این روزها، همه نگران کودکان اوکراینی هستند که به دلیل تجاوز ارتش روسیه به کشورشان، یا آواره شدهاند یا خوابشان از ترس شلیک موشکهای دشمن، پریشان است؛ درست شبیه اتفاقی که برای کودکان افغانستانی افتاد و در زمانهای دور و نزدیک برای کودکان ایران، عراق، سوریه، لبنان، یمن، میانمار، کامبوج، ویتنام، بوسنی و هر نقطه دیگری از زمین که دچار جنگ و ویرانی شد؛ زیرا هر جنگی در واقع جنگ علیه کودکان و طبیعت است و آنان بیپناهترین و بیدفاعترین و آسیبپذیرترین گروه در برابر زخم و آتش و آلودگی بمبها و گلولهها هستند.
در هیاهوی اخبار مربوط به اوکراین، ویدیویی در فضای مجازی دیدم که در آن دخترک معصومی با زبان روسی، ترانه زیبایی را اجرا میکرد. از لحن کودک، تمناهای ضد جنگ پیدا بود. یکی از دوستانم به نام «هایدا فرخنده» که ادبیات روسی خوانده است و الان هم دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی است به من کمک کرد تا بفهمم متن آن آواز چیست و ترجمه دقیق آن ترانه را در اختیارم گذاشت و گفت که شاعر آن، خانم «تاتیانا وترووا» است و کودکی که آن را اجرا کرده، «آنا دراگا» نام دارد. سروده بسیار زیبا و تأثیرگذاری بود و دوست دارم از طرف خودم و هایدا؛ ترجمه آن را تقدیم کنم به کسانیکه دنیا را برای همه موجودات، بدون جنگ و تعصب میخواهند و برای گسترش عشق و دوستی و صلح تلاش میکنند:
«بزرگهای مهربان نازنین
جنگ را بس کنید
تا من با ستاره های رنگارنگ، بهار را برای شما زیبا کنم
و برایتان خورشید کوچک قشنگی بکشم که لبخند میزند
دیگر نه گریه میکنم و نه میترسم
بزرگهای دانا کاری کنید! جنگ وحشتناک را یک جوری فراری دهید
من از ماسهها برای شما خانه کوچکی میسازم که با آن بازی کنید
آنوقت دیگر نه گریه میکنم و نه میترسم
آنجا که جنگ میآید بچهها هیچ جایی برای بازی ندارند
آنجا که جنگ میآید نمیتوان گل چید
آنجا که جنگ میآید هیچکس این سؤال را جواب نمیدهد
که چرا همیشه بچههای بیگناه را میکشند؟!
بزرگهای مهربان نازنین! جنگ را بس کنید!»
به راستی چرا این حرفها توی کله بزرگترها نمیرود؟ چرا زورگوها در هر زمانی وجود دارند و دست از قلدری برنمیدارند؟ البته زورگوها از شکم مادرشان، زورگو به دنیا نمیآیند! آنها هم مثل هر کودک دیگری، پاک و معصوم زاییده میشوند. دوست دارند بازی کنند و دنبال بادبادک و پروانه بدوند و بلند بلند آواز بخوانند و چه بسا عاشق شکلات و دوچرخه سواری باشند و بدون شک در هیچ بهاری در گوش هیچ قاصدکی نگفتند که آرزو دارند دیکتاتور و قاتل ویرانگر شوند و دنیا را به نابودی بکشانند!
پس چطور میشود که تعدادی از همین بچهها؛ فرقی هم ندارد دختر باشد یا پسر، کمکم قلدر میشوند؟ دوست دارند در هر شرایطی و به هر قیمتی نفر اول باشند، در هر رقابتی پیروز شوند، با هیچکس مشورت نمیکنند، فقط حرف خودشان را میزنند، به تلاش و استعداد و لیاقت هم اصلا اعتقادی ندارند و چون خودشان را همیشه عقل کل میدانند؛ پس اجازه دارند هر کاری میخواهند بکنند! این که چه بلایی سر دیگران میآید هم برایشان مهم نیست! چون اصلا چیزی به اسم «دیگران» برایشان وجود ندارد!
راستش پاسخ به این پرسش خیلی ساده و کوتاه نیست و باید چندین روانشناس و جامعهشناس و کارشناس تربیتی و آموزشی در اینباره توضیح بدهند. ولی یک چیز را مطمئنم و این که مسیر از یک کودک پاک و معصوم به یک قلدر دیکتاتور تبدیل شدن، تدریجی است؛ یک شبه نیست.
آدمها کمکم تغییر میکنند. مثلا محبتهای کوچک را دیگر نمیبینند و تشکر نمیکنند. کارهای پدر و مادر و اطرافیان را وظیفه میدانند و از پدر بابت نان تازهای که هر روز میخرد و از مادر بابت تمیزی خانه و سفره باسلیقهای که میچیند قدردانی نمیکنند. بعد به همسایه و همکلاسی بیاعتنا میشوند و همینطور که بزرگ میشوند، خودخواهتر میشوند. در حرفهایشان واژه «من» را بسیار به کار میبرند و کمکم چنان رانندگی میکنند که شاخه درخت و تن آدم و گربه و پرنده کنار خیابان، از ترس میلرزد. چنان راه میروند که زمین زیر پایشان از فشار ترک بر میدارد و چنان زندگی میکنند که گویی هر چه در دنیا هست برای آنهاست و «دیگران» هیچ حقی ندارند. اگر میخواهیم دیکتاتور نشویم باید مراقب باشیم در مسیر دیکتاتور شدن قرار نگیریم.
