به مناسبت اول دسامبر (۱۰ آذر) - روز جهانی ایدز
‎خطر همچنان وجود دارد!
زمرد زرکش
 

ایدز یکی از بیماری‎هایی است که طی حدود چهار دهه اخیر، موجب ترس، وحشت و نگرانی مردم دنیا شده و در این مدت آسیب‎های جدی به سلامت جسمی، روحی و نظام خانواده وارد کرده است. آگاهی از راه‎های انتقال، علایم بیماری، شرایط درمان و… می‎تواند از گسترش این بیماری جلوگیری کند.
بیماری ایدز، بیماری عفونی و قابل‎کنترلی است که از طریق ویروسی به‎نام «اچ آی وی» منتقل شده و فرد را مبتلا می‎کند. تشخیص زودهنگام و شروع درمان می‎تواند در نجات جان افراد مبتلا مؤثر واقع شود.
این ویروس از راه‎های مشخصی انتقال پیدا می‎کند. راه‎های انتقال آن عبارتند از فرآورده‎های خونی، انتقال از مادر به فرزند، سرنگ آلوده و رابطه جنسی محافظت‎نشده. ویروس اچ آی وی از هیچ طریق دیگری مانند دست دادن، روبوسی، دستشویی مشترک، استخر و… انتقال پیدا نمی‎کند.
این بیماری بیش از سه‎دهه است که از طریق خون آلوده وارد ایران شده و افرادی که به خون احتیاج داشتند مانند بیماران تالاسمی و… را مبتلا کرده است. فاز دوم گسترش بیماری از طریق سرنگ‎های آلوده، خالکوبی و تتو با سوزن‎های مشترک بود و فاز سوم انتشار از راه رابطه جنسی خارج از چارچوب و محافظت‎نشده است.
همان‎طور که می‎دانیم در طول تاریخ، هر بیماری که در هر نقطه از دنیا به‎وجود آمده نسل‎های اول بیماران دچار ظلم و تبعیض شده و انگ و محرومیت از حقوق عادی را تجربه کرده‌اند، چرا که بیماریشان شناخته‎شده نبوده و راه انتقال و درمان آن را نمی‎دانستند، بنابراین افراد مبتلا رنج بسیاری را علاوه بر بیماری تحمل می‎کردند. مبتلایان به بیماری ایدز نیز از این قاعده مستثنی نیستند. در تمام دنیا افراد مبتلا به ایدز، انگ و تبعیض زیادی را متحمل شدند و به چشم افراد خطاکار به آنان نگاه شده، در حالی‎که بسیاری از آنان ناخواسته و ندانسته مبتلا شده‏اند، بخصوص مبتلایان دهه اول و دوم.
نکته مهم دیگر این است که اگر آگاهی وجود داشت، امروز عده زیادی از افراد مبتلا سالم بودند اما به دلیل عدم‌ آگاهی مبتلا شده و بدتر این ‎که به‎خاطر عدم تحمل انگ، بیماری خود را مخفی کرده و به سرعت انتشار آن، هم در بدنشان و هم در جامعه کمک کرده‎اند و ناخواسته اول به عزیزانشان صدمه زده‎اند.
زمانی که ویروس اچ آی وی وارد بدن فرد می‎شود تا زمان بروز علائم جدی بین ۱۰ الی ۱۲ سال طول می‎کشد. البته این زمان تقریبی و نسبت به شرایط بدنی فرد، تغذیه و… متفاوت است. در این مدت فرد علامت خاصی ندارد اما ویروس در بدن او در حال تکثیر است و بدن قادر به از بین بردن آن نیست. این ویروس سال‎ها به‎صورت خاموش باقی می‎ماند و بدن هیچ علامتی از بیماری نشان نمی‏دهد اما به مرور سیستم ایمنی بدن را ضعیف می‎کند و اگر شخص متوجه بیماری نشود یا از درمان سر باز زند به مرحله‎ای می‎رسد که به اصطلاح سیستم ایمنی بدن ورشکسته شده و اچ آی وی به ایدز تبدیل می‎شود.
