اشک زمین
محمدعلی حاجیانفر (پیک)
من در شبی خاموش
بر بال یک رؤیای شورانگیز
تا ژرفنای آسمان رفتم.
تا سرزمین روشن بیسرزمینیها
تا کهکشان رفتم
یک لحظه بود این جذبه، این رؤیای رازآلود
اما هزاران سال کافی نیست
تا شرح آن در داستانها بازگو گردد
این قصه حیرتزاست، در باور نمیگنجد
تفسیر مشتاقی است، در دفتر نمیگنجد
آن شب، در اوج آسمان دیدم
مریخ طغیانگر۱
این آسمان سالار هولانگیز
آزرده از آشوب دوران، با زمین میگفت:
ای نازنین خواهر!
از آدمی پرهیز کن، پرهیز!
میگفت: این انسان بیآزرم
پرورده دامان شیطان است.
تبعیدی فرمان یزدان است.
زان لحظه شومی که او ره در حریمت یافت
در هر کجا، تا چشم گردون دید
بیداد دید و فتنه دید و آتش و خون دید!
یک لحظه بر اندام خود بنگر!
بنگر «فلسطین» را
این زخم خونآلود چرکین را
«شام» بلاکش را
آماجگاه دشنه کین را
در جای جای پیکرت آثار صد زخم است
این زخمهای کهنه با من گفتگو دارند
صدها سخن از نابکاریهای او دارند
خواهر! زبانم لال، میترسم
کاین وحشی خونخوار
یک روز، رو در روی ما گردن برافرازد
مستی کند، بنیاد هستی را براندازد
این ترس را پنهان نشاید کرد
تا فرصتی باقی است
تدبیر باید کرد
***
مریخ میغرید
میگفت: تا چند این شکیبایی؟
زان پیشتر کاین دیو افسونکار
از صفحه هستی نشان ما فرو شوید
آماده پیکار چون من شو!
پند مرا بشنو!
با دشمن بدکار دشمن شو
یک دم به جنبش آی!
بر هر دیاری لرزه افکن شو
بگذار تا سقف و ستون شهرها، یکسر فرو ریزند
آتشفشانها در خروش آیند
فوارههای آتش از هر گوشه برخیزند
سیلاب خون بر عرصه هر شهر جاری کن
با زشتکاران همچو آنان زشتکاری کن!
بگذار کاین دُردانه ابلیس
از صحنة دوران بساط خویش برچیند
واین فتنه بنشیند …
آن روز، بیتردید
آغاز دورانی دگر در پهنه هستی است:
آغاز نظمی نو، قراری نو
آغاز روز و روزگاری نو …
مریخ با این شیوه، طرد آدمی را از زمین میخواست
لیکن نمیدانست هرگز با هزاران پند یا ترفند
دل برنگیرد مادر از فرزند
آنجا، زمین خاموش بود، اما سخنها داشت
در دیدگانش اشک
بر چهرهاش لبخند …
۱ـ مریخ در اساطیر یونان، ربالنوع جنگ بوده است.