روح اندیشه و دانش
مصاحبه با استاد فقید دکتر آذرتاش آذرنوش/بخش اول
 

دیباچه: دکتر آذرتاش آذرنوش در روز پانزده مهر ماه ۱۴۰۰ هجری شمسی از دنیا رفت. آثار گرانسنگ او برای دوستدارانش و اهل دانش باقی است. آثارش در سایت آثار برتر و زندگینامه او در دانشنامه ویکی پدیا قبلا معرفی شده است و علاقمندان می‌توانند با جستجوی نام او از آنها مطلع شوند. آذرتاش آذرنوش چهره ماندگار، استاد پیشکسوت و برجسته دانشکده الهیات در رشته ادبیات عرب و پژوهش‌های قرآنی دانشگاه تهران و از جمله استادان زبان و ادبیات قدیم عرب است که به ادبیات کلاسیک فارسی هم پرداخته و در آثارش به تعامل و ارتباط ادبیات عرب با ادبیات فارسی توجه ویژه داشته است، ویژگی اصلی کارها و آثار آذرنوش، فرا مرزی بودن آن‌هاست نه تنها در ایران، بلکه در خارج از کشور نیز علاقه‌مندان زبان و ادبیات عرب، مشتاق مطالعه آثار ایشان هستند. او نخستین ایرانی است که در رشته ادبیات عرب، مدرک دکتری گرفته‌ است و در اولین همایش چهره‌های ماندگار در رشته ادبیات عرب، به‌عنوان چهره ماندگار معرفی شد و مورد تجلیل قرار گرفت و تاکنون سه اثر از آثارش، موفق به دریافت عنوان کتاب‌سال جمهوری اسلامی ایران شده است که عبارتند از: ترجمه موسیقی کبیر اثر فارابی (۱۳۷۵)، ترجمه اطلس تاریخ اسلام، اثر حسین مؤنس(۱۳۷۶) و فرهنگ معاصر عربی- فارسی(۱۳۷۹). همچنین وزارت فرهنگ فرانسه، با بررسی سوابق علمی و پژوهش این استاد دانشگاه، او را شایسته عنوان شوالیه دانسته و طی مراسمی در سفارت این کشور در تهران نشان «شوالیه نخل آکادمیک» به این پژوهشگر اهدا و از او تجلیل شد.
زنده یاد استاد دکتر آذرنوش از مهم‌ترین شخصیت‌های پژوهشی ما در حوزه ادبیات عرب است. او در گفت‌وگویی صمیمی از خاطرات زندگی خود گفت و برای اولین بار از همسایه بودنشان با فروغ فرخزاد تعریف کرد و این که شعرهایی می‌نوشته و برای تصحیح به فروغ فرخزاد می‌داده است. مصاحبۀ خواندنی زیر در مرداد سال ۱۳۹۸ انجام شده است و اکنون به مناسبت درگذشت ایشان بازنشر می‌شود. روحش شاد
***
برای شروع بحث می‌خواهیم به سال‌های قبل برگردیم، لطفاً نخست شمه‌ای از زندگی علمی، گذشته و تحصیلات خود بگویید.
اسم من آذرتاش آذرنوش است و این اسم خودش در شهر قم مثل یک انقلاب بود، که یک آدمی اسمش آذرنوش باشد، بعد بچه‌اش هم بشود آذرتاش. برادر دیگرم که خداوند رحمتشان کند، نابغه موسیقی بود و اسمش پورآذر، برادر دیگرم هوش‌آذر، خواهرم نیز آذردخت و نام بچه آخری یحیی. دیگر پدرم پیر شده بود و می‌خواست اسم پدرش زنده بماند، به همین خاطر اسم بچه آخری را یحیی گذاشت. اسم پدرم محمد و اصالتا کاشانی است. بعد پدرم به اطراف قم آمد، در خاندان عربشاهی‌های کهک ازدواج کرد و آنجا ماندند و زمین و زندگی‌شان آنجا بود، خان بودند و زندگی خوشی داشتند و من هم خاطرات بی‌نهایت دل‌انگیزی از این دوران بچگی دارم. خانواده مادرم از کهک هستند و خان آنجا بودند. پدرم برعکس مادرم، پدرش یک روحانی مهم بوده در کاشان، اینکه چطور از کاشان به کهک می‌آیند و با مادر من ازدواج می‌کند طولانی است ولی از این ازدواج چند بچه متولد شد که یکی از آن‌ها من هستم. حقیقت این است که من در قم به دنیا نیامدم، بلکه روز اول اسفند ۱۳۱۶ در تهران به دنیا آمدم، بنابراین در واقع من یک قمی قلابی هستم.
