ماجراهای پادشاه قندک
این داستان: جشن تولد پدر قندک
نویسنده: سمانه احیایی - تصویرگر: فرزانه حقانی‌نژاد
زمستان از نیمه گذشته بود. روزها کم کم طولانی‌تر می‌شدند. چند روز دیگر تولدِ پدر پادشاه قندک بود و اهالی قصر عازم سفر به سرزمین رشن بودند. قندک هر روز در مورد سرزمین پدری‌اش با تیله حرف می‌زد، از کوه‌های بلند و گوزن‌های زیبای آن‌جا می‌گفت و شب‌ها قبل از خواب افسانه‌های بسیاری از آبشارهای خروشان و دره‌های عمیق آن‌جا تعریف می‌کرد. تیله هم با دقت به حرف‌های قندک گوش می‌داد. دلش می‌خواست زودتر آن‌جا را ببیند و با غازهای رشن آشنا شود.
صبح دو روز مانده به سفر، تیله پرهایش را به دماغ پادشاه قندک کشید و با قلقلک او را بیدار کرد. قندک عطسه‌ای کرد و گفت: هنوز خوابم میاد …
تیله‌ پرهایش را باز و بسته کرد و با هیجان گفت: بیدار شو ظهر شده! امروز هزارتا کار داریم. باید چمدونمون رو هم ببندیم.
قندک کش و قوسی به بدنش داد. وقتی خواب از سرش پرید، در کمد لباس‌هایش را باز کرد و لباس‌هایش را یکی یکی نگاه کرد. بعضی از پیراهن‌ها و شلوارهایش کوچک شده بودند و بعضی را بارها پوشیده بود. پادشاه دلش لباس جدیدی می‌خواست. با سگرمه‌های در هم رفته از اتاق بیرون رفت تا از عمه‌اش بخواهد خیاط‌باشی را به قصر بیاورد.
عمه‌ پادشاه روی صندلی‌‌ قدیمی‌اش نشسته بود و سعی می‌کرد گره‌ کور ژاکت بافتنی‌اش را باز کند. صدای سه‌تار زیبایی از گرامافون قدیمی کنج اتاق پخش می‌شد. پادشاه قندک در حالی که تیله را روی شانه‌اش گذاشته بود، وارد اتاق شد و سلام کرد. عمه پادشاه با لبخند جواب سلامش را داد و ادای احترام کرد.
قندک با تعجب به دست‌های عمه‌اش نگاه کرد و از او پرسید:
عمه جان دارید ژاکتتان را خراب می‌کنید؟
عمه‌ پادشاه خندید و گفت:
نه جان دل‌ها! می‌خواهم ژاکت قدیمی‌ام را بشکافم و با کاموایش شال گردن زیبایی برای هدیه‌ تولد پدرتان ببافم.
تیله از روی شانه قندک روی ژاکت پرید. قندک همان‌طور که به ژاکت زل زده بود زیر لب گفت:
چطور ممکنه این ژاکت به شال گردنی زیبا تبدیل بشه؟
تیله با نوکش گره‌ کور ژاکت عمه را باز کرد و روی دسته‌ صندلی نشست. عمه ژاکت را شکافت و به کمک قندک کاموا را کلاف کرد و میل بافتنی‌ها را برداشت و تند تند شروع کرد به بافتن شال گردن.
پادشاه قندک چند دقیقه‌ای نگاه کرد و بعد با عجله تیله را روی شانه‌اش گذاشت و به اتاقش برگشت.
یکی از پیراهن‌هایی را که اندازه‌اش بود روی مقوا گذاشت و الگو‌یش را کشید. بعد با حوصله لباس‌هایی را که برایش کوچک شده بودند تکه تکه کرد و کنار هم روی زمین پهن کرد و الگو را روی تکه پارچه‌ها گذاشت. تیله برایش سوزن نخ می‌کرد و پادشاه قندک هم آرام آرام خط‌های دورِ مقوا را قیچی می‌کرد و بعد با نخ سفید می‌دوخت. ساعت‌ها گذشت و تیله از خستگی در جعبه‌اش خوابید. قندک هم پیراهن جدیدی برای خودش دوخت. با خوشحالی آن را پوشید و با عجله پیش عمه‌اش رفت.
عمه پادشاه که داشت شالِ بافته شده را در جعبه می‌گذاشت از دیدن قندک در آن وقت شب تعجب کرد.
پادشاه قندک جلوتر رفت و چرخی زد تا عمه لباسش را ببیند.
عمه پادشاه از دیدن لباس رنگارنگ و منحصر به فرد برادرزاده اش به وجد آمد.
قندک با ذوق فراوان گفت: عمه جان! حالا دیگر با لباس جدیدی که خودم دوختم به جشن تولد پدر می‌رویم.
عمه پادشاه، قندک را محکم در آغوش گرفت و گفت: قندک جان تو بی‌نظیری!

code

نسخه مناسب چاپ