نوروز در پارسهرنویسنده: سمانه آقائی آبچوئیه
میراثک قلبش همینطور تالاپ تولوپ صدا میکرد. احساس شعجیبی داشت. احساسی شبیه خوشحالی که با دلهره قاطی شده بود. برای همین صبح خیلی زود از خواب بیدار شد و صبحانه خورد. او باید خودش را برای رفتن به یک میهمانی آماده میکرد. میراثک به مناسبت نوروز از طرف داریوش بزرگ به این میهمانی دعوت شده بود. او خیلی تند و سریع در حالیکه هیجانزده بود لباسهای خوشگلش را پوشید: پیراهنی به رنگ سبز ایرانی که در قسمت بالا، سمت چپ، نقش نیلوفر آبی و در قسمت پایین آن نقش بزهای ظرف سفالی شهر سوخته دیده میشد، شلواری به رنگ زرد و یک شال قرمز که روی آن شکلهای جالبی خودنمایی میکردند و آدم با دیدنشان یاد زیلوهای شهر میبد میافتاد.
لباسش را که پوشید توی آینه به خودش نگاه کرد، لبخندی زد و گفت: بهبه! مثل ماه شدی! او این را گفت، روی صندلی مخصوص سفر به زمان نشست و راه افتاد.
چند دقیقه بعد جایی در نزدیکی شهر پارسه پیدایش شد. همهجا شلوغ و پلوغ بود. آدمهای زیادی در رفت و آمد بودند. از روی لباس و کفش و قیافه آدمها میشد فهمید که هر کدام از آنها از جایی دور به پارسه آمدهاند.
میراثک این طرف و آن طرف را نگاه کرد. هر کس به کاری مشغول بود. شش تا مرد که کلاههای نوکتیزی روی سرشان بود در گوشهای کنار هم ایستاده بودند. به نظر میرسید میراثک آنها را میشناسد. برای همین جلو رفت و گفت: سلام.
آن شش مرد داشتند باهم صحبت میکردند و تا صدای میراثک را شنیدند؛ با تعجب نگاهش کردند و پرسیدند: تو کی هستی؟ خیلی عجیب و غریبی! اهل کجایی؟
میراثک گفت: من میراثکم. ایرانیام. من هم مثل شما به این میهمانی دعوت شدهام. بعد پرسید: شما از قوم سکاهای سیستان هستید؟
یکی از مردها جواب داد: بله درست است. تو ما را از کجا میشناسی؟
میراثک جواب داد: از کلاهتان که خیلی بامزه است.
در کنار مردها یک اسب زیبا ایستاده بود که خیلی قشنگ تزیین شده بود. آنها با خودشان چندمتر پارچه و دوتا دستبند هم آورده بودند که معلوم بود خیلی با ارزش هستند.
میراثک گفت: چه پارچههای زیبایی! برای چی این چیزها را با خودتان آوردید؟
یکی از مردها جواب داد: خب معلوم است! اینها هدیههایی هستند از طرف قوم ما برای داریوش بزرگ. میراثک یکهو زیر پایش خالی شد و چیزی یادش آمد. باباکهن قبلا برایش تعریف کرده بود که در دوره حکومت هخامنشی، مردم از سرزمینهای مختلف برای تبریک نوروز به پارسه یا همان تختجمشید میآمدند و هدیهای برای پادشاه میآوردند.
در همین حال، آدمها دسته دسته داخل کاخ میرفتند. آن شش مرد هم از میراثک خداحافظی کردند و رفتند. میراثک مانده بود که حالا این وسط او چه هدیهای میتواند با خودش ببرد. البته میراثک میهمان ویژه بود و شاید کسی از او توقع هدیه نداشت اما او دلش میخواست این کار را انجام دهد. اشک در چشمانش حلقه زد. غصهدار شد که چرا این موضوع را فراموش کرده. برای همین رفت و جایی زیر یکی از درختهایی که در محوطه کاخ بود نشست و آدمها را تماشا کرد. میهمانانی از اقوام ماد، پارت و آشور آمده بودند. میان میهمانان هندیها، مصریها و حبشیها هم دیده میشدند. میراثک همینطور ناراحت بود تا اینکه نسیمی وزید و برگ درختها را تکان داد. یکدفعه چیزی به ذهنش رسید. در کیفش را باز کرد و پنجتا کاغذ رنگی بیرون آورد و خیلی زود پنجتا فرفره کاغذی درست کرد: زرد، نارنجی، قرمز، آبی و سبز. شبیه رنگهایی که توی چهره خودش وجود دارد. بعد از توی کیفش یک روبان بیرون آورد و آنها را به هم پیچید؛ مثل یک دسته گل. یک کاغذ کوچک هم برداشت و روی آن نوشت: از طرف میراثک! و آن را به روبان آویزان کرد و به سرعت به سمت کاخ دوید.
