قصه‌های میراثک
من مراقبت هستم
چند روزی است که میراثک به جزیره لاوان در خلیج‌فارس سفر کرده. لباس و باله‌های غواصی، ماسک و اسنورکل! تجربه پوشیدن این لباس‌ها و غواصی کردن زیر آب خیلی هیجان‌انگیز است. میراثک لباس و باله‌ها را پوشید، ماسک را زد روی چشمانش، اسنورکل را گذاشت توی دهانش و از قایق پرید توی آب؛ شالاپ! آب دریا خیلی تمیز و شفاف بود، مثل شیشه. ماهی‌های کوچک و بزرگ، رنگ‌ووارنگ، راه‌راه و خال‌خالی، گروه‌گروه می‌رفتند و می‌آمدند و میراثک در حالی‌که مشغول شنا بود با اشاره به آن‌ها سلام می‌کرد و برایشان دست تکان می‌داد. گروه ماهی‌ها هم از ذوق، در مقابل میراثک شکل‌های جورواجور درمی‌آورند و می‌چرخیدند. کمی که گذشت میراثک سرش را از توی آب بیرون آورد و به دوستش احمد که توی قایق نشسته بود گفت: دستم را بگیر می‌خواهم بیایم توی قایق. آن‌ها وقتی به ساحل برگشتند روی شن‌های ساحل دراز کشیدند تا کمی آفتاب بگیرند. احمد همین‌جوری با چشمان بسته و دست و پای شل و ول از میراثک پرسید: کی شروع کنیم؟
میراثک جواب داد: این‌طور که «پیرلاکی خان» می‌گفت یک تعدادی از نوه‌هایش پنجشنبه به دنیا می‌آیند. برای همین به نظرم پنجشنبه خوب است. اما قبلش باید خودمان یک کارهایی انجام بدهیم.
احمد پرسید: مثلا چه کار؟
میراثک جواب داد: باید مردم جزیره و گردشگران را خبر کنیم که توی جشن ما شرکت کنند.
احمد گفت: من یک عالمه دوست و فامیل دارم. الان بهشان زنگ می‌زنم که بیایند کمکمان.
بعد از حدود نیم‌ساعت، سر و کله دوستان احمد پیدا شد. آن‌ها دور هم نشستند تا برای جشن برنامه‌ریزی کنند.
احمد گفت: من با کمک پدرم کارها را با مسئولان محلی هماهنگ می‌کنم تا مراقب باشند کسی زیادی به نوه‌های پیرلاکی‌خان نزدیک نشود. یکی از بچه‌ها هم قبول کرد که پوستر جشن را طراحی کند. دیگری قرار شد پوستر را در جاهای مهم شهر پخش کند و چندتا هم به رانندهای تاکسی‌ بدهد و در فضای مجازی هم اطلاع‌رسانی کند.
سلیمه به میراثک گفت: من و دوستم ریحانه می‌توانیم برای بچه‌هایی که می‌آیند، کارگاه نقاشی و کاردستی راه بیندازیم.
میراثک خیلی خوشش آمد.
قاسم گفت: من هم با دوربینم عکس می‌گیرم.
میراثک ادامه داد: عالیه. منم یک تعداد کارت همیاری آماده می‌کنم.
در همین حین رضا توی ذوق همه زد و گفت: به نظرم این کارها بی‌فایده است؛ چون هیچکس به ما توجه نمی‌کند.
احمد گفت: وای این دوباره غر زد. می‌شود این دفعه انرژی منفی نفرستی؟
رضا با ناامیدی گفت: خب باشد! به خاطر تو و میراثک می‌آیم اما می‌دانم تلاش الکی است. وقتمان را تلف می‌کنیم.
آن روز یکشنبه بود و خیلی زود گذشت. بقیه روزها هم یکی‌یکی گذشتند. کارها به خوبی پیش می‌رفتند تا این که بالاخره پنجشنبه رسید. بچه‌ها دل توی دلشان نبود. آدم‌ها یکی‌یکی می‌آمدند؛ از اهالی جزیره گرفته تا گردشگران.
احمد با خوشحالی به رضا گفت: دیدی آمدند.
کمی که گذشت میراثک جلو رفت و گفت: سلام. من میراثکم و خوشحالم که امروز اینجا هستم. ما اینجا جمع شدیم تا چند دقیقه دیگر یکی از قشنگ‌ترین اتفاقاتی که توی طبیعت رخ می‌دهد را تماشا کنیم. بعد به سمت گوشه‌ای از ساحل اشاره کرد. همه چشم‌ها به سمت ساحل چرخید. سکوت همه‌جا را فراگرفت. دقایقی گذشت اما هیچ خبری نشد. رضا به میراثک گفت: نکند اشتباه کردی؟ آبرویمان می‌رود.
