شمس و حافظ
مهدی سالاری‌نسب - بخش چهارم
اشاره: این نوشتار به قلم آقای سالاری‌نسب و برگرفته از «دانشنامه حافظ و حافظ‌پژوهی» است؛ اما متاسفانه در شماره‌های قبل به‌اشتباه نام دیگری ذکر شده بود. از استاد خرمشاهی که تذکر دادند، سپاسگزاریم و منتظر مطالب دیگر آقای سالاری‌نسب می‌مانیم.

خرقه گرفتن و خرقه دادن نیز از آداب صوفیان خانقاهی است و ارتباط مستقیم با رابطه مریدی و مرادی دارد. طبعاً کسی که از اصل ارتباط پیر و مراد رویگردان است، به آداب خرقه هم پایبند نخواهد بود. شمس و حافظ هر دو خرقه را تحقیر و تمسخر می‌کنند؛ برای مثال شمس خرقه به معنای رایج را شایسته آتشخانه گرمابه می‌شمارد و از خرقه صحبت نام می‌برد: «هر کسی سخن از شیخ خویش گوید. ما را رسول علیه‌‌السلام در خواب خرقه داد، نه آن خرقه که بعد از دو روز بدرد و ژنده شود، در تون‌ها افتد و بدان استنجا کنند، بلکه خرقه صحبت؛ صحبتی که نه در فهم گنجد، صحبتی که آن را دی و امروز و فردا نیست» (مقالات شمس). و حافظ نیز این خرقه مرسوم را سزاوار سوزاندن می‌داند و آن را برای باده به گرو می‌نهد و در عوض، از حق صحبت پیر خرابات سخن می‌گوید:‌ ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد!

به جان پیر خرابات و حق صحبت او

که نیست در سر من جز هوای خدمت او

مدام خرقه حافظ به باده در گرو است

مگر ز خاک خرابات بود فطرت او

تنها باید توجه داشت که در این خصوص، سخن حافظ رنگ و بوی سیاسی بیشتری از سخن شمس دارد. همان‌طور که گفته شد، شمس و حافظ هر دو در عین دوری از ارتباط شیخی و مریدی، و تحقیر و تمسخر آداب خرقه، هر دو هم لزوم ارشاد پیر در مسیر سلوک را یاد‌آور می‌شوند و هم اطاعت محض از پیر را، در ضمن بر نام خضر تأکید می‌ورزند؛ برای مثال شمس می‌گوید: «چون مرید کامل نشده است تا از هوا ایمن باشد، از نظر شیخ دور بودن، او را مصلحت نباشد» (مقالات شمس). «شیخ چیست؟ هستی. مرید چیست؟ نیستی. تا مرید نیست نشود، مرید نباشد». (پیشین)، «خنُک آنکه بنده‌ای را یافت و قصه موسی و خضر را پیش دل نگاه داشت و امام خود ساخت» (پیشین). و حافظ هم گفته است:

قطع این مرحله بی‌همرهی خضر مکن

ظلمات است بترس از خطر گمراهی

***

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گویدر که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

غربت وجودی و غربت شخصی

غربت در معنای اول هم به معنی دوری از وطن است و هم به مکانی اطلاق می‌شود که وطن آدمی نیست؛ و غریب کسی است که از وطن خویش جدا افتاده. این مفهوم متقبل معانی مجازی هم شده است؛ مثلا امری غیر عادی در میان امور معمولی را نیز غریب می‌گویند و از این رهگذر کسی که رفتارش از جهاتی مطابق عرف نباشد نیز غریب یا غریب‌احوال توصیف می‌شود. به همین قیاس، فردی که در غربت است یعنی در وطن و خانمان و جایگاه معمول خود نیست و بنابراین در برابر آنان‌ که در محل و دیار اصلی و آشنای خویش استقرار دارند غریب به حساب می‌آید. با این مقدمات، طبق تعلیمات عرفانی، از آنجا که انسان ریشه و خانمانش جایی غیر از این جهان است، یعنی در ملکوت الهی و در جهان جاودانه جای داشته و برای مدتی موقت به این جهان فرستاده شده، این در عالم غریب است.

به هر حال اندیشه غربت، چه در معنای کلی و هستی‌شناختی، و چه در معنای اختصاصی و شخصی، در سخنان شمس و حافظ بارز است. شمس خود را غریب نامیده: «من غریبم» و غریب را کاروان‌سرای لایق است» (مقالات شمس). «پدر من از من خبر نداشت. من در شهر خود غریب، پدر از من بیگانه» (پیشین). و مولانا بهترین وصفی که از او به دست داده این است: «خود غریبی در جهان چون شمس نیست» (مثنوی معنوی)؛ و نیز حافظ، دعاگوی غریبان جهان، خود را مکرراً غریب می‌خواند:

در غریبی و فراق و غم دل پیر شدمر ساغر می‌ ز کف تازه‌جوانی به من آر

همچو حافظ غریب در ره عشقر به مقامی رسیده‌ام که مپرس

قتیل عشق تو شد حافظ غریب، ولر به خاک ما گذری کن که خون مات حلال

و پیش از اینها، در غزلهای آغازین دیوان حافظ غزلی هست با ردیف غریب:

گفتم: ای سلطان خوبان، رحم کن بر این غریبر گفت: در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب

غربت گرچه همواره از مضامین بنیادی تعلیمات صوفیه بوده، اما جلوه آن، هم از لحاظ حکمی و عرفانی و هم از لحاظ شخصی، در شمس و حافظ بارزتر است. این غربت هم رازآمیز بودن شخصیت این دو را دامن زده و هم بر حقیقت درونی کلام و چند و چون بیرونی آثارشان پرده‌های ابهام نهاده است. این بینش و روش غریبانه با اندیشه مطلوب بی‌نشان نیز مرتبط است.

مطلوب بی‌نشان

شمس و حافظ هر دو با تفکر عرفانی و تصوف پیوند تنگاتنگ دارند. شمس ارتباط و نزدیکی بیشتری با صوفیه دارد و با قطعیت بیشتری می‌توان او را یکی از عرفای اسلامی به شمار آورد؛ اما همواره کسانی بوده‌اند که در تعلق حافظ به عرفان و تصوف تردید کرده یا حد او را چیزی برتر از این دانسته‌اند. منوچهر مرتضوی می‌نویسد که حافظ: «مشربی وسیعتر و نامحدودتر از مشرب صوفیه دارد» (مکتب حافظ) و محمدرضا شفیعی کدکنی می‌گوید: «من حافظ را در قلمرو شعر عرفانی نمی‌دانم، او عرفان است و چیز دیگر» (مقدمه مختارنامه).

ادامه دارد

نسخه مناسب چاپ