گروهی از آدمها آمدند و پشت سر میراثک ایستادند. آنها با خودشان یک اسب و یک کوزه آورده بودند که دستههایی شبیه عقاب داشت.
آدمها آرام آرام جلو رفتند تا بالاخره نوبت به میراثک رسید.
میراثک، داریوش بزرگ را که دید گفت: سلام آقا.
داریوش بزرگ تا متوجه میراثک شد گفت: درود، بهبه! میراثک دوستداشتنی ما. خوش آمدی! بیا جلوتر. میراثک به آرامی جلو رفت و فرفرهها را به او داد و گفت: این شادی کوچکی است از طرف من برای شما. داریوش بزرگ نگاهی به فرفرهها انداخت و گفت: چه هدیه خوبی! شاد است و پویا. بعد ادامه داد من میدانم که تو به آینده میروی. وقتی برگشتی به مردم ایران بگو من برایشان آرزو میکنم مثل همین فرفرهها شاد و پویا باشند.
میراثک جواب داد: باشه آقا حتما. بعد پرسید: آیا مثل دفعه قبل که آمده بودم میشود باهم یک عکس یادگاری بگیریم؟
داریوش بزرگ لبخندی زد و قبول کرد. میراثک هم دوربینش را تنظیم کرد و رفت کنار داریوش بزرگ ایستاد. چیلیک! عکس گرفته شد؛ یک عکس خاطرهانگیز.
میراثک خوشحال بود و فرفرهها در باد میچرخیدند.
میراثک قلبش همینطور تالاپ تولوپ صدا میکرد. احساس شعجیبی داشت. احساسی شبیه خوشحالی که با دلهره قاطی شده بود. برای همین صبح خیلی زود از خواب بیدار شد و صبحانه خورد. او باید خودش را برای رفتن به یک میهمانی آماده میکرد. میراثک به مناسبت نوروز از طرف داریوش بزرگ به این میهمانی دعوت شده بود. او خیلی تند و سریع در حالیکه هیجانزده بود لباسهای خوشگلش را پوشید: پیراهنی به رنگ سبز ایرانی که در قسمت بالا، سمت چپ، نقش نیلوفر آبی و در قسمت پایین آن نقش بزهای ظرف سفالی شهر سوخته دیده میشد، شلواری به رنگ زرد و یک شال قرمز که روی آن شکلهای جالبی خودنمایی میکردند و آدم با دیدنشان یاد زیلوهای شهر میبد میافتاد.
لباسش را که پوشید توی آینه به خودش نگاه کرد، لبخندی زد و گفت: بهبه! مثل ماه شدی! او این را گفت، روی صندلی مخصوص سفر به زمان نشست و راه افتاد.
چند دقیقه بعد جایی در نزدیکی شهر پارسه پیدایش شد. همهجا شلوغ و پلوغ بود. آدمهای زیادی در رفت و آمد بودند. از روی لباس و کفش و قیافه آدمها میشد فهمید که هر کدام از آنها از جایی دور به پارسه آمدهاند.
میراثک این طرف و آن طرف را نگاه کرد. هر کس به کاری مشغول بود. شش تا مرد که کلاههای نوکتیزی روی سرشان بود در گوشهای کنار هم ایستاده بودند. به نظر میرسید میراثک آنها را میشناسد. برای همین جلو رفت و گفت: سلام.