عموی من رئیس سجلات قم بود. آن موقع سجل تازه مد شده بود و همه سجل نداشتند. در قدیم به شناسنامه سجل می‌گفتند. پدرم به عمویم خبر می‌دهد که صاحب یک پسری شدم و اسمش را آذرتاش گذاشته‌ام، یک آذرتاش قبل از من به‌دنیا آمده بود و فوت شده بود، اسمش را نگه داشتند و اسم من را آذرتاش گذاشتند. بنابراین چون عموی من شناسنامه‌ام را در قم گرفت، در نتیجه من متولد قم شدم، با سجلّی که صادره از قم است، خواهرم در قم به‌دنیا آمد و الان ۹۰ سال دارد.
یادم نمی‌آید چه سالی ازدواج کردم، ولی سه بچه دارم، یک دختر به اسم یَسنا که در حال حاضر در دانمارک زندگی می‌کند و کارمند آنجاست. دختر دیگرم به‌نام سَمرا که استاد دانشگاه سوربن است و دنباله‌روی راه و کار من. سمرا ادبیات و بعد زبان‌های باستانی خواند، در حال حاضر هم در دانشگاه سوربن زبان‌های باستانی ایران را تدریس می‌کند. او شهرت خیلی خوبی در دنیا پیدا کرده و من هم خیلی راضی هستم. یک پسر هم دارم که فوق دکتری فیزیک دارد و در آمریکا کار می‌کند.
شغل پدرتان چی بود؟
پدر من کارمند و حسابدار راه‌آهن بود، به‌همین خاطر چون حسابدار بود برای سرکشی و بازرسی به همه‌جا مسافرت می‌کرد. یادم هست که چقدر با ایشان مسافرت می‌رفتیم، اهواز و جاهای دیگر. مرد بسیار بزرگوار و سالمی بود، ‌طوری‌ که بعد از بازنشستگی ایشان، همیشه ماشین آقای وزیر می‌آمد دنبالش و ایشان هم مدام قهر می‌کرد و ادا درمی‌آورد و نمی‌رفت؛ منظورم این است که مورد احترام شدید دستگاه بود. من دبستان را در تهران و بعد هم در اهواز به اتمام رساندم و دبیرستان به تهران آمدم. پدرم مثل همه کارمندان آن‌زمان کمی زبان فرانسه بلد بود، فرانسوی‌دان بود، آن زمان مُد بود و همه فرانسه می‌خواندند نه انگلیسی. خانه ما هم در خیابان شاپور و مدرسه رازی نیز همان‌جا بود. الان شاپور قدیم به وحدت اسلامی تغییر نام داده. دوتا مدرسه آنجا بود؛ یکی کاملا فرانسوی و دیگری فرانسوی ایرانی. من در مدرسه فرانسوی ایرانی ثبت‌نام کردم، آنجا درس خواندم و بعد به دارالفنون رفتم و ادبیات خواندم.
زمانی که در دارالفنون بودیم، یک انجمن شعرا درست کرده بودم که ماهی یک‌بار در خانه یکی از شاگردان تشکیل می‌شد. استادی به اسم معتمد داشتیم که در جلسات ما هم شرکت می‌کرد، و این انجمن شعرا برای ما خیلی مهم بود و همه ما فکر می‌کردیم شاعر بزرگی شده‌ایمچ. بعضی از شعرهای ما در مجلات مثل تهران مصور و… چاپ می‌شد. آن موقع نیما یوشیج کم‌کم داشت معروف می‌شد و کلمه نیمایوشیج برای ما بچه‌ها کمی عجیب و غریب بود. نکته جالب این که خانه ما در میدان گمرگ بود که یک کوچه‌ای داشت به نام کوچه دلبخواه و در این کوچه چند خانواده بودند که دخترهای بسیار برازنده‌ای داشتند، طوری که کوچه ما معروف شده بود. مهم‌تر این که فروغ فرخزاد و خواهرش جزو همین برازنده‌رویان بودند. من با فریدون، برادر فروغ خیلی دوست بودم. دبیرستان‌های ما هم یکی بود. بچه بودم و از خود فروغ خیلی خجالت می‌کشیدم و نمی‌توانستم بروم با او صحبت کنم، اما یادم هست که یکی از شعرهای مفصلم را کسی برایم خوشنویسی کرد و به فریدون دادم و گفتم به فروغ بده تا برایم تصحیح بکند؛ شعر من سکته دارد و فروغ چند جا این موارد را شرح داده که من هنوز دستخط ایشان را دارم.
