چقدر دلش میخواست دستش را بگیرد حتی با این اخم و تخمش هم براش جذاب و هوس انگیز بود. دوباره چشمش به چراغ افتاد، توی دلش گفت همین را کم داشتم، او که همیشه باک را پر نگه میداشت ولی حتما باز دیروز زنش ماشین را برداشته و پی خرید و قر و فرش رفته بود طلبکارانه با ماشین او جولان داده و باک خالی را برای او گذاشته است. جعبه شکلات را از پشت برداشت گذاشت تو دامنش شاید بهانهای بشه برای ارتباط. جعبه شکلات هم نتوانست کمی از سردی فضا کم کند، دیگر داشت کلافه میشد، هنوز قلق این دخترک دستش نیامده بود، به طرف حرکت کرد و شلوغی آن عصبانیتش را چند برابر کرد صف دراز بود و هیچکس حوصله نداشت، فرصتی برای تاخیرنبود، جلوی پمپ موقعیتی بود که دیر نصیب هرکسی میشد، جلوی پمپ رسید و شلنگ را برداشت وقتی خواست در باک را باز کند، متوجه شد کیف پولش همراهش نیست، به طرف پنجره ماشین رفت و به مریم گفت: مریم جان، کیف پول مرا میدهی؟
مریم با سردی گفت: از کجا؟
– نمی دونم تو ماشین است دیگر.
مریم کمی دور و بر را نگاه کرد و گفت اینجا نیست، کم کم صدای رانندههای ماشینهای پشتی در آمده بود و با بوق و فریاد اعتراض خودشان را اعلام میکردند و همین بیشتر اعصابش را خرد میکرد، گفت: توی داشبرد را نگاه کن.
مریم در داشبرد را که باز کرد، کلی وسایل که انگار به زور توی آن جا داده شده بود پایین ریخت، ناگهان فشار دستی را روی بازوی خود احساس کرد و برگشت. مرد قوی هیکلی که بازویش را گرفته بود گفت: «داداش مگه نمیبینی مردم الاف تواند. کار و زندگی داریم، نمیزنی برو جلو هری.» خشم تمام وجودش را فرا گرفت و میخواست جواب مرد را بدهد که فشار دست مرد شدیدتر شد، به مریم گفت ده تومان بده بنزین بزنم تا کیف پیدا شود.
مریم در حالیکه داشت وسایل داشبرد را جمع میکرد با همان سردی جواب داد: من پول ندارم. صدای پوزخند مرد قوی هیکل در سرش پیچید. خونش به جوش آمد. روزهاست که به پای قر و فر و خواستههای صدتا یه غاز این دخترک پول ریخته و حالا اینجوری سنگ رویخش میکند، از کنارپنجره دور شد و به طرف در ماشین رفت تا سوار شود، رانندهها همچنان بوق میزدند و بد وبیراه میگفتند، فریاد زد: «خفه شید بابا گور بابای همه تون» با عصبانیت سوار شد و در را محکم بهم زد و گاز داد.
از خشم سرخ شده بود، ویراژ میداد و لایی میکشید، نمیدانست کجا میخواهد برود ولی بی هدف پدال گاز را فشار میداد و میراند، زیر چشمی به مریم نگاه کرد، دسته در را محکم گرفته بود و معلوم بود که ترسیده است، احساس میکرد تمام عشقش نسبت به او دود شده و جایش را خشمی شدید فرا گرفته است، ماشینی جلویش پیچید، ترمز سختی کرد و میلی متری از کنارش رد شد، مریم گفت: «چه خبر است آرامتر» در جا زد روی ترمز پیاده شد و به طرف در کمک راننده رفت. مریمهاج و واج نگاهش میکرد، در را باز کرد و گفت :«پیاده شو مریم گفت برای چی؟ گفت بهت میگم پیاده شو و دستش را گرفت و بیرونش کشید.
مریم داد زد: چرا اینجوری میکنی. دو سه نفری که در حال عبور بودند ایستادند. در ماشین را بست و به طرف در راننده رفت، مریم داد زد :«یعنی چی» جوابش را نداد. سوار شد و با تمام قدرت روی پدال گاز فشار داد. ماشین از جا کنده شد توی آینه به مریم نگاه کرد که هنوز هاج و واج کنار خیابان ایستاده بود.
code