان «چیزهای شفاف» نوشته: ولادیمیر نابوکف - ترجمه:محمدحسین واقف / ناشر: نشر چشمه ۱۳۹۹ - محمدرضا حیدرزاده
 

پرسون ها در هفته دوم فوریه، حدود یک ماه پیش از آن که مرگ از هم جدای شان کند، چند روزی به اروپا پرواز کردند: «آرماند» برای دیدن مادرش که در بیمارستانی بلژیکی رو به موت بود ( دختر وظیفه شناس دیر رسید) و «هیو پرسون» به درخواست ناشرش، برای رفتن سراغ جناب R ‌نویسنده امریکایی دیگری که او هم ساکن سوئیس بود.

وقتی تاکسی او را جلوی خانه ییلاقی بزرگ و قدیمی و زشت

جناب R ‌گذاشت، باران شدیدی می بارید. روی مسیری شنی بین جریان‌های آب کف آلود باران که از دو طرفش جاری بود راهش را باز کرد. دید درِ جلو نیمه باز است و در حالی که پایش را روی پادری می کشید، مات و مبهوت، نگاهش به جولیا مور افتاد که پشت به او کنار میز تلفن توی راهرو ایستاده بود. هیو پاک کردن کفشش را تمام کرده بود که او گوشی را گذاشت و معلوم شد به کل دختر دیگری است. دختر که چشمان خندانش را به او دوخته بود، گفت: «ببخشید منتظرتون گذاشتم، من جانشین آقای تمورث هستم که برای تعطیلات به مراکش رفته است».

هیو پرسون وارد کتابخانه شد، اتاقی با مبلمانی راحت اما کاملا از مد افتاده و با نوری واقعا کم، با ردیف دانش نامه ها، واژه نامه ها، راهنماها و نسخه های نویسنده از کتاب هایش در چاپ ها و ترجمه های متعدد.

روی صندلی دسته داری نشست و فهرستی از نکاتی را که باید درباره شان بحث می کرد از کیفش بیرون کشید. اندکی بعد، جناب R داخل اتاق شد. سه چهار روزی ریشش را نزده بود و سرهمی آبی مضحکی پوشیده بود که به نظر هیو مناسب پخش ابزارهای حرفه ای دورش بود، نظیر مدادها، خودکارها، سه عینک، کارت ها، گیره های کاغذ، نوارهای کشی و – در وضعیتی ناپیدا- خنجری که پس از چند کلمه خوشامدگویی سمت پرسون گرفت. روی صندلی دسته‌داری که هیو خالی اش کرده بود آوار شد و او را به سمت یکی شبیه همان، در سمت مخالف، هدایت می کرد که گفت :« من فقط می تونم چیزی رو که نه یه بار که تا الان بارها گفته ام تکرار کنم: تو می تونی یه گربه رو اخته کنی ولی شخصیت های من رو نه. در باره ی عنوان که معادل کاملا محترمانه ای برای «استعاره» است، هیچ اسبی از زیر من نخواهد کشیدش…..

*******************

رمان «چیزهای شفاف» یکی از آخرین داستان ‌های «ولادیمیر نابوکف» است که در سال ۱۹۷۲ میلادی و در ۷۳ سالگی نویسنده به چاپ رسیده است، کتابی کم‌ حجم که بازتابی از چیره ‌دستی نابوکف در زمینه‌ ادبیات و غنی بودن تجربه‌ زیست او در کهنسالی خویش است.

نابوکف نویسنده، مترجم و منتقد چندزبانه‌، پروانه‌ شناس و دارای کرسی تدریس در رشته‌ ادبیات تطبیقی بود.

او در آوریل سال ۱۸۹۹ میلادی در «سنت پیترزبورگ» روسیه متولد شد، عمده‌ سال‌های زندگی‌اش را خارج از روسیه و در آمریکا گذراند.

اولین شعرش را در پانزده سالگی نوشت و قبل از فارغ‌التحصیلی، دو جلد کتاب شعر چاپ کرده بود.

او تحصیلات خود را در دانشگاه کمبریج در انگلیس گذراند و چند سال پس از تبعید اجباری در اروپا، در سال ۱۹۴۰ به آمریکا مهاجرت کرد. با انتشار رمان «لولیتا» در سال ۱۹۵۵ میلادی که به زبان انگلیسی نوشت و در پاریس منتشر شد، به اوج شهرت رسید.

در کارنامه این نویسنده بزرگ تعداد ۱۸ رمان، هشت مجموعه داستان کوتاه، هفت کتاب شعر و ۹ نمایشنامه دیده می شود که اکثر آن ها به فارسی ترجمه و منتشر شده است از جمله رمان های «ماری»، ماشنکا، «شاه، بی‌بی، سرباز»، دفاع لوژین، چشم، خنده در تاریکی، ناامیدی، دعوت به مراسم گردن‌زنی، زندگی واقعی سباستین نایت، ‌لولیتا (۲ جلد)، پنین، آتش کم‌فروغ، به دلقک‌ها نگاه کن!، یک تاریخچه‌ خانوادگی، ناتاشا، خواهران مرده، اختراع والس (نمایشنامه)، حرف بزن خاطره!.