در بدن هر انسان، نوع ویژه‎ای از سلول‎های خونی وجود دارد که نقش بزرگی در مبارزه بدن با بیماری‎ها دارند. ویروس اچ آی وی این سلول‌ها را تخریب می‎کند و به مرور سیستم ایمنی بدن ضعیف شده و بدن، مقاومتش را در برابر ویروس‎ها، انگل‎ها، باکتری‎ها، مواد آلاینده، سموم، قارچ‎ها و انواع سرطان‎ها از دست می‏دهد.
زمانی که ویروس اچ آی وی وارد بدن می‎شود، با تشخیص سریع بیماری با داروهای موجود می‎توان میزان آن را در بدن پایین آورد، در حدی که فرد بتواند زندگی طبیعی داشته و فرزند سالم به دنیا بیاورد. حتی اگر خانمی در زمان بارداری متوجه بیماری خود شود با مصرف دارو، سزارین و عدم شیردهی می‎تواند نوزادی سالم داشته باشد.
نکته مهم درباره بیماری ایدز این است که اگر فرد گمان کند به دلیل رفتار خاصی مانند رابطه جنسی محافظت‎نشده یا تزریق، مبتلا شده با آزمایش نمی‎تواند متوجه شود. ابتدا باید به مراکز مربوطه رفته و مشاوره شود، سپس آزمایش دهد. زیرا این ویروس بلافاصله پس از ورود به بدن قابل تشخیص نیست و باید زمان مشخصی سپری شود تا ویروس با آزمایش تشخیص داده شود. به این زمان «دوره پنجره» گفته می‎شود.
آزمایش کاملا محرمانه و رایگان است و جواب آن فقط به خود شخص داده می‎شود، اگر فرد مبتلا مایل نباشد حتی به خانواده او هم اطلاع داده نمی‎شود.
مشکل اصلی بر سر راه مبارزه با ایدز، عدم مراجعه مردم و ناآگاهی درباره بیماری است که یکی از دلایل آمار رو به رشد این بیماری در کشور به‏شمار می‏رود. مردم بیش تر از انگ و تبعیض می‎ترسند تا از خود بیماری. برخی از خانواده‎ها به دلیل ناآگاهی از پذیرش اعضای مبتلا سرباز می‎زنند.

ثمره ازدواج با یک معتاد
شهلا، زنی ۵۳ ساله با صورت خسته و صدایی خش‎دار است. او می‏گوید: زمانی که ازدواج کردم همسرم به الکل اعتیاد داشت و درست کار نمی‎کرد. خیلی زود بچه‎دار شدیم و من به‎خاطر دخترم جدا نشدم، گرچه خانواده‎ای هم نداشتم که حمایتم کنند. خودم شروع به کار کردم تا زندگیمان بچرخد. قالی می‎بافتم. بعد هم پسرم به‎دنیا آمد. شوهرم کم‎کم الکل را کنار گذاشت و به‎سراغ مواد مخدر رفت و خیلی سریع به هرویین اعتیاد پیدا کرد.
وقتی فهمیدم تزریق می‎کند، دیگر نخواستم بچه‎دار شوم. با این‏که سواد نداشتم ولی فکر کردم بچه‏دار شدن در این شرایط کار اشتباهی است. خدا را شکر بچه‎هایم سالم هستند.
شوهرم به‎خاطر اعتیاد و فروش مواد چندین سال در زندان بود. زمانی که آزاد شد، حال خوبی نداشت و خیلی زود از دنیا رفت. من هم بعد از مدتی بیمار شدم، دکتر مشکوک شد و آزمایش دادم. زمانی که دکتر گفت اچ.آی.وی داری گفتم خوب، دارو می‎خورم و خوب می‎شوم. درباره بیماری‎ام هیچ چیز نمی‎دانستم. دکتر گفت باید تا آخر عمر دارو بخوری و برایم توضیح داد. دنیا روی سرم‌ خراب شد. از شوهرم عصبانی بودم. دارو نمی‎خوردم. از همه‏کس و همه‏چیز عصبانی بودم. از بیمارستان مرا برای مشاوره فرستادند. با صحبت‎ها و توضیحات مشاوران کم‎کم آرام شدم و قبول کردم دارو بخورم.
