در نــزدیکی جنگلی دور، پیرمرد و پیـرزنی در فقر و بی چیزی کامل زندگی می کردند. روزی که دیگر حتی تکه نانــی هم نداشــتند، پــیرزن گـفت: «تنها کاری که می توانیم بکنیم، این است که در جنگل، بلوط جمع بکنیم. من می توانم بلوط ها را خشک کنم، آنها را آرد کنم و با آن نان بپزم. اگر بخواهیم، می توانیم سوپ بلوط هم بخوریم.» از آن پس، آن ها فقط بلوط می خوردند: بلوط پخته، بلوط کبابشده، نان بلوط، سوپ بلوط و …
روزی دانة بلوطی از دست پیرزن افتاد. به زودی بلوط جوانه زد و سبز شد و قد کشید. کمکم درخت بزرگ و بلندی شد. پیرمرد از درخت بلوط بالا رفت تا میوههایش را جمع کند. هرچه بالاتر رفت، هیچ بلوطی ندید. اما بالای بالا، روی شاخة درخت، خروس کوچکی با تاج طلایی و پرهای براق نشسته بود. کنار خروس، یک آسیاب دستی بود که بیرونش به رنگ آبی آسمان و داخلش طلایی رنگ بود.پیرمرد به جای میوههای بلوط، خروس و آسیاب را برداشت و پایین آورد. پیرزن، آسیاب دستی را گرفت و به آن نگاهی انداخت. بعد، دستهاش را چرخاند.
ناگهان کلوچهای روی میز افتاد. یک بار دیگر آن را چرخاند. یک پیراشکی گوشتی افتاد. بعد، چندبار دیگر آن را چرخاند و چند تا خوراکی دیگر افتاد. پیرزن و پیرمرد از خوشحالی به گریه افتاده بودند و هــمینطور غذاها را می خوردند و به خروس کوچکشان هم می دادند.
روزی مرد ثروتمندی از جلوی کلبة آن ها رد شد. ایستاد تا آبی بخورد. پیرزن مهربان یک پیراشکی گوشت از آسیاب درآورد و به او داد. مرد ثروتمند خواست آسیاب را بخرد. اما پیرزن و پیرمرد آن را نفروختند. مرد ثروتمند اخمی کرد و رفت. آن شب، آسیاب دستی ناپدید شد. پیرمرد و پیرزن خیلی غصه دار شدند. خروس کوچک بالهایش را به هم زد و گــــفت: « غصه نخورید. من می روم آسیاب شما را پس می گیرم.»
خـروس پریـد و به خـانة مرد ثروتمند رفت. فریاد زد:« قوقولی قوقو، آسیاب دستی را پس بده.»
او چـند بار ایــن جمله را تکرار کــرد. مــرد ثروتـمند با عصبانیت داد کشید: «این جانور را به داخل چاه بیاندازید!» خدمتکاران خروس را به داخل چاه آب انداختند. خروس شروع کرد به خواندن: «نوک کوچولو، نوک کوچولو، آب را بنوش!»
بعد، تمامی آب چاه را نوشید و ازآن بیرون پرید. دوباره زیر آواز زد: « صاحبخانه، صاحبخانه،آسیاب ما را پس بده!»مرد ثروتمند فریادکنان گفت: «این حیوان را توی اجاق بیاندازید تا کباب شود!»خدمتکارا ن خروس را در اجاق انداختند. خروس خواند: ««نوک کوچولو، نوک کوچولو، آب بپاش!»
آتش خاموش شد و خروس از اجاق بیرون پرید. یک راست به سالن رفت. مرد ثروتمند داشت از مهمانهایش پذیرایی می کرد. مهمانها از دیدن خروس عصبانی ترسیدند. گمان کردند ممکن است به سر و صورت و چشمهایشان نوک بزند. از این رو، پا به فرار گذاشتند. صاحبخانه، به دنبال آن ها رفت تا برشان گرداند. خروس کوچولو آسیاب دستی را گوشة سالن دید. آن را برداشت و نزد پیرزن و پیرمرد برگشت.
برگرفته از کتاب: فرهنگ اعلام کودکان
مهدی ضرغامیان
روزی دانة بلوطی از دست پیرزن افتاد. به زودی بلوط جوانه زد و سبز شد و قد کشید. کمکم درخت بزرگ و بلندی شد. پیرمرد از درخت بلوط بالا رفت تا میوههایش را جمع کند. هرچه بالاتر رفت، هیچ بلوطی ندید. اما بالای بالا، روی شاخة درخت، خروس کوچکی با تاج طلایی و پرهای براق نشسته بود. کنار خروس، یک آسیاب دستی بود که بیرونش به رنگ آبی آسمان و داخلش طلایی رنگ بود.پیرمرد به جای میوههای بلوط، خروس و آسیاب را برداشت و پایین آورد. پیرزن، آسیاب دستی را گرفت و به آن نگاهی انداخت. بعد، دستهاش را چرخاند.
ناگهان کلوچهای روی میز افتاد. یک بار دیگر آن را چرخاند. یک پیراشکی گوشتی افتاد. بعد، چندبار دیگر آن را چرخاند و چند تا خوراکی دیگر افتاد. پیرزن و پیرمرد از خوشحالی به گریه افتاده بودند و هــمینطور غذاها را می خوردند و به خروس کوچکشان هم می دادند.
روزی مرد ثروتمندی از جلوی کلبة آن ها رد شد. ایستاد تا آبی بخورد. پیرزن مهربان یک پیراشکی گوشت از آسیاب درآورد و به او داد. مرد ثروتمند خواست آسیاب را بخرد. اما پیرزن و پیرمرد آن را نفروختند. مرد ثروتمند اخمی کرد و رفت. آن شب، آسیاب دستی ناپدید شد. پیرمرد و پیرزن خیلی غصه دار شدند. خروس کوچک بالهایش را به هم زد و گــــفت: « غصه نخورید. من می روم آسیاب شما را پس می گیرم.»
خـروس پریـد و به خـانة مرد ثروتمند رفت. فریاد زد:« قوقولی قوقو، آسیاب دستی را پس بده.»
او چـند بار ایــن جمله را تکرار کــرد. مــرد ثروتـمند با عصبانیت داد کشید: «این جانور را به داخل چاه بیاندازید!» خدمتکاران خروس را به داخل چاه آب انداختند. خروس شروع کرد به خواندن: «نوک کوچولو، نوک کوچولو، آب را بنوش!»
بعد، تمامی آب چاه را نوشید و ازآن بیرون پرید. دوباره زیر آواز زد: « صاحبخانه، صاحبخانه،آسیاب ما را پس بده!»مرد ثروتمند فریادکنان گفت: «این حیوان را توی اجاق بیاندازید تا کباب شود!»خدمتکارا ن خروس را در اجاق انداختند. خروس خواند: ««نوک کوچولو، نوک کوچولو، آب بپاش!»
آتش خاموش شد و خروس از اجاق بیرون پرید. یک راست به سالن رفت. مرد ثروتمند داشت از مهمانهایش پذیرایی می کرد. مهمانها از دیدن خروس عصبانی ترسیدند. گمان کردند ممکن است به سر و صورت و چشمهایشان نوک بزند. از این رو، پا به فرار گذاشتند. صاحبخانه، به دنبال آن ها رفت تا برشان گرداند. خروس کوچولو آسیاب دستی را گوشة سالن دید. آن را برداشت و نزد پیرزن و پیرمرد برگشت.
برگرفته از کتاب: فرهنگ اعلام کودکان
مهدی ضرغامیان
code