وضعیت ادبیات آن زمان چطور بود؟ و چگونه ادبیات را انتخاب کردید؟
وضعیت ادبیات آن زمان هم مثل الان بود. من از دبیرستان علاقه شدیدی به ادبیات ایجاد کرده بودم و شعر می‌خواندم و شعر هم می‌گفتم. استادی هم داشتیم به اسم دکتر پورشادی که به ما درس اضافی می‌داد و خیلی در زندگی ادبی من مؤثر بود. پدرم قبول نمی‌کرد که من به رشته ادبی بروم، اما آنقدر گریه کردم تا پذیرفت. یادم هست که دایی‌ام به تهران آمد. وقتی دید من اینقدر گریه می‌کنم وساطت کرد که این را بگذارید ادبی بخواند نمی‌خواهد دکتر(پزشک) شود، چون پدرم می‌گفت باید دکتری (پزشکی) بخوانی. اتفاقا پدرم بیماری آسم داشت و دلش می‌خواست که یکی از بچه‌هایش دکتر بشود تا به ایشان برسد. من هم از دکتری (پزشکی) متنفر بودم، این بود که به اصرار خانواده و گریه و زاری‌های خودم اجازه داد که به دارالفنون بروم و رشته ادبی بخوانم.
در حقیقت دارالفنون برای من و زندگی من یک حادثه بود. من درسم خیلی خوب بود و معمولا نمرات بالاتر از ۱۶ می‌گرفتم. در دارالفنون آدم‌های مهمی بودند. روز امتحان در جلسه مراقبت نمی‌شد. حدود ۷۰ نفر بودیم، بچه‌ها تقلب می‌کردند و کاغذ این طرف و آن طرف می‌انداختند. چند نفر به عنوان متقلب انتخاب شدند و من هم جزو آن چندنفر قلمداد شدم، در حالی‌که واقعا تقلب نکردم ولی دو یا سه کاغذ زیر صندلی من بود که بچه‌ها برای همدیگر انداخته بودند. به هر صورت من را رفوزه اعلام کردند، اما پدرم اقدام کرد و وزارت فرهنگ پذیرفت که ما دوباره امتحان بدهیم. شهریور امتحان دادیم و قبول شدیم. آن زمان هر دانشکده‌ای جدا و مستقل کنکور برگزار می‌کرد. متأسفانه آن روزی که من قبول شدم دیگر هیچ دانشکده‌ای کنکور برگزار نمی‌کرد. من یک دوستی به اسم احمد تفضلی داشتم که به من گفت یک دانشکده دارد کنکور برگزار می‌کند و رشته عربی دارد. من گفتم حال و حوصله این معقول و منقول را ندارم؛ تا می‌گفتی معقول و منقول، می‌گفتند شنگول و منگول. احمد به من گفت تو برو آنجا یک‌سال عربی بخوان، بعد برگرد بیا دانشکده ادبیات، هم عربی را خوب یاد می‌گیری و هم زیاد فرقی هم ندارد؛ حالا یک‌سال عقب‌تر و جلوتر که زیاد مسأله‌ای نیست. دیدم که حرفش منطقی است، این بود که رفتم در کنکور الهیات که آن موقع دانشکده‌اش در پل چوبی بود و یک ساختمان داغانی هم داشت، اسم نوشتم.