راستش را بخواهید میراثک هم نگران شده بود که ناگهان دختر بچه‌ای دستش را گرفت جلوی دهانش تا فریاد خوشحالی‌اش را کنترل کند و با شوقی که از چشمانش زده بود بیرون گفت: وای آنجا را نگاه کنید!
شن‌های گوشه‌ای از ساحل تکان خوردند. تکان‌ها بیشتر شدند و آرام‌آرام یک کله کوچولو آمد بیرون و بعد هم دست و پاهایش از لای شن‌ها تکان خوردند؛ حالا دوتا، سه تا، پنج‌تا و … .
یک گروه جوجه لاک‌پشت‌ فسقلی که صورت‌هایی شبیه عقاب داشتند و قد یک کف دست بودند، آرام آرام از زیر شن‌ها بیرون آمدند و یواش‌یواش به سمت دریا حرکت کردند. میراثک نی‌لبکش را از توی کیفش بیرون آورد و نواخت. صدای نی‌لبک در فضا پیچید و با صدای موج دریا همراه شد. آدم‌ها ناخودآگاه از دیدن جوجه لاک‌پشت‌ها به ذوق آمدند و دست زدند. رضا وقتی شوق مردم را دید سرذوق آمد و همراه با میراثک کاغذهای کوچکی را بین مردم پخش کرد. روی کاغذ نوشته شده بود:
ما مراقب لاک‌پشت‌های پوزه عقابی هستیم؛ چطوری؟ این‌طوری:
* در زمان تخم‌ریزی لاک‌پشت‌ها (از اواخر اسفند تا اواسط مرداد) اصلا به آنها نزدیک نمی‌شویم و با سرو صدا و فیلمبرداری و عکاسی و … آرامش آنها را به هم نمی‌ریزیم.
* اگر توی ساحل، تخم لاک‌پشت‌ها را دیدیم به آن‌ها دست نمی‌زنیم.
* اگر توی ساحل، لاک‌پشت‌ها‌ را دیدیم، آن‌ها را برنمی‌داریم.
* اگر قایقران هستیم مراقبیم وقتی به ساحل برگشتیم قایقمان را در جای مناسب پارک کنیم تا یک موقع به تخم لاک‌پشت‌ها آسیب وارد نکنیم.
* توی ساحل آشغال نمی‌ریزیم.
* اگر متوجه شدیم کسی می‌خواهد به لاک‌پشت‌ها آسیب بزند جلوی آن را می‌گیریم؛ یعنی هر کدام ما یک محیط‌بان می‌شویم.
بعد از این کار، میراثک رو به آدم‌ها کرد و با اشاره به بچه لاک‌پشت‌ها گفت: این فسقلی‌ها و خانواده‌‌هایشان از ساکنان اصلی جزیره هستند. بدبختانه زندگی آن‌ها در خطر است و اگر حالا حواسمان را جمع نکنیم شاید چند سال بعد، دیگر هیچ اثری از این‌ها وجود نداشته باشد.
او ادامه داد: حالا کدامیک از شما می‌خواهد به من و دوستانم کمک کند تا آدم‌های بیشتری لاک‌پشت‌های پوزه‌عقابی را بشناسند؟
از بین جمعیت یک دختربچه، دو تا پسر نوجوان، یک خانم مسن و یک مرد جوان دست بلند کردند. میراثک آن‌ها را در گوشه‌ای از ساحل دور هم جمع کرد و چیزهایی برایشان توضیح داد و بعد به هر کدام از آن‌ها یک کارت داد و روی هرکدام اسم و فامیلشان را نوشت. کارتی که میراثک به آن‌ها داد، شبیه یک بچه لاک‌پشت‌ پوزه‌عقابی بود که روی آن نوشته شده بود: غصه‌نخور! من مراقبت هستم.
قرار شد همگی برای مراقبت و معرفی لاک‌پشت‌ها تلاش کنند. یکی در مدرسه، یکی در کتابخانه و مسجد محل، دیگری در جلسه دورهمی خانم‌ها و نفر آخر هم گفت که در محل کارش این کار را انجام می‌دهد.
آن روز شور و شوق عجیبی در ساحل جزیره لاوان به پا شده بود. همه از تولد نوه‌های «پیرلاکی خان» خوشحال بودند و به این فکر می‌کردند که چطوری می‌شود از این کوچولوهای دوست‌داشتنی مراقبت کرد؟

نویسنده: سمانه آقائی آبچوئیه
تصویرگر: رضوانه خاوری

اسنورکل: لوله پلاستیکی یک سر آن در داخل دهان و یک سر دیگر آن در بیرون آب و روی سطح آب قرار می‌گیرد تا فردی که می‌خواهد بدون کپسول اکسیژن غواصی کند، از طریق آن اکسیژن مورد نیازش را از هوا بگیرد.

code

نسخه مناسب چاپ