در مطب دکتر، تزریقات یا هرجایی که لازم باشد می‎گویم که اچ آی وی مثبت هستم. یک بار به دندان‎پزشکی رفتم و گفتم که مثبتم، خانم منشی سرم داد کشید، من هم برگشتم. خیلی سخت بود، همه نگاهم می‎کردند، از خجالت آب شدم، اما بعد گفتم بی‎خیال. حالا می‎دانم که هر یک‎نفر می‎تواند چقدر در گسترش این بیماری نقش داشته باشد. همان‎طور که نگران فرزندانم هستم و حتی به آن‏ها نگفتم که بیمارم، نگران جوان‎های دیگران هم هستم. کاش آن وقت‎ها به ما هم اطلاعات می‎دادند.

من خطاکار نبودم
بیتا، زنی زیبا با چشمانی سبز است. نامش برازنده اوست. ۲۸ سال دارد و بعد از ۱۳ سال که از ابتلای او می‎گذرد هنوز هنگام صحبت درباره بیماری‎اش چادر را بیش‏تر روی صورتش می‎کشد. پسرش ۱۰ سال دارد و هر دو مبتلا هستند. با صدایی آهسته شروع به صحبت می‏کند: همسرم وقتی فهمید از طریق من مبتلا شده رهایم کرد، البته حق داشت اما من هم نمی‎دانستم که آلوده هستم.
۱۲ سال داشتم که پدرم فوت کرد، مادرم هم هنگام به دنیا آمدنم از دنیا رفت. خانواده پدرم برای این که اموال پدرم را بالا بکشند من را به بهانه درس خواندن به تهران بردند اما درواقع مرا برای خدمتکاری فرستادند. من که شاهزاده‎خانم پدر بودم و می‎خواست دکتر شدنم را ببیند در خانه‎ای در پایتخت بی در و پیکر خدمتکار شدم و بدتر از همه این بود که در آن خانه پدر و پسر خانواده به من تعرض کردند، نه یک‏بار بلکه بارها. خانواده‎ام هم دیگر من را نپذیرفتند. وقتی خانم خانه فهمید بلافاصله مرا به سرایدار ویلای یکی از دوستانشان در گیلان شوهر داد.
شوهرم می‏دانست به من تعرض شده اما از روی ترحم با من ازدواج کرد. خوشحال و خوشبخت بودیم. پسرمان که به‏دنیا آمد خوشبختیمان کامل شد تا این که من بیمار شدم و آزمایش دادم. دکترها خواستند همسرم هم آزمایش بدهد.
وقتی فهمید ایدز گرفته مرا به‏شدت کتک زد و همان شب رفت. صاحب ویلا هم به طرز خفت‎باری من و پسرم را بیرون کرد.
به تهران آمدم. یکی از دوستان قدیم پدرم را پیدا کردم که در بازار تهران، مغازه خشکبار فروشی داشت. داستانم را که شنید خیلی متأثر شد. تا امروز من را زیر پر و بال خودش گرفته است. از زمانی که سرطان گرفته‎ام می‎دانم که زمان زیادی ندارم و تنها غصه پسرم را می‏خورم. در مدرسه خیلی او را اذیت می‏کنند. بیش‏تر به‎خاطر من اذیتش می کنند تا به‏خاطر خودش، می‏گویند مادرت زن خوبی نبوده. پسرم حاضر نبود به مدرسه برود. امسال او را از مدرسه بیرون آوردم و در مدرسه دیگری ثبت نام کردم. کاش در رادیو و تلویزیون به مردم بگویند کسانی که ایدز می‏گیرند همه خطاکار نیستند.

کاش اطلاعات داشتیم…
حدیثه، زنی ۴۵ ساله با قامتی بلند و استوار و بسیار آرام، با لحنی پر از آرامش می‏گوید: شش‎سال است که می‏دانم بیمارم. دو فرزند بزرگ‎ترم سالم هستند اما پسر کوچکم اچ آی وی مثبت است. بعد از آزاد شدن همسرم از زندان او را باردار شدم. کاش مثل حالا اطلاعات داشتم، اگر سزارین می‎کردم او هم مانند خواهر و برادرش سالم بود. همسرم به‏خاطر بدهی به زندان رفت. اعتیاد ندارد، خالکوبی کرد و مبتلا شد، البته نمی‎دانست. خیلی شرمنده است اما من از او ناراحت نیستم، از ناآگاهی و جهل بیزارم. اگر مردم اطلاعات داشتند امروز این همه افراد آلوده نداشتیم. من به عنوان کسی که ناخواسته مبتلا شده از بیماری‎ام صحبت می‎کنم، هر کس هر فکری می‎خواهد بکند آزاد است.
