بدان که عشق بتان لطف حضرت باریست
بدون عشق، جهان بدتر از شب تاریست
هماره مهر و تعلق کلید هر کاریست
بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری است
بزرگ نعمت حق مهر یار زیباروست
نگار غالیه مو نیک رو کمان ابروست
هر آنچه میدهدت روزگار از آن سوست
در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافههای تاتاری است
ز هر چکامهای بدتر بود چکامه زرق
تو را خجل کند ای دوست کارنامه زرق
ریا و شرک خفی هست در ادامه زرق
بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاری است
بدون روی تو ما را نه صبح و نی شامی است
دو زلف و دانه خالت مرا یکیدامی است
میان دام زنم دست و پا من ایامی است
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامی است
که زیر سلسله رفتن طریق عیاری است
جمال یار نکو چهره حیرت انگیزد
ز عشق او غم و شادی به هم بر آمیزد
به جام، باده ز چشمان مست خود ریزد
لطیفهای است نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری ست
ز حسن یار بود شرمسار حسن مقال
همه ز عشق رخ او بود پریشان حال
به کوی او بزند مرغ دل همی پر و بال
جمال شخص نه چشم است و نه زلف و عارض و حال
هزار نکته در این کار و یار دلداری است
روندگان رهت جمله صاحب نظرند
به سنگ عشق نورزند عاشق گهرند
به روزگار فراقت هماره دیده ترند
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاری است
به حسن و جلوه تو در هر زمانه معیاری
نگار لاله عذاری و ماه رخساری
کنند مدح تو هر آنچه به، سزاواری
بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواری است
عجب که در دل شب آفتاب میدیدم
چو کاظمی گهری ناب و ناب میدیدم
چو حافظای گل زیبا گلاب میدیدم
سحر کرشمه چشمت به خواب میدیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است