یادی از رمضان های خاطره انگیز با اذان آسمانی و هنری مؤذن‌‍‌زاده اردبیلی
گوشه روح‌ الارواح
جلال رفیع
 

ـ این صدای مؤذن‌‍‌زاده اردبیلی است. می‌شنوی؟ این همان صداست که با همه وجود دوستش می‌داشتی.
«ای خفته خوش به خاک، دمی دیده باز کن
احوال ما بپرس و سپس خواب ناز کن»
در جسم عاشقانِ تو جانی نمانده است
بـرخیـز و بر جنـازه آنان نمــاز کـن!
صدای مؤذّن‌زاده، هنوز هم سرشار از رمز و راز است. انگار از دنیای دیگری به گوش می‌رسد. انگار اذان را در دستگاه اسطوره و افسانه خوانده است.
گویی کسی در مرز مه‌آلود میان مرگ و زندگی، خاک و افلاک، زمین و زمان، طبیعت و ماورای طبیعت است که چنین آواز سر می‌دهد.
گوشه روح‌الارواح (در آواز بیات ترک، از متعلقات دستگاه شور است)؛ چه نامگذاری پرگوشه و کنایه‌ای است. در این گوشه، گویی خود روح‌الارواح است که می‌خواند.
یاد گذشته‌ها و گذشتگان به خیر باد. دیده‌اید انعکاس دو آینه روبرو شده با هم را؟ دو دیوارِ رودررو و دو آینه رودررو را به تماشا نشسته‌اید؟ هر آینه تا عمق بی‌نهایت، آینه در آینه نشان می‌دهد. امّا دیگر نه رودررو، بلکه تودرتو.
هر آینه دریچه‌ای به اعماق آینه دیگر است. اینگونه است نگریستن آدمی در ژرفای وجود خویش. شهر هزار دریچه، شهر هزار قاب، شهر هزار آینه.
از عمق لایتناهای آینه و از ژرفای دریچه‌هایی که تا ازل تکرار می‌شود، نوجوانی به سمت و سوی ما گام برمی‌دارد که از لذّت استماع موسیقی اذان سرمست است.
پای در زمین دارد و سر بر آسمان می‌ساید. و گوش جان به موسیقی رؤیایی ملکوت، سپرده است.
ـ اُفوّضُ اَمری الَی‌الله؛ کارم را به خدا وا می‌گذارم.
ـ انَّ‌الله بصیرٌ بالعباد؛ خدا بر احوال بندگانش آگاه است.
ـ توکّلتُ علی‌الحیّ الّذی لایموت؛ تکیه کردم بر زنده جاودانه‌ای که مرگ ناپذیر است.
ـ وَالحمدُلله الّذی لَم یَتَّخذْ صاحبةً ولا ولَداً؛ و سپاس برای خداوندی که نه همراه و همسر دارد و نه فرزند.
ـ ولَم یَکن‌لَه شریکٌ فی‌الملک؛ و نه دستیاری در اداره جهان.
ـ و لم یکن له ولیٌّ من‌الذُّلّ؛ و نه از سر کاستی و زبونی به دوست نیازمند است.
ـ و کبّره تکبیراً؛ و بزرگ دار خدا را با بزرگداشتِ تمام.
آه، که چه آرامش لذّت‌بخشی را احساس می‌‌کنی، چه طلیعه خوش‌آهنگی است، چه شروع دلنشینی است. انگار در زیر آبشار نرم آسمان ایستاده‌ای. انگار بر بام ابرها می‌گذری. نشئه سرمست‌کننده نشأت گرفته از آن اذان اسطوره‌ای و اثیری، در بستر رگ‌های بدنت گلبول‌وار می‌دود.
ـ چشم‌هایت را باز کن پسرجان! پیش پایت را نگاه کن، نزدیک بود با هم تصادف کنیم.
ـ آه، ببخشید، چند لحظه اینجا نبودم، عذر می‌خواهم، سلام!
ـ چه خوب شد که سلام هم یادت آمد، چی شده؟ آن چند لحظه را کجا بودی مگر؟ علیک سلام!
ـ مرا صدای این اذان که می‌شنوید، مست کرد. پدرم می‌گوید،آدم مسحور این مؤذن می‌شود. انگار سِحر سَحَر در اذانش جاری است.
ـ آو!…. کوچه به این کوچکی و بچه به این بزرگی؟ حرف‌های بزرگ و بزرگتری می‌زنی پسرجان! صدای اذان مستت کرده بود یا بوی این بامیه‌هایی که در کف دستت
داری؟
ـ آقا، راستش را بخواهید، هر دو تا!… هم صدای اذان و هم بوی بامیه. هم اذان و هم از آن!
ـ پسرکی هستی! می‌بینم که هم حرف‌های بزرگترها را بلدی و هم طنزهای بزرگترها را!
… آن مرد روحانی، راست می‌گفت. نوجوانِ همواره کودک مانده ما، هر شب، نزدیکی‌های افطار، پنج ریال به «آقا سیدمحمود موسوی مغازه‌دار» می‌داد.
سیّد، کاغذی از دفترچه جدا می‌کرد و در ترازو می‌گذاشت. چند حلقه زولبیا و چند عدد بامیه در آن می‌گذاشت. کاغذ را می‌پیچید و به دست او می‌داد و می‌گفت:«دم افطار، التماس دعا».
همه ما گرسنگی را کم و بیش تمرین کرده‌ایم. خصوصاً در کودکی و نوجوانی، تمرینش جالب‌تر و احساسی‌تر است.
تشنگی و گرسنگی باعث می‌شود که هر عطری، هر بویی، هر رایحه‌ای، از آنچه هست، بیشتر و احساس برانگیزتر و تکان‌دهنده‌تر استشمام شود.
عطر سحرآمیز آن اذان‌ روحانی و معنوی، دماغ جان را معطّر کرده بود و با عطر دل‌انگیز آن شیرینی سنّتی خاطره‌انگیز، در مشام حسّاسِ ایّام نوجوانی،‌ به هم آمیخته بود.
معمولاً صبر می‌کرد که به خانه برسد و اذان پایان گیرد. و در مسیر، گاهی چشم‌ها را می‌بست و آن رایحه خوشِ آمیخته با نسیم دل‌انگیز را استشمام می‌کرد. با همه قدرت و با همه وجود.
هنوز حاضر است دنیا را با آن لحظات عطرآمیزِ عبیرآویز عوض کند. امّا «شور و حال کودکی، قیل وقال کودکی، برنگردد دریغا….»!
نوجوان آن شب، به خانه آمد. عطر سحر‌آمیز آن اذان آسمانی و طعم وسوسه‌انگیز آن شیرینی زمینی را هنوز حسّ می‌کرد. به پدر گفت داستان کوچه و حرف‌های آن آقا را.
پدر خندید و گفت: «آقای اسلامی است. می‌گویند بعد از وقایع پانزدهم خرداد ۴۲ به اینجا تبعید شده است». نوجوان به پدر گفت:«آن آقا، شما را می‌شناخت وسلام هم رساند…».
***
باری، دوباره می‌گویم:
ای خفته خوش به خاک، دمی دیده بازکن
احوال ما بپرس و سپس خواب نازکن
بار دیگر صدای مؤذن‌زاده اردبیلی را می‌شنوم. در کوچه پسکوچه‌های صدای اذان او می‌گردم و در جستجوی گلدسته‌های گمشده‌ام گم
می‌شوم…..

code

نسخه مناسب چاپ