نمره کنکور من ۱۷ شد و قبول شدم. در آنجا خیلی زود شیفته ادبیات عرب شدم و استاد به ما شعرهای دوره جاهلی درس می‌داد. من دیدم این کاروان‌ها به سینه صحرا می‌روند و در توصیفات معاشقان عرب، همه چشمان آهویی دارند و خوشگلند (درحالی‌که وقتی در بطن می‌روی می‌بینی که در حقیقت همه کج وکوله هستند) (باخنده). اصولا این شعر و ادبیات جاهلی خیلی شورانگیز است، البته ما با دید ادبیات قدیم جاهلی این‌ها را نمی‌خواندیم بلکه با دید جدیدی که نصف آن را از ادبیات عرب گرفته بودیم و نصف دیگر را خودمان تخیل کرده بودیم، می‌خواندیم.
رئیس دانشکده ما فروزانفر بود. فروزانفر آدم معمولی نبود، خیلی جاه‌طلب و باهوش و دانشمند و استثنایی بود. این آدم برای اینکه به دانشکده اعتبار بدهد، عجیب‌ترین آدم‌ها را پیدا و استخدام می‌کرد و به دانشکده الهیات می‌آورد؛ از همین روی دانشکده الهیات آن موقع، کهکشانی از استادان ادبیات عرب بود با استادان حمیدی شیرازی که اتفاقا تازه شعر «قوی زیبا» را گفته بود و در تهران خیلی معروف شده بود، مینوی، ناظرزاده کرمانی که یک دیوان شعری داشت و می‌آمد می‌گفت خوانندگان بزرگی شعر مرا با آواز خواندند، آقای راشد که یکی از معروف‌ترین واعظان ایران بود، بعدا شهید مطهری به آنجا آمد، همایی چند درس در این دانشکده داشت و …؛ همچنین یک کسی آنجا درس می‌داد که اصالتا بیرجندی بود، به اسم محمد فرزان که ما همه به ایشان علامه می‌گفتیم. در واقع چهره‌هایی که به این دانشکده می‌آمدند واقعا بی‌نظیر بودند.
خیلی از این بزرگانی که نام بردید، استاد ادبیات فارسی هستند؛ چطور شما به ادبیات عربی علاقه‌مند شدید و همان ادبیات فارسی را ادامه ندادید؟
ادبیات فارسی و عربی خیلی به هم نزدیک هستند. شما وقتی که یک شعر جاهلی خواندید، انگار ادبیات فارسی خوانده‌اید، مثل «ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من» که شعر جاهلی نیز همین حرف‌ها را دارد. این دو ادبیات خیلی به هم نزدیک هستند و من هم وقتی ادبیات عرب می‌خواندم، یک لحظه ادبیات فارسی را رها نمی‌کردم. در این دانشکده استادان بسیار مهمی بودند و از آن میان من پیش استاد فرزان می‌رفتم و هفته‌ای یک‌بار نیز به خانه‌اش می‌رفتم؛ در نتیجه خیلی به فرزان علاقه پیدا کرده بودم و ایشان در زندگی ادبی من بسیار تأثیر داشت. وقتی حرف می‌زد انگار بیهقی بود، اما مرد شفاهی بود و خیلی کم آثار از ایشان باقی‌مانده است از جمله نقد ترجمه قرآن الهی قمشه‌ای، نقد کلیله و دمنه و از این قبیل… آن زمان یک کنکور برگزار شد که عراقی‌ها پیشنهاد دادند ما تعدادی دانشجو می‌پذیریم، شما هم از ما دانشجو بپذیرید؛ یعنی ‌نوعی تبادل دانشجو. در این آزمون تعداد بسیار زیادی از جمله طلبه‌ها شرکت کرده بودند؛ من و یکی دو نفر دیگر هم غیرطلبه بودیم. از قضا همین ما دو سه نفر پذیرفته شدیم. من درس و مشق در دانشکده الهیات را رها کردم و به بغداد رفتم و از نو شروع به خواندن مقطع لیسانس کردم، آنجا دیگر کلا ادبیات عرب خواندم و یکی دوسالی هم ماندم.