مهدی ۳۷ ساله، راننده سواری‎های ترمینال است. توجیه او [برای روابط خارج از ازدواجش] مسافرت‎های زیاد و دور ماندن از خانه است. با لحنی عصبی می‎گوید: خانم، بس که از خانه دوریم. من هم آدم هستم و خوب تنهایی و نیاز است دیگر. چندماه پیش چند دانشجو برای تحقیقشان پرسش‎نامه پر می‎کردند و از ما سؤالاتی پرسیدند که من هم به فکر افتادم آزمایش بدهم.
بدبختانه مثبت بودم اما نتوانستم به همسرم بگویم. حالا باردار هم شده، هرچه هم که می‏گویم بچه نمی‏خواهم می‏گوید شاید این بار دختر بشود، سه تا پسر داریم. شب‎ها خوابم نمی‎برد، دارم دیوانه می‏شوم. زن و بچه‎هایم مبتلا هستند ولی نمی‎دانند. اگر هرچه زودتر درمانشان را شروع نکنند زمان از دست می‎رود، خودم دارم مرگ عزیزانم را جلو می‎اندازم. قرص خواب می‎خورم اما باز هم نمی‎توانم بخوابم و تا صبح راه می‎روم. می‎ترسم من را ترک کنند. نمی‏دانم چه کنم. مشاورها و دکتر می‎گویند که باید سریع‎تر بگویم تا شاید بچه  تو  راهی سالم به‏دنیا بیاید اما می‎دانم ترکم می‎کنند.
علی آقا مردی ۶۰ ساله، شیک‏پوش و موجه است که اگر او را درجایی دیگر می‎دیدم هرگز چنین گمانی در موردش نمی‏‎کردم. تسبیحش را در دستش می‎چرخاند و می‏گوید: همسرم سال‎ها بود که سرطان داشت. من خویشتن‏‎داری می‎کردم تا این‎که یکی از همکارانم گفت تا کی می‎‌خواهی صبر کنی؟ خدا به ما اجازه داده علاوه بر زن عقدی، زن صیغه‏ای هم داشته باشیم. مردی، زحمت می‎کشی، حق داری. با این کار در حق زنت بدی نمی‏کنی، او مریض است. آن‎قدر گفت و گفت که راضی شدم. خودش خانم جوانی را معرفی کرد، خانه‎ای برایش گرفتم و صیغه کردیم. پس از چندماه غیبش زد. خیلی دنبالش گشتم. مدتی قبل یکی از همکارانم کلیپی را که در شبکه‏های اجتماعی پخش شده بود برایم فرستاد. درباره ایدز بود. به فکر افتادم، آزمایش دادم و فهمیدم ای دل غافل، برای چند وقت خوشگذرانی مبتلا شده‎ام. ای کاش رسانه‎ها درباره این بیماری به مردم آگاهی بدهند.
ملیحه، زنی عصبی است که بیش‎تر با دستانش حرف می‎زند. انگار می‎خواهد دستانش را توی صورت دنیا بکوبد. همسرش اعتیاد داشته و بیماری را از او گرفته است. دو فرزند دارد که هردو سالم هستند. می‎گوید: از وقتی همسرم شروع به تزریق کرد دو بار باردار شدم اما هر دفعه سقط شد. خدا را شکر که بچه‎ها نماندند، والا دو بچه مریض هم روی دستم مانده بود. چه می‏دانستم این مریضی کوفتی چطوری منتقل می‎شود.
شوهرم صبح که از خواب بلند می‎شد آن‏قدر عرق کرده بود که رختخوابش خیس بود. بعد هم زونا گرفت و دکتر گفت که ایدز دارد. مدت زیادی طول نکشید تا از دنیا رفت. در شهرمان انگشت‏نما شدیم. خدا به برادرشوهرم عمر بدهد، به همه گفت اکرم آزمایش داده و سالم است. گاهی بچه‎ها می‎پرسیدند ممکن است به‎خاطر این‎که پدرمان این بیماری را داشته ما هم مبتلا شویم، من هم می‏گفتم نه، اگر من مریض بودم شما مبتلا می‏شدید اما باور نمی‎کردند. عمویشان بچه‎ها را پیش مشاور برد و خیالشان راحت شد.