باید «قدرشناسی» و «احترام به دیگران» را بلد باشیم و «صلح» را از «خودمان» و «خانهمان» شروع کنیم و برای «همه» بخواهیم.
وجیهه تیموری
در هیاهوی اخبار مربوط به اوکراین، ویدیویی در فضای مجازی دیدم که در آن دخترک معصومی با زبان روسی، ترانه زیبایی را اجرا میکرد. از لحن کودک، تمناهای ضد جنگ پیدا بود. یکی از دوستانم به نام «هایدا فرخنده» که ادبیات روسی خوانده است و الان هم دانشجوی دکتری زبان و ادبیات فارسی است به من کمک کرد تا بفهمم متن آن آواز چیست و ترجمه دقیق آن ترانه را در اختیارم گذاشت و گفت که شاعر آن، خانم «تاتیانا وترووا» است و کودکی که آن را اجرا کرده، «آنا دراگا» نام دارد. سروده بسیار زیبا و تأثیرگذاری بود و دوست دارم از طرف خودم و هایدا؛ ترجمه آن را تقدیم کنم به کسانیکه دنیا را برای همه موجودات، بدون جنگ و تعصب میخواهند و برای گسترش عشق و دوستی و صلح تلاش میکنند:
«بزرگهای مهربان نازنین
جنگ را بس کنید
تا من با ستاره های رنگارنگ، بهار را برای شما زیبا کنم
و برایتان خورشید کوچک قشنگی بکشم که لبخند میزند
دیگر نه گریه میکنم و نه میترسم
بزرگهای دانا کاری کنید! جنگ وحشتناک را یک جوری فراری دهید
من از ماسهها برای شما خانه کوچکی میسازم که با آن بازی کنید
آنوقت دیگر نه گریه میکنم و نه میترسم
آنجا که جنگ میآید بچهها هیچ جایی برای بازی ندارند
آنجا که جنگ میآید نمیتوان گل چید
آنجا که جنگ میآید هیچکس این سؤال را جواب نمیدهد
که چرا همیشه بچههای بیگناه را میکشند؟!
بزرگهای مهربان نازنین! جنگ را بس کنید!»
به راستی چرا این حرفها توی کله بزرگترها نمیرود؟ چرا زورگوها در هر زمانی وجود دارند و دست از قلدری برنمیدارند؟ البته زورگوها از شکم مادرشان، زورگو به دنیا نمیآیند! آنها هم مثل هر کودک دیگری، پاک و معصوم زاییده میشوند. دوست دارند بازی کنند و دنبال بادبادک و پروانه بدوند و بلند بلند آواز بخوانند و چه بسا عاشق شکلات و دوچرخه سواری باشند و بدون شک در هیچ بهاری در گوش هیچ قاصدکی نگفتند که آرزو دارند دیکتاتور و قاتل ویرانگر شوند و دنیا را به نابودی بکشانند!
پس چطور میشود که تعدادی از همین بچهها؛ فرقی هم ندارد دختر باشد یا پسر، کمکم قلدر میشوند؟ دوست دارند در هر شرایطی و به هر قیمتی نفر اول باشند، در هر رقابتی پیروز شوند، با هیچکس مشورت نمیکنند، فقط حرف خودشان را میزنند، به تلاش و استعداد و لیاقت هم اصلا اعتقادی ندارند و چون خودشان را همیشه عقل کل میدانند؛ پس اجازه دارند هر کاری میخواهند بکنند! این که چه بلایی سر دیگران میآید هم برایشان مهم نیست! چون اصلا چیزی به اسم «دیگران» برایشان وجود ندارد!
راستش پاسخ به این پرسش خیلی ساده و کوتاه نیست و باید چندین روانشناس و جامعهشناس و کارشناس تربیتی و آموزشی در اینباره توضیح بدهند. ولی یک چیز را مطمئنم و این که مسیر از یک کودک پاک و معصوم به یک قلدر دیکتاتور تبدیل شدن، تدریجی است؛ یک شبه نیست.
آدمها کمکم تغییر میکنند. مثلا محبتهای کوچک را دیگر نمیبینند و تشکر نمیکنند. کارهای پدر و مادر و اطرافیان را وظیفه میدانند و از پدر بابت نان تازهای که هر روز میخرد و از مادر بابت تمیزی خانه و سفره باسلیقهای که میچیند قدردانی نمیکنند. بعد به همسایه و همکلاسی بیاعتنا میشوند و همینطور که بزرگ میشوند، خودخواهتر میشوند. در حرفهایشان واژه «من» را بسیار به کار میبرند و کمکم چنان رانندگی میکنند که شاخه درخت و تن آدم و گربه و پرنده کنار خیابان، از ترس میلرزد. چنان راه میروند که زمین زیر پایشان از فشار ترک بر میدارد و چنان زندگی میکنند که گویی هر چه در دنیا هست برای آنهاست و «دیگران» هیچ حقی ندارند. اگر میخواهیم دیکتاتور نشویم باید مراقب باشیم در مسیر دیکتاتور شدن قرار نگیریم.
باید «قدرشناسی» و «احترام به دیگران» را بلد باشیم و «صلح» را از «خودمان» و «خانهمان» شروع کنیم و برای «همه» بخواهیم.
وجیهه تیموری
code