آن شش مرد داشتند باهم صحبت میکردند و تا صدای میراثک را شنیدند؛ با تعجب نگاهش کردند و پرسیدند: تو کی هستی؟ خیلی عجیب و غریبی! اهل کجایی؟
میراثک گفت: من میراثکم. ایرانیام. من هم مثل شما به این میهمانی دعوت شدهام. بعد پرسید: شما از قوم سکاهای سیستان هستید؟
یکی از مردها جواب داد: بله درست است. تو ما را از کجا میشناسی؟
میراثک جواب داد: از کلاهتان که خیلی بامزه است.
در کنار مردها یک اسب زیبا ایستاده بود که خیلی قشنگ تزیین شده بود. آنها با خودشان چندمتر پارچه و دوتا دستبند هم آورده بودند که معلوم بود خیلی با ارزش هستند.
میراثک گفت: چه پارچههای زیبایی! برای چی این چیزها را با خودتان آوردید؟
یکی از مردها جواب داد: خب معلوم است! اینها هدیههایی هستند از طرف قوم ما برای داریوش بزرگ. میراثک یکهو زیر پایش خالی شد و چیزی یادش آمد. باباکهن قبلا برایش تعریف کرده بود که در دوره حکومت هخامنشی، مردم از سرزمینهای مختلف برای تبریک نوروز به پارسه یا همان تختجمشید میآمدند و هدیهای برای پادشاه میآوردند.
در همین حال، آدمها دسته دسته داخل کاخ میرفتند. آن شش مرد هم از میراثک خداحافظی کردند و رفتند. میراثک مانده بود که حالا این وسط او چه هدیهای میتواند با خودش ببرد. البته میراثک میهمان ویژه بود و شاید کسی از او توقع هدیه نداشت اما او دلش میخواست این کار را انجام دهد. اشک در چشمانش حلقه زد. غصهدار شد که چرا این موضوع را فراموش کرده. برای همین رفت و جایی زیر یکی از درختهایی که در محوطه کاخ بود نشست و آدمها را تماشا کرد. میهمانانی از اقوام ماد، پارت و آشور آمده بودند. میان میهمانان هندیها، مصریها و حبشیها هم دیده میشدند. میراثک همینطور ناراحت بود تا اینکه نسیمی وزید و برگ درختها را تکان داد. یکدفعه چیزی به ذهنش رسید. در کیفش را باز کرد و پنجتا کاغذ رنگی بیرون آورد و خیلی زود پنجتا فرفره کاغذی درست کرد: زرد، نارنجی، قرمز، آبی و سبز. شبیه رنگهایی که توی چهره خودش وجود دارد. بعد از توی کیفش یک روبان بیرون آورد و آنها را به هم پیچید؛ مثل یک دسته گل. یک کاغذ کوچک هم برداشت و روی آن نوشت: از طرف میراثک! و آن را به روبان آویزان کرد و به سرعت به سمت کاخ دوید.
گروهی از آدمها آمدند و پشت سر میراثک ایستادند. آنها با خودشان یک اسب و یک کوزه آورده بودند که دستههایی شبیه عقاب داشت.
آدمها آرام آرام جلو رفتند تا بالاخره نوبت به میراثک رسید.
میراثک، داریوش بزرگ را که دید گفت: سلام آقا.
داریوش بزرگ تا متوجه میراثک شد گفت: درود، بهبه! میراثک دوستداشتنی ما. خوش آمدی! بیا جلوتر. میراثک به آرامی جلو رفت و فرفرهها را به او داد و گفت: این شادی کوچکی است از طرف من برای شما. داریوش بزرگ نگاهی به فرفرهها انداخت و گفت: چه هدیه خوبی! شاد است و پویا. بعد ادامه داد من میدانم که تو به آینده میروی. وقتی برگشتی به مردم ایران بگو من برایشان آرزو میکنم مثل همین فرفرهها شاد و پویا باشند.
میراثک جواب داد: باشه آقا حتما. بعد پرسید: آیا مثل دفعه قبل که آمده بودم میشود باهم یک عکس یادگاری بگیریم؟
داریوش بزرگ لبخندی زد و قبول کرد. میراثک هم دوربینش را تنظیم کرد و رفت کنار داریوش بزرگ ایستاد. چیلیک! عکس گرفته شد؛ یک عکس خاطرهانگیز.
میراثک خوشحال بود و فرفرهها در باد میچرخیدند.
code