خانواده خودم طردم کرده‎‌اند. برادرانم در خانه را به رویم باز نمی‎کنند، می‎ترسند بیماری را از من بگیرند. عصبی هستم، شب‎ها خوابم نمی‎برد. زمانی که فهمیدم مبتلا هستم از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم جیغ می‎زدم و اشک می‎ریختم. دوساعت طول کشید تا مشاور توانست مرا آرام کند. ماه‎ها دارو نمی‎خوردم، تا این‏که یک روز وقتی برای آزمایش رفته بودم با خانمی که شرایط مشابه داشت، آشنا شدم. در یک انجمن به کلاس می‎رفت و مرا هم با خودش برد. آن‎جا افرادی با مشکل مشابه خودم را دیدم و با آن‏ها صحبت کردم. خانمی که برایمان صحبت می‎کرد توضیحات خوبی می‎داد. خانم‏هایی را دیدم که سال‎ها بود با این بیماری زندگی می‎کردند اما بسیار باروحیه و سرزنده بودند.
زمانی که نوبت من رسید تا صحبت کنم، بغضم ترکید و شروع به گریه کردم. خانمی خندید و گفت ای بابا ایدز داری، بیماری لاعلاج که نداری، چرا گریه می‎کنی؟ هر هفته در کلاس‏ها شرکت کردم، کم‎کم به زندگی امیدوار شدم. دارو هایم را شروع کردم. در خانه قلاب‎بافی می‎کنم اما هنوز دل راضی نمی‏شود که سر خاک شوهرم بروم. او را نبخشیده‎ام اما کار می‎کنم و فرزندانم را بزرگ می‎کنم.

جوانان چه می‏دانند؟
هیوا، دختری پانزده‎ساله با لحنی رک و بدون هیچ ابایی می‏گوید: ای بابا خانم این مسأله را بچه‎های دبستانی هم می‎دانند که ایدز چطور منتقل می‎شود. البته جرأت نداریم در خانه حرف بزنیم یا سؤالی بپرسیم. در مدرسه که بدتر، به چشم دختر فاسد نگاهمان می‎کنند. من تا به حال با پسری دوست نبوده‎ام اما اگر اطلاعات کافی داشته باشم چه ایرادی دارد؟ اگر کسی بخواهد آگاهی داشته باشد دیگران فکر می‏کنند حتما قصد انجام کار بدی دارد. حتی در کلاس زیست‎شناسی هم نمی‎شود سؤال پرسید. فردا روز به دانشگاه می‎رویم، چرا نباید بدانیم که چطور از خودمان مراقبت کنیم؟ هم پدر و مادر و هم معلمانمان فکر می‎کنند هنوز بچه هستیم و اگر حرفی بزنند چشم و گوشمان باز می‎شود. ما اگر سؤالی داشته باشیم از همدیگر می‎پرسیم یا در اینترنت دنبال جواب آن می‎گردیم. خیلی وقت‎ها هم جواب اشتباهی گرفته‎ایم. نمی‎دانم چرا بزرگ‎ترها فکر می‎کنند عقل نداریم.
مهشید، دختری ۱۷ ساله است که با نگاهی عاقل اندر سفیه می‏گوید: زمانی که مادرم به سن من بود برادرم دوساله بود اما با گذشت دو دهه فکر می‏کند من بچه و نادانم. من و هم ‎سن وسال‎هایم خیلی بیش‏تر از آن‎چه خانواده فکر کند، می‏دانیم، پس چه بهتر که دانسته‎هایمان درست باشد، نه اشتباهاتی که در گوگل یا از دهان همدیگر می‏شنویم. دختردایی من در فرانسه زندگی می‎کند و دوسال است که آموزش‎هایشان در این زمینه شروع شده. اگر ما هم اطلاعات درستی داشته باشیم بهتر می‏توانیم از خودمان محافظت کنیم. اطلاعاتی را که از دختردایی‏ام می‏گیرم با دوستانم به اشتراک می‎گذارم و با هم صحبت می‏کنیم. شاید باور نکنید اما حس می‏کنیم قوی‏تر شده‎ایم. اگر ما را کودک و نادان فرض نکنند و باور کنند که بزرگ شده‎ایم و حق داریم اطلاعات درستی داشته باشیم شرایط راحت‏تر می‏شود و ما هم کم‎تر خطا می‏کنیم.
