اندر احوال اهالی کوچه ما!
عباس وثوقی لاهیجانی
 

پاسی از ظهر گذشت. توی شکمم از زور گشنگی غوغائی برپا شده بود. برای اینکه کار به جاهای باریک نکشد با سرعت به طرف خانه قدم بر می داشتم تا هرچه زودتر شکمی از عزا در بیاورم. وقتی به نزدیک خانه مان رسیدم، متوجه شدم توی کوچه غلغله ای به پا شده است.
با اندکی پرس و جو، موضوع را دریافتم. قضیه از این قرار بود که دوتا زن همسایه دیوار به دیوار، به خاطراینکه بچه یکی از آنها با قلوه سنگ، سر بچه دیگری را شکسته بود، با هم دعوایشان شده بود. و صدایشان را بلند کرده بودند و فحش و بد و براه نثار یکدیگر می کردند و اگر چند تا زن دیگر جلوشان را نمی گرفتند، همدیگر را خرد و خمیر می کردند.
راستش چون دوباره به یاد گشنگی خودم افتاده بودم، نتوانستم تا آخر دعوا بایستم و بی درنگ وارد منزل شدم. پس از اینکه غذا را نوش جان کردم و یک فنجان چای تازه دم بهاری هم پشت بندش بالا انداختم، روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد.
نزدیک های غروب، وقتی از منزل خارج شدم، با کمال شگفتی دیدم دعوای زن های همسایه با حرارت بیشتری همچنان ادامه دارد و یکی از زن های محل هم میانجی شده بود و دم به دم، رو به این و آن می کرد و التماس کنان می گفت:
– زینت خانوم، تو کوتاه بیا!… اخترخانم، تو کوتاه بیا!…
وقتی از مهلکه دور می شدم، پیش خودم فکر کردم بعضی از ما آدم بزرگ ها عجب روده درازی داریم!…عجیب که چه عرض کنم، جالب این بود که همان دوتا بچه تخس و شیطان بلا که مسبّب درگیری و بگو مگوی میان مادران شان شده بودند، بی خیال آنچه گذشته بود، با سایر بچه های کوچه، آن هم با سر و صدای اعصاب خرد کن، داشتند با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کردند. درحالی که خانم های مادر، بی خبر از بچه هایشان، همچنان می توپیدند و بد و بیراه نثار هم می کردند!

code

نسخه مناسب چاپ