آن زمان در عراق انقلاب شد، پادشاهشان را کشتند و …. این بود که دوباره به ایران برگشتم و اینجا لیسانس گرفتم. آن زمان فوق لیسانس وجود نداشت، فقط لیسانس و دکتری بود، برای گرفتن دکتری به خارج رفتم، من هم دوست داشتم که به مصر بروم، کارهای مربوط به تحصیل در مصر را انجام دادم، که یکمرتبه بین شاه و عبدالناصر دعوا شد، به همین‌ دلیل اجازه رفتن به مصر را به ما ندادند و این شاید یکی از مهم‌ترین شانس‌های من بود؛ برای اینکه آن موقع پدرم راضی شد که خرج من را بدهد تا به دانشگاه سوربن فرانسه بروم. البته من تازه‌کار بودم و از کار خودم ناراضی بودم و احساس کمبود علمی می‌کردم، این بود که دوباره در همان دانشگاه ماندم و پیش همان استاد اسم نوشتم و یک دکتری عربی دیگری هم گرفتم. دکتری دوم من عبارت بود از چاپ یک نسخه خطی باعنوان «خَریدة القَصر» و «جدیدة العصر» که هرجلدی مختص شعرای یک شهر است و شرح و توضیحی درباره شاعران آن شهر داده است و حتی یک بخش از این کتاب هم به شاعران ایران و ادب فارسی اختصاص دارد. جلد دهم این کتاب درباره ادبیات عرب اندلس و شمال آفریقا است. نسخه خطی جلد دهم این کتاب در پاریس بود، من این جلد دهم را تصحیح کردم و البته یک دوره کتابداری نیز در فرانسه خوانده بودم، به همین دلیل در کتابخانه ملی پاریس کار هم می‌کردم و این جلد دهم را که تصحیح و چاپ کردم در همان کتابخانه گذاشتم؛ یکی دو سال بعد تونسی‌ها این کتاب را چاپ کردند. در چاپ اول اسم من هست و روی جلد هم نوشتند که المستشرق الایرانی آذرتاش آذرنوش ولی در چاپ‌های بعدی کلا اسم من را حذف کردند و به اسم خودشان چاپ کردند و ادعا کردند که ما خودمان از نو تصحیح کردیم و از این حرف‌ها‌… من هم دیگر این مسأله را دنبال نکردم.
کجا استخدام شدید؟
روزی که با فروزانفر که رئیس دانشکده بود خداحافظی کردم و گفتم که به فرانسه می‌روم تا درس بخوانم، من را خیلی تشویق کرد، و گفت که زودتر کارها را انجام بده و برگرد و برای رشته عربی به همین ‌جا بیا و خود من هم صددرصد مطمئن بودم که می‌روم پنج و شش سال درس می‌خوانم و مدرک می‌گیرم و بعد که برگشتم در همین دانشگاه و دانشکده استخدام می‌شوم. می‌خواهم بگویم که به نوعی خاطر جمع بودیم. وقتی برگشتم فروزانفر رئیس دانشکده نبود، کسی به اسم محمدی رئیس دانشکده شده بود و حدود هفت ماهی طول کشید تا استخدام شوم. در این فاصله در بنیاد فرهنگ ایران کار کردم و بعد از استخدام به دانشگاه تهران برگشتم. یادم می‌آید روزی که من می‌خواستم در دانشکده استخدام شوم سه نفر از من امتحان گرفتند، دکتر محمدی که رئیس دانشکده بود و آقای مینوی و آقای بدیع‌الزمانی که در صرف و نحو عربی یک نابغه‌ بود.
ادبیات معاصر فارسی و عربی را چگونه ارزیابی می‌کنید؟
از ادبیات معاصر عرب ترجمه‌هایی به فارسی شده اما این کار هنوز به شکل گسترده‌ای در ایران انجام نشده و تازه در حال شکل‌گیری است. حتی تمامی آثار چهره‌ای مانند نَجیب محفوظ هنوز ترجمه نشده‌اند و فقط تعدادی از آثار او به فارسی برگردانده شده‌اند که برخی از آن‌ها هم ترجمه‌های خوبی هستند. همچنین در ادبیات معاصر مصر هیچ نشانی از فرهنگ ایران دیده نمی‌شود. جای ایران در ادبیات عرب کاملا خالی است و هرچند آثاری از ادبیات معاصر ما به عربی ترجمه شده‌اند اما هیچ یک از شاعران و نویسندگان معاصر ما در جهان عرب به چهره‌ای مهم و تأثیرگذار بدل نشده‌اند. تأثیر ایران بر ادبیات عرب معاصر خیلی کم است مگر اینکه در ادبیات عراق به دلیل جنگ هشت‌ساله بتوانیم دنبال چنین تأثیری باشیم. در واقع جهش بزرگ ادبی در کشورهای عربی تحت ‌تأثیر اروپا شکل گرفت. در ایران هم تقریبا وضعیت به همین‌گونه بود و ما بدون تأثیر از اروپاییان نمی‌توانستیم چنین ادبیات جدیدی به دست آوریم.
