ایکاش وقت گاهشماری نداشتی
با ما قرار نامهنگاری نداشتی
هر سال مژده میدهی از شادی و شراب
دیگر بس است، غیر خماری نداشتی
قصدی ز بانگ و همهمه بر موج برگها
غیر از فریب و موجسواری نداشتی
گشتند با تو همسفر، اقوام بیشمار
اما توان قافلهداری نداشتی
در چشمهای خسته ز ناکامی و عطش
جز خون و اشک، چشمه جاری نداشتی
شد کارنامه تو پر از نعل و میخ، کاش
با ما سر محافظهکاری نداشتی
دست خزان، کتاب تو را میزند ورق
هرگز دم نسیم بهاری نداشتی
خاری شدی به دیده تاریخ، از دروغ
پروای ننگ و خفت و خواری نداشتی
بر گرده یلان و عیاران کهنهکار
جز زخمهای کهنه و کاری نداشتی
پیک خطر اگر که نبودی، ز خاطرت
این قدر خاطرات فراری نداشتی
بس گوشها به زنگ و بسی چشمها به در
اما خبر به جز غم و زاری نداشتی
حتی در آستانه نوروز، تحفهای
جز وعدههای پوچ و شعاری نداشتی
یاری رسان به لحظهشماران دلخوشت
با ما که لحظهای سر یاری نداشتی
«روز خوشی نداشتم آیا برای تو؟»
گفتی به خشم، گفتمت: آری نداشتی!