علی، نوجوان شانزده ساله‏ای است که با عصبانیت می‏گوید: ای بابا خانم حوصله دارید! بعد هم راهش را می‏کشد و می‏رود، اما بعد از چند قدم برمی‏گردد: خانم من خودم اچ آی وی مثبت هستم. مادرم از پدرم گرفت و من هم از مادرم. پدرم به‎دلیل عفونت شدید از دنیا رفت، مادرم هم سرطان دارد و اگر او هم از دنیا برود، به جز یک مادربزرگ پیر، دیگر کسی را ندارم. کل خانوده پدری و مادری‎ام با ما قطع رابطه کرده‎اند و ما را عامل سرشکستگی و خجالت می‎دانند، در صورتی که هیچ‎کدام مقصر نبودیم. پدرم قبل از ازدواج مدتی اعتیاد داشته و برای تهیه مواد به خانه‎ای می‏رفته و در آن‎جا با یکی از خانم‏ها رابطه داشته اما پس از کم‎تر از یک سال ترک می‎کند، یک سال بعد از پاک بودنش با مادرم ازدواج کرده و خودتان بقیه‎اش را می‎دانید.
یکی از کودکان کار، دختر کوچکی است با کاپشنی که چند سایز از خودش بزرگ‎تر به‏نظر می‎رسد. دمپایی به پا دارد. صدایش می‏کنم، متوجه نمی‏شود. بی‏اختیار دستم را روی شانه‏اش می‏گذارم و یک‏باره متوجه می‎شوم کار اشتباهی انجام داده‎ام. دستم را می‏کشم و می‏گویم معذرت می‏خواهم خانم کوچولو که بدون اجازه به شانه‎ات دست زدم. با تمام معصومیتش لبخند زیبایی می‏زند و می‎گوید: خاله اشکالی ندارد، ناراحت نشوید، همه به من دست می‎زنند. من دوست ندارم، چون بعضی عموها اذیتم می‎کنند ولی می‎ترسم حرفی بزنم.
کلمات از ته دلش مانند آوار بر سرم فرو می‏ریزد. می‏خواهم چیزی بگویم اما بغض راه گلویم را بسته است. لبخندی تلخ‏تر از زهر در صورتم می‏نشیند. او هم سرش را پایین می‏اندازد و می‏رود. شاید با همه کودکی‏اش درد را در چشمانم می‏بیند و تنهایم می‏گذارد بلکه کمی شرمنده شوم.
من و تمام من‎های جامعه و من‏هایی که در رأس قدرت هستند، به چنین تلنگرهایی نیاز داریم تا به یاد بیاوریم که همه ما علاوه بر خودمان در قبال جامعه مسئول هستیم. برای از بین بردن هر نوع آسیب اجتماعی یک روز یا یک هفته در سال کافی نیست، این کار عزم ملی را می‏طلبد و عزم ملی، آموزش صحیح، اصولی و به‎موقع را.
اگر تمام آگاهی های لازم از سنین کودکی آموزش داده شود، کودک می‎تواند یاد بگیرد تا از خود در برابر هر نوع آسیب درونی و بیرونی محافظت کند. مسئولان آموزش و پرورش می‎توانند آموزش‎های اصولی محافظت از خود را مطابق با موازین اسلامی و فرهنگ کشور ارائه دهند. وظیفه رسانه‎ها هم از آموزش و پرورش کم‎تر نیست. نسلی که از زمان آموزش آن گذشته از طریق رسانه‎ها به‏خصوص صدا و سیما باید اطلاعات بگیرد. آگاهی‎رسانی از طریق صدا وسیما می‎تواند در کاهش این بیماری و از بین رفتن انگ و تبعیض نسبت به بیماران مؤثر باشد و تک‎تک افراد جامعه نیز باید مسئولیت خود را درباره این موضوع ادا کنند.

code

نسخه مناسب چاپ