اگر بخواهیم ادبیات امروز عرب را بررسی و تقسیم‌بندی کنیم، با چند چهره یا جریان گوناگون روبه‌رو می‌شویم. عده‌ای در قرن نوزدهم عربی می‌نوشتند اما در آثارشان سنت‌شکنی می‌کردند و از نثر مسجعِ مقفای دلگیرکننده و آزاررسان و دشوار رو برمی‌گرداندند و می‌کوشیدند تا زبان اثرشان را طبیعی کنند. در اینجاست که می‌بینیم موج جدیدی پیدا شد که نمونه‌های زیادی هم می‌توان در دل این جریان نام برد. با این حال اگرچه این موج جدید با ادبیات دوران پیش از خود تفاوت‌های زیادی دارد، اما هنوز شیوه گفتارش همان مغلق‌گویی و به کاربردن کلمات دشوار است و به زبان عادی سخن نمی‌گوید. این جریان مربوط به ادبیات قرن نوزدهمی عربی است. به‌عبارتی در این دوره افراد در حال خروج از سنت هستند اما رگه‌های روشنی از سنت قدما را هم در کارشان حفظ می‌کنند و این ویژگی در نوشته‌هایشان آشکار است. بعد از این وقتی جلوتر بیاییم، ناگهان کار ادبیات عرب به کار ادبیات ما شبیه می‌شود، مثلا ما در ادبیات خودمان می‌بینیم که نویسنده‌ای در قرن بیستم کتابی نوشته که سر سوزنی از سنت‌های واقعی ادبی ما در آن دیده نمی‌شود. در اینجا دیگر خبری از شیوه‌های ادبی قدیم شامل سجع و قافیه‌پردازی و … نیست. در این نقطه است که ادبیات عرب هم شبیه ادبیات ما می‌شود و از سنت‌های خودش به کلی می‌بُرد و زبانش به کلی عوض می‌شود؛ مثلا اگر ما زبان صادق هدایت را برای رودکی بخوانیم، او یک کلمه از آن هم نمی‌فهمد، در ادبیات عرب هم همین شرایط وجود دارد.
موافق هستید که ادبیات فارسی از نظر صور خیال قوی‌تر از ادبیات عرب است؟
بله، موافقم و این صور خیال در شعر عرفانی بیشتر نمود پیدا می‌کند و آنجاست که خیال‌انگیزی و خیال‌پردازی بسیار قوی می‌شود. البته این را بگویم که ادبیات عرب به‌‌ویژه در دوره عباسی که من در دوره دکتری برای یکی از پایان‌نامه‌هایم کار کردم از نظر خیال، قوی و بی‌نهایت غنی است و شعر عربی امروزی از شعر فارسی دست کمی ندارد.
عربی‌گریزی ایرانیان را در چه می‌دانید؟
کتاب چالش میان عربی و فارسی من دقیقا به همین موارد می‌پردازد؛ این که ایرانی‌ها به ادبیات عرب تمایل داشتند یا نه؟ و بالعکس آیا عرب‌ها به ادبیات ایران تمایل داشتند یا نه؟ زبان فارسی در این روزگاران گسترش داشته یا نداشته؟ من یک چیزی را در کتابم گفته‌ام که خیلی جالب توجه است؛ مدت دو یا سه قرن عرب‌ها نه با زبان فارسی و نه با سنت‌های ایرانی هیچ مبارزه‌ای نکردند. حتی آدم تعجب می‌کند که عرب‌ها در این دوره‌ای که باید با ما مبارزه بکنند، برعکس از ما ستایش و تعریف کرده‌اند. در این دوران جنگ عربی با ایرانی وجود ندارد و شما یکی دوتا عرب پیدا می‌کنید که یک‌سری فحش‌ها به زبان فارسی و ایرانی داده‌اند؛ ولی آدم به صورت عجیبی با یک پدیده عجیب دیگری مواجه می‌شود و آن این است که کسانی با ایرانی و زبان فارسی ستیز کردند که عرب‌ نبودند، بلکه خود ایرانیان بودند.
