فضولی
محسن اعلا
قبل ازاینکه خورشید همه جا را روشن کند و روز خودش را نشان دهد، من و پدرم از خانه بیرون زدیم. چون فاصله خانه ما تا کوه نسبتا زیاد بود و باید با ماشین می‌رفتیم، خیلی زود راه افتادیم تا به موقع سر قرار برسیم و با دوستان پدرم راهی کوهنوردی شویم.
پدرم طبیعتگرد مصمم و با اراده‌ای است و علاقه زیادی به گشت و گذار در کوه‌ها و دشت‌ها و دامنه‌ها دارد. به همین دلیل تا آنجا برسیم از انواع سنگ‌ها و گیاهان و جانورانی که خواهیم دید و خاطراتی که در کوهنوردی‌های قبلی داشته و دو سه تا تجربه سخت و چهار پنج تا اتفاق خنده‌دار و شش هفت‌تا دستورالعمل جدی برای رفتار در طبیعت و … حرف زد.
من، هم از شنیدن این حرف‌ها سر ذوق آمده بودم، هم از تکان‌های ماشین و طولانی شدن مسیر، با چشمانی نیمه‌باز و سنگین چرت می‌زدم که یکهو ماشین ایستاد و پدرم گفت: پیاده شو! رسیدیم!
خواب از سرم پرید. با خوشحالی از ماشین بیرون آمدم! دینه‌ کوه جلوی چشمانم سینه ستبر کرده بود و با جدیت به ما نگاه می‌کرد. واقعا زیبا بود؛ سر تا پا غرق گل‌های رنگارنگ و معطر.
یکهو شوق و ذوق بالا رفتن از کوه مثل جریان برق زیر پوستم آمد و باعث شد جلوتر از همه، تند و تیز قدم بردارم. پدرم گفت: آرش جان! آرام برو! از همین اول خودت را خسته نکن. کلی راه در پیش داریم.
گفتم: نه، پدر! من خسته نمی‌شوم. خیالت راحت!
یک جور سرخوشی عجیبی داشتم. جو کوهنورد بودن مرا گرفته بود و در خیالاتم داشتم به سمت قله دماوند می‌رفتم و برای همسفرانم توضیح می‌دادم که چه قله‌هایی را تا حالا فتح کردم و …
یکهو دست یکی از دوستان پدرم روی دوشم سنگینی کرد. به خودم آمدم.
آقا امیر گفت: آرش خان! اگر اینجور ادامه بدهی و تمامی انرژی‌ات را همین اول راه تمام کنی، بالاتر که برسیم به هن و هن می‌افتی.
من در ظاهر گفتم: چشم! ولی با همان فکر خودم دوباره به راه افتادم!
خورشید دیگر کاملا بالا آمده بود و هوا گرم و گرم‌تر می‌شد. صورتم مثل صورت دیگران سرخ شده بود و عرق از سر و روی من می‌ریخت. انگار حق با پدر و دوستانش بود. من داشتم حسابی نفس‌نفس می‌زدم و پاهایم سنگین شده بود اما غرورم اجازه نمی‌داد که بگویم خسته شدم. حتی گرسنه هم بودم و با این که وسط راه چندین بار لقمه‌های ساندویچ و چند تا میوه و نصف بطری آب خورده بودم، اما دلم می‌خواست یک گوشه بنشینیم و یک غذای مفصل بخوریم. من که هنوز جلوتر از همه حرکت می‌کردم، برگشتم و از پدرم پرسیدم:کی غذا می‌خوریم؟
پدر گفت: وقتی خورشید بالای سرمان عمود بتابد.
من سرم را به طرف آسمان بلند کردم. دیگر چیزی نمانده بود که خورشید بالای سرمان قرار بگیرد. همچنان به راهمان ادامه دادیم تا اینکه به یک جایی رسیدیم که برای استراحت خیلی مناسب بود. زمین صاف بود و سایه چند درخت و تخته سنگ، هوا را خنک کرده بود. پدرم و دوستانش بلافاصله نشستند. من هم جلوتر از آنها روی یک تخته سنگ نشستم.
بساط را پهن کردیم و غذا خوردیم. من هم تصمیم گرفتم کمی لابلای سنگ‌ها بچرخم و از همان گیاهان و حیواناتی پیدا کنم که پدرم قبلا دیده بود و در خاطراتش تعریف می‌کرد. حواسم نبود که دارم کدام سمت می‌روم و چه قدر از گروه فاصله گرفتم. کنجکاوی‌ام باعث می‌شد از هیچ چیز نترسم و به هیچ چیز هم فکر نکنم. بالاخره هم موفق شدم. یک توده پشمالوی سیاه رنگ لای سنگ‌ها دیدم. نمی‌دانم خار بود یا پشم و موی یک حیوان که از آنجا گذشته بود و لای سنگ‌ها ریخته بود. زیاد بزرگ نبود اما جلب توجه می‌کرد و کاملا زیر آفتاب به چشم می‌خورد. پررنگ و قشنگ بود. هرچه بود تا دست نمی‌زدم و آن را بر نمی‌داشتم و از نزدیک نمی‌دیدم که نمی‌فهمیدم. برای همین جلوتر رفتم. مشتاقاته دستم را دراز کردم که آن را بردارم و در مشتم بگذارم و ببینمش. اصلا بهتر بود ببرم پیش پدرم و دوستانش و آنها بگویند: آفرین! عجب چشمان تیزی داری! این گونه نادر را مدت‌ها بود کسی در طبیعت ندیده بود. تو چطور پیدا کردی؟ می‌دانی چه خبر مهمی می‌شود؟ می‌دانی فردا همه روزنامه‌ها عکست را چاپ می‌کنند؟ می‌دانی چه کمکی به دانش بشر کردی؟ و …
چشمتان روز بد نبیند. همه این فکرها و دست دراز کردن من حتی چند ثانیه هم طول نکشید که سوزشی عجیب امانم را برید. همان توپ سیاه کوچک لای سنگ انگار دستم را گزید یا خار و سوزنی تیز داشت که به دستم خورده بود. هرچه بود چنان بلند فریاد زدم :«آآآآآخ» که پدرم و دوستانش سراسیمه دویدند و خودشان را به من رساندند.
یکی از دوستان پدرم محل نیش را دید و تو دست زدی یا افتاد روی دستت؟
با ترس گفتم: من خواستم بردارم و با خودم بیاورم که سوختم. توپ سیاه هم انگار سوت زد!
گفت: نگران نباش. یک جور عنکبوت سیاه و پشمالو دستت را گزیده تا دیگر به هرچیزی که در طبیعت می‌بینی نزدیک نشوی یا دست نزنی. بعدش هم خودش جیغ زده، چون احساس خطر کرده و صدایش از دست تو درآمده پسر! البته اگر می‌خواست تو را نیش بزند و زهر بریزد، از بلندی خودش را پرت می‌کرد روی تو.
پدرم گفت: با این که شانس آورده که به نوع خطرناکی دست نزده، اما باز هم سریعا برویم درمانگاه. من ترسیدم. دیگر نتوانستم تحمل کنم و گریه را سر دادم. درد و سوزش زیادی احساس می‌کردم …
همه تند و سریع به پایین کوه دویدند. من در بغل پدرم بودم.
با عجله رفتیم درمانگاه روستای دینه کوه. آنجا یک آمپول به من زدند و کمی بعد آرام شدم