نگاهش روی تابلو نشست. با صدای بغض کرده، رو به راننده گفت:«آقا کنار اون تابلو نگه دارین». از ماشین پیاده شد. زیر لب زمزمه کرد: «ابتدای حوزه استحفاظی اداره راه و ترابری اندیکا. انتهای حوزه استحفاظی مسجدسلیمان، سلام وطنم!».
همیشه کنار این تابلو می ایستاد و نگاه به نوشته نه چندان خوش خط می انداخت و دلش آرام می گرفت. صدای راننده بلند شد:«آبجی زود باش، من بایس برگردم!». آساره به طرفش برگشت. نمی خواست حرفی بزند. هرچه نبود، شوهر دختر عمه اش بود؛ والّا محال بود آساره سکوت کند. دست به سینه نشست و با طعنه گفت:«بفرمایید تا دیرتون نشده!».
چشم به جاده دوخت. یادش رفت از آقا رحمت عصبانی است. اصلاً مگر می شد سد کارون جلوی چشمش ظاهر شود و از روی رود کارون بگذرد و حواسش پی چیز دیگری باشد؟ راننده گفت:«آبجی، هر کی ندونه، فکر می کنه دفه اوله چشمت به شط افتاده!»
آساره آهی کشید و گفت: «آقا رحمت، آدم عاشق که حرف تکرارو نمیزنه. این خاک عشق موئه. مو همیشه توی قلبم عاشق اینجا می مونم!» چشم به بیرون دوخت، به مخمل کارون، زمزمه کرد:«نگاه اینارو بی خیال، بهار از زمزمه عاشقانه ما درست شده وطنم!»….
***
رمان«آساره صبح»،نوشته لیلاعبدی، توسط انتشارات آداش به بازار کتاب آمده است. داستان این کتاب درباره دختر جوانی به نام آساره، از قوم بختیاری و مردم منطقه اندیکا است. دختری که شخصیتی مرموز در زندگیاش وجود دارد و او را از اتفاقی ناگوار در گذشته میترساند. به گفته این شخصیت مرموز، مهر عشقی به پیشانی آساره خورده که برایش بدنامی به بار آورده است.
آساره برای کار به منزل دکتری میرود که او هم درگیر گذشتهای مرموز با دختری به نام «ماه پری خانوم»است. عزیزدردانه تاجر فرش درمحله ای تاریخی در تبریز. تقابل این دو و شخصیت های مرموزی که افکارشان را احاطه کرده است، باعث خلق این رمان و بیان فرهنگ زیبای اقوام ایرانی می شود و نویسنده با تلاشی درخور، به بیان روایتی جذاب از این فضا پرداخته است.
«لیلا عبدی»متولد تهران است. از کودکی و دوران مدرسه عاشق نوشتن بود. تلاش زیادی کرد تا این که در دوران دانشگاه توانست نخستین رمانش با نام«عشق خاموش»را منتشر کند. حاصل سال ها تلاش این نویسنده خوب، تا کنون انتشار دهها رمان و کتاب شعر بوده است.
***
درجایی دیگر از این رمان می خوانیم:
هربار به این مکان می رسید، مثل همان لحظه از ذوق نفسش بند می آمد. بعضی وقت ها فراموشش می شد باید نفس بکشد و به سرفه می افتاد. دشت های سرسبز، گله های گوسفند یا درختان بلوط و کنار، که همه جای اندیکا میخ زمین بودند، گوشه ای از بهشت بود.
وقتی چشمش افتاد به خانه بابا پیرداد که حالا عمویارعلی ساخته و بزرگترش کرده بود، خنده روی لب هایش نشست. یارعلی تمام زندگی اش را گذاشته بود تا بشود اینی که هست. در دشت سرسبز پشت خانه، گوسفندهایش مشغول چرا بودند…
code