دلیلش چیست؟
نمی‌دانم، من فکر کردم و این را در کتابم هم نوشته‌ام. ببینید زبان عربی باعث شد که بسیاری از این آدم‌ها به مقام‌های بسیار بالا و عالی برسند. صاحب ابن‌عَبّاد پادشاهی بود که قدرت و شمشیرش هم زبانش بود و این طبیعی است؛ او به فارسی و ایرانی فحش می‌دهد، سنت‌های ما از قبیل نوروز، جشن سده و مهرگان و… را حسابی می‌کوبد و از آن بدتر آدم مغزش سوت می‌کشد و از خودش خجالت می‌کشد که می‌بیند ابوریحان بیرونی، در همه کتاب‌های خودش به‌قدری ایرانیان را به باد انتقاد گرفته و کوبیده که خدا می‌داند؛ واقعا چرا؟ این اتفاقات دلایل دینی هم داشته، یعنی یکی از دلایل آن بعد دینی زبان است. در قرن چهارم، ادبیات فارسی روز به روز زنده‌تر و قوی‌تر می‌شود، تا حدی که تبدیل می‌شود به یک خطر در مقابل زبان و فرهنگ عربی که در ایران پاگرفته و هزاران نفر دارند به این زبان می‌نویسند و می‌خوانند.
این قدر زبان فارسی در این دوره نیرومند می‌شود که می‌تواند بار تمامی فرهنگ اسلامی را خود به تنهایی دوش بکشد. این وضعیت به قدری برای عربی‌گرایان نگران‌کننده می‌شود، که شروع به مبارزه با زبان فارسی می‌کنند. این افراد اصالتاً ایرانی هستند ولی به ایرانی بودن خودش پشت می‌کنند و می‌گویند نسلی از نسل عرب در جهان بهتر نتوان یافت و زبانی بهتر از زبان عرب در جهان نتوان یافت و زبان عرب، زبان بهشتیان و زبان فارسی زبان دوزخیان است. همین‌طور این جنگ و جدال بین عربی‌گرایان ایرانی و فارسی‌زبانان بوده است و یکی از کسانی که به زبان فارسی و ایران می‌پرد ثَعالبی است و می‌گوید: شکر خدا را که عشق عربیت را در دل ابوالفضل میکالی انداخت و زبان عربی را که امروز دچار بحران شده و دارد از بین می‌رود، او زنده کرد.
بنابراین معلوم می‌شود که زبان عربی آن‌قدر که فکر می‌کردیم رواج نداشت. ما تا زمان مغول یک ادبیات فارسی داریم و یک ادبیات عربی، حالا ادبیات عربی آن به‌جای خود، ادبیات فارسی را هم که می‌دانیم چه وضعیتی دارد و کتاب‌های متعدد تاریخی خوب و کامل داریم و… اما بعد از مغول، زبان فارسی دچار یک بحران صنعت‌گرایی شد که در یک جاهایی شکل و فرم زیبا می‌گیرد، و از طرف دیگر کتاب‌های عجیب و غریب بسیار دیگری نوشته شدند که ما برای خواندن آن‌ها نیاز به یک قاموس داریم.
به هر حال ادبیات فارسی به‌قدری پویایی پیدا کرد که به نگرانی عرب‌ها انجامید و این نگرانی هم بیشتر از طرف عربی‌گرایان ایرانی بوده است نه خود عرب‌ها و اتفاقا همان‌طور که قبلا هم اشاره کردم عرب‌ها خیلی از ایران تعریف کرده‌اند. شما قصیده بحتری درباره ایوان کسری را بخوانید، آدم واقعا کیف می‌کند که اینقدر از ایرانیان تعریف می‌کند. کتاب فارسنامه بلخی را بخوانید و کتاب البلدان را که من مقداری از اشعار این کتاب را دارم چاپ می‌کنم. این شعرها قصایدی هستند در وصف آثار باستانی ایران به زبان عربی، از جمله آثار باستانی طاق‌بستان، بیستون، کتیبه بزرگ داریوش و … به‌قدری به سنت ایرانی احترام گذاشتند و آنقدر از ایرانیان تعریف کرده‌اند که آدم تعجب می‌کند. این‌ آثار در قرن سوم پدید آمدند.

code

نسخه مناسب چاپ