نابوکف پنج سال پس از انتشار رمان «چیزهای شفاف» که به انگلیسی منتشر شده بود، در هفتاد و هشت سالگی در ژوئیه‌‌ ۱۹۷۷ در سوئیس درگذشت.

رمان «چیزهای شفاف» به چند مسئله مهم می‌پردازد: زمان و حافظه، فرد و انزوا، آگاهی و مرگ، شفافیت و ابهام.

این رمان در پی رساندن این پیام است که ضعف حافظه انسان، با تمام نقایص کوری که دارد، بیش از همه چیز، به عدم ثبات معنا در زبان وابسته است، موضوعی که پیش از این، «جیمز جویس» نویسنده بزرگ ایرلندی به آن اشاره داشته است.

رمان «چیزهای شفاف» در ۲۶ فصل کوتاه، روایتگر بازه زمانی بیست ساله‌ای از خاطرات سفر چندباره‌ «هیو پرسون» ویراستار جوان آمریکایی به شهر کوچکی در سوئیس است. در زمان اولین سفر، او با فقدان پدر روبرو می‌شود و در سفر بعدی، با رمان‌نویسی به نام آقای R برخورد می‌کند که منجر به دو اتفاق مهم در روند داستان می‌شود.

نخست، آشنا شدن هیو با «آرماندا»، همسر آینده اش هست. آشنا شدن با یک فرد، اتفاقی استثنایی تلقی نمی‌شود، اما این آشنایی باعث تاثیراتی استثنایی در وجود هیو شد. آرماندا جرقه‌ای بود که زندگی هیو را تحت تاثیر خود قرار ‌داد و او را از روزمرگی و به طبع آن از زندگی آسوده دور ‌کرد. مورد دوم هم، تبدیل شدن جناب R به راوی داستان می باشد.

پس از آن، راوی در حال روایت زندگی هیو است؛ مادامی که او سعی می‌کند گذشته خود را دوباره تجربه کند دچار معضل می‌شود و در یک تلاش ابدی برای پس‌گرفتن تجربیات گذشته‌اش گرفتار می‌ گردد. این شکست که هیو در حال حاضر با آن مواجه شده است، با انتقادات خود نابوکف به روان ‌درمانگری هم مرتبط است.

او شیوه‌ی کار روانپزشکان‌، که در آن افراد گذشته‌گرا، مورد ظلم قرار می‌گیرند و به زندگی حال حاضر آنها بیشتر پرداخته می‌شود را نمی‌پسندید. از نظر او، همه چیز شفاف است؛ با سابقه‌ای فراتر از شکل ملموس حال حاضر آن یا اشکال بالقوه‌ای که ممکن است در آینده داشته باشد.

ولادیمیر نابوکف قواعد و مرسومات را نقد می‌کند؛ او خواننده خود را مجبور می‌کند که دوباره آن‌ها را بررسی کند و واقعیت موجود در آن‌ها را زیر سوال ببرد. وجود ذهن پرسشگر، لازمه‌ کاوش در وضعیت واقعی اشیاست. اما ذهنی به مراتب قدرتمندتر برای درک این موضوع که تاریخ در اثر عبور از چیزهای شفاف دچار دگرگونی می‌شود، نیاز است. مقصود از «چیزهای شفاف»، می‌تواند همان قواعد دست‌نخورده‌ای باشد که در حال حاضر به حیات خود ادامه می‌دهند.

به همین دلیل است که «هیو» با گذر زمان و نگریستن به گذشته‌ از دست رفته‌ای که قابل بازگشت نیست، دچار ترس شدید از آینده است، ترسی که در اکثر نوشته‌های نویسنده روسی قابل مشاهده می باشد.

این ترس نویسنده باعث می‌شود او همواره در نوشته‌هایش سعی کند که رجوع به گذشته داشته باشد و گذشته را در اکنون حفظ کند، این گرایش می‌تواند برای افراد آینده‌ترسی چون نابوکف که در همه حال ماتم از دست دادن گذشته را دارند، جذاب باشد….

**************

در این رمان می خوانیم:

وقتی هیو در شب های کودکی به حمله های خواب گردی اش مبتلا بود، بالش به بغل از اتاق بیرون می رفت و سرگردان طبقه ی پایین می شد. بیدار شدن در جاهای عجیب را به یاد می آورد، روی پله هایی که به سرداب می رفت یا توی کمد تالار میان گالش ها و بارانی ها. گر چه چندان از آن سفرهای پابرهنه وحشت زده نبود، این پسر خوش نداشت که مانند «روح» رفتار کند و التماس کرد در اتاق خوابش حبس شود. این هم فایده ای نداشت، همان طور چهار دست و پا از پنجره به روی سقف شیب دار سرسرایی بیرون می رفت که به خوابگاه مدرسه می رسید.

