در روزهای کنار نوروز
هر سال در روزهای کنار نوروز، آقایی به خانه ما میآیند و در خانه تکانی آخر سال، پاک کردن پنجرهها و دیوارها به ما کمک میکنند. ایشان باسوادند و تئاتر را هم دوست دارند. بیشتر نمایشنامهها را خواندهاند و درباره آنها قضاوت دارند. ظهر که میشود، یک ساعتی را تعطیل میکنند. بعد از ناهار یک ساعتی استراحت میکنند. در آن وقت، ایشان اغلب درباره فنّ شعر ارسطو، اورپید، مناندز نمایشنامه نویس یونانی ـ رمی، تئاتر پس از جنگ جهانی، استانیسلاوسکی، چخوف و گروههای تئاترهای نیویورک و برادوی حرف میزند.
او میگوید: «من نمیگم، همه میگن که برادوی، پایتخت تئاتر است.» خود او خیابان برادوی منهتن را مثل کف دست میشناسد. میخندد و میگوید: «من خودم اهل ایلامم، ولی تا به این سن رسیدهام، جز مشهد و همین تهران، جای دیگری نرفتهام. یکبار هم همه با هم رفتیم شیراز.»
او نمایشهای چخوف، به ویژه«مرغ دریایی»را چنان تحلیل میکندکه انگار خود سرگیویچ استافیلاوسکی است. گاهی هم دیالوگهای ترپلف را با چنان بغض غلیظی بیان میکند که خانوادهام و من، بیاختیار گریهمان میگیرد.
پارسال همین روزها سر ناهار، تکّهای از دیالوگها را برایمان اجرا کرد: «اوه… چطور میتونی این کارو بکنی؟ یعنی واقعاً استعداد و تباهی رو نمیشه از هم جدا کرد؟»
«آقاولی» صدایش را نازک میکند تا دیالوگ نینا را بگوید: «تو چه جور آدمی هستی؟ چرا نمیفهمی؟ من هنرمندم ولی به نظر تو من باید یه قهرمان باشم. چطور یه زن میتونه قهرمان باشه؟ من یه هنرپیشهام اگر با تو ازدواج کنم خیلی زود ولت میکنم، دوباره برمیگردم روی صحنه؛حتی به اندک دستمزدی. من… نمیتونم بدون تئاتر زندگی کنم.»
آقا ولی، خودش اشکهایش را پاک میکند و میگوید: «آقای صالح علاء! شما خودت میدونی میر هولد، کم کسی نیست. همین میر هولد که شما هم قبولش داری، گفته که آقایان، نبوغ استانیسلاوسکی را کمتر کسی بین تئوریسینها دارد.
استانیسلاوسکی، نخستین کسی است که صدای باران بر پنجره و نوری که از پردهها میگذشته را به شخصیتهای مرغ دریایی ربط داده. این خیلیه، باور میکنید؟»
گفتم:«بله آقا ولی، من هرچه شما، چخوف، استانیسلاوسکی و میر هولد گفته باشند را باور میکنم.»
آن وقت آقا ولی توری پنجرههای حیاط خلوتمان را درمیآورد میبرد توی حمام با شامپویی میشوید، آب میگیرد، میبرد میگذارد توی ایوانمان تا خشک شوند. بعدش برمیگردد و میگوید: «اگر راه نزدیک بود، از ایلام برایتان سبزی میآوردم. من این کار را دوست دارم؛ چون صاحبکارها به حرفهایم گوش میکنند.
عید برمیگردم ایلام. کارم چاهکنیه. چون مردم آنجا برخلاف تهرانیها، خودشان پنجره و توریهاشان را میشویند. چاهکنی را دوست دارم. بدیاش این است که آدم وقتی تو چاهه، نمیتونه از مرغ دریایی حرف بزنه. من تریپلف نیستم، یه نفر کارگرم، ولی واقعیتش، منم مثل نینا نمیتونم بدون تئاتر زندگی کنم.»
یاد خودم میافتم. آن سال که تازه دیپلم گرفته بودم، میخواستم بروم آلمان تئاتر بخوانم. آن هم فقط به خاطر برشت. اما نرفتم. قضیه نرفتن را بدون موسیقی کارل اُرف، نمیتوانم تعریف کنم.
code