نگاهی به رمان«اینجا دریا ندارد» - نوشته بیتا فلاحی
عبور از مرز رؤیا
محمدرضا حیدرزاده
 

نور از کجاست؟ این نور سبز و قرمز که از آن دورها سوسو می زند، از کجاست؟ انگار در این رفت و برگشت های زمانی تکثیر می شوم. یک پروا در گذشته و یک پروا در زمان حال است و در آن واحد دو جا حضور دارم. قلبم از خوشحالی مالش می رود، چون این نورها از چراغ های برج مرزبانی ایران است. دیگر سرمای هوا را حس نمی کنم. تا چند دقیقه دیگر می رسم به برج مرزبانی و نجات پیدا می کنم و قصه امشب با یک پایان خوش تمام می شود.
چراغ قوه را روشن می کنم و مسیر را تا برج مراقبت زیر نظر می گیرم. چند تپه برفی پیش روست که شیب زیادی ندارند و بقیه مسیر، صاف و هموار است. صدای زوزه گرگ ها حالا از دوردست می آید و دیگر آن فضای وحشتناک کوهستان برفی نیست و خیلی سبک و راحت از بلندی دامنه یک تپه سرازیر می شوم پایین و گرد برف ها می آید بالا و می خورد به صورتم و حس خوشی می کنم. خاطره وقتی را که بچه بودم و روی برف ها سر می خوردم را یادم می آید….
***
رمان«اینجا دریا ندارد»نوشته بیتا فلاحی، توسط انتشارات پرسمان، روانه بازار کتاب شده است. این رمان درباره چند زن از ملیت های مختلف است که از مرزهای کشورشان عبور کرده و در ناکجاآبادی در کشوری غریبه، درحالی که از زندگی خود گذشته اند، به هم پیوسته اند تا داستانی هیجان انگیز از روابط آدم های غریبه با هم شکل بگیرد…
«بیتا فلاحی»، نویسنده رمان و فیلمنامه و همچنین روزنامه نگاری است که بیش از چهارده سال سابقه نوشتن دارد.او نخستین بار با انتشار رمان «میهمانی عشق» به عنوان نویسنده وارد عرصه ادبیات شد و پس از انتشار چهار رمان، به سمت فیلمنامه نویسی رفت که چند فیلم کوتاه بر اساس آنها ساخته شد و درجشنواره های مختلف درخشید و موفق به کسب جایزه شد؛ نظیر فیلمنامه «عبدو» که سال گذشته در جشنواره فیلم کانون پرورش فکری درخشید و لوح تقدیر و جایزه گرفت.
بیتا فلاحی دوباره به نوشتن رمان روی آورد که حاصل آن، درام اجتماعی «اینجا دریا ندارد»است.
***
دربخشی دیگر از این رمان می خوانیم:
من در این نقطه مرزی، درحالی که برف نرم و سبکی می بارد، پشت این صخره ها عین پارتیزان ها در فیلم های جنگی سیاه و سفید کمین کرده و از دور دست صدای زوزه گرگ می آید. من اینجا چه کار می کنم؟ چه شد که کارم به آوارگی در مرز ایران و ترکیه رسید؟ همه چیز از آن آتش سوزی شروع شد، از دود، از درد و از لحظه ای که دیدم آرزوهایم در آتش سوخت و خاکستر شد. خوابم می آید، اما نباید بخوابم. در فیلم ها دیده ام که اگر در برف و سرما بخوابی، دیگر بلند نمی شوی و یخ می زنی. احتمالاً اول خون در رگ ها یخ می زند و بعد اندام ها از کار می افتند. چقدر وحشتناک است!
سعید چند قدم بیشتر با من فاصله ندارد. روی یک صخره برفی نشسته، در کاپشنش مچاله شده و سیگار می کشد. مریم، تازه عروس او که کوتاه قد و سبزه روست، کنارش نشسته. دوربین و دهانش را با شال پشمی پوشانده و فقط چشم هایش پیداست. من و مریم، زن های گروه شش نفره ای بودیم که از ارومیه راه افتادیم…

code

نسخه مناسب چاپ