نخستین بار که چنین کرد خنکی سنگ ها در کف پایش بیدارش کرد و با پرهیز از برخورد به صندلی ها و چیزهای دیگر، بیش تر با گوش و نه طور دیگر، به عقب، به لانه تاریکش بازگشت. دکتر احمق و پیری به پدر و مادرش توصیه کرد تا کف زمین دور تختش را با حوله های خیس بپوشانند و در نقاط راهبردی لگن بگذارند، که تنها حاصل این کار، دور زدن همه ی موانع در خواب جادویی اش بود و خودش را همراه با گربه ی مدرسه، لرزلرزان پای دودکش یافت. کمی بعد، یورش بیهوشی های شبح وار نادرتر و عملا در اواخر نوجوانی اش متوقف شدند.

پژواک یکی مانده به آخر، کشمکش عجیب با یک میز پاتختی بود. این اتفاق وقتی رخ داد که هیو به کالج رفته بود و با دانش آموز دیگری به نام جک، هم اتاق بود.

جک در میانه ی شب، پس از روز خسته کننده ای که صرف آمادگی برای امتحان شد، با ترق و تروقی بیدار شد که از اتاق نشیمن می آمد، رفت سرکشی. هیو در خواب خیال کرده بود که میز پاتختی اش، به تنهایی رقص جنگی دیوانه واری همراه با اجر می کند. دستانش را باز کرده بود و در حال رقصیدن با میز بود. جک او را در حالی یافت که از مبلش خم شده بود و هر دو دستش میز را بغل کرده بود تا با تلاشی مضحک آن شیئی بی آزار را بغل کند. کتاب‌ها، یک زیر سیگاری، ساعتی شماطه ای، یک جعبه قطره سرفه، همه شان افتاده بودند زمین و میز زجر دیده در چنگ این احمق، ترق و تروق می‌کرد. جک آن دو – هیو و میز – را از هم جدا کرد؛ هیو در سکوت چرخید و به خواب رفت….

در طول ده سالی که بین بازدید اول و دوم هیو پرسون از سوئیس سپری شد، از راه های ملال آور گوناگونی امرار معاش کرد که سر راه بسیاری از جوانان برجسته ای پیدا می شوند که هیچ استعداد یا جاه طلبی خاصی ندارند و به این خو می کنند که تنها بخش کوچکی از ذکاوت شان را صرف کارهای یک نواخت یا حقه بازی کنند.

این که آن ها با بخش دیگر و بسیار بزرگ تر استعدادشان چه می‌کنند، این که علایق و احساسات واقعی شان چگونه و کجا منزل کرده، ابدا معما نیست – اکنون هیچ معمایی در کار نیست – اما مستلزم رو به رویی با توضیحات و افشاگری هایی زیاده از حد غم انگیز و ترسناک اند. باید تنها خبرگان، برای خبرگان، بیچارگی یک ذهن را بکاوند.

هیو می توانست اعداد هشت رقمی را ذهنی ضرب کند و این توانایی را در طول آن چند شب دلگیر زوالی که در اثر عفونتی ویروسی، در بیست و پنج سالگی، بستری شده بود از دست داد. شعری در مجله ی کالج منتشر کرده بود، قطعه ی بلند پرت و پلایی که شروعی کم و بیش خوب داشت: خجسته اند نقاط تعلیقر خورشید درس عبرتی آسمانی به دریاچه می دهد….

او نویسنده نامه ای به تایمز لندن بود که چند سالی بعد تر در گلچین نامه هایی به جناب آقای سردبیر چاپ شده بود.

در دورانی دیگر در کار نوشت افزار بود و خودنویسی را تبلیغ می کرد که نامش را بر خود داشت: قلم پرسون. اما این بزرگ ترین دستاوردش باقی ماند.

بیست و نه ساله ای بد عنق بود که به شرکت انتشاراتی بزرگی پیوست، جایی که در سمت‌های گوناگون کار کرد: دستیار تحقیق، استعدادیاب، ویراستار همکار، نسخه پرداز، نمونه خوان، متملق نویسندگان.

برده ای بد خلق شد در اختیار خانم فلنکارد، بانویی لاقید و پر ادعا با صورتی سرخ و سفید و چشمانی اختاپوسی که داستان عاشقانه ی حجیمش «گوزن» را به شرطی برای انتشار پذیرفتند که بازبینی جدی شود، بی رحمانه از آن حذف کنند و چند جایی را هم بازنویسی کند.

قرار بود قطعات بازنوشته که چند صفحه ی پراکنده بودند، پلی بزند به شکاف هایی که خون سیاه از آن می چکید، شکاف هایی ناشی از حذف گشاده دستانه ی مطالبی بین فصول باقی مانده؛ این کار را یکی از همکاران هیو انجام داده بود، دخترکی که پس از آن، شرکت را ترک کرد. استعداد رمان نویسی اش حتی از خانم فلنکارد هم کم تر بود و اکنون هیو، هم به مصیبت کار التیام زخم هایی که او زده بود گرفتار شده بود، هم مصیبت عیب و ایرادهایی که دست نخورده باقی گذاشته بود….

code

نسخه مناسب چاپ