بعثت رسول
سیدعلی موسوی گرمارودی
 

غروبی سخت دلگیراست ومن بنشسته ام اینجا،
کنار غار پرت وساکتی ، تنها که می گویند:
روزی، روزگاری، مهبط وحی خدا بوده است،
ونام آن «حراء» بوده است واینجا سرزمین کعبه وبطحاست…
وروز، از روزهای حج پاک ما مسلمان هاست.
برون از غار، ز پیش روی و زیر پای من ، تاهرکجا ، سنگ و بیابان است.
هوا گرم است و تب دار است، اما می گراید سوی سردی، سوی خاموشی.
وخورشید از پس یک روز تب، در بستر غرب افق، آهسته می میرد..
ودر اطراف من از هیچ سویی، رد پایی نیست ودور من، صدایی نیست
فضا خالی است وذهن خسته وتنهای من،
چون مرغ نوبالی ــ که هردم شوق پروازی به دل دارد ــ
کنارغار، از هرسنگ، هر صخره پرد بر صخره ای دیگر..
ومی جوید به کاوش های پی گیگیری،
نشانی های مردی را
نشانی ها، که شاید مانده بر جا ، دیر دیر: از سالیانی پیش
ومن همراه مرغ ذهن خود، در غار می گردم.
وپیدا می کنم گویی نشانی ها که می جویم:
همان است، اوست!
کنار غار، اینجا ،جای پای اوست،
می بینم ومی بویم
توگویی بوی او را نیز
همان است، اوست:
یتیم مکه ، چوپانک، جوانک،
نوجوانی از بنی هاشم وبازرگان راه مکه وشامات
«امین»، آن راستین، آن پاکدل ، آن مرد،
وشوی برترین بانو:«خدیجه»
نیز، آنکس کوسخن جز حق نمی گوید
وغیر از حق نمی جوید
و بت ها را ستایشگر نمی باشد
واینک: این همان مرد ابرمرد است
«محمد» اوست.

code

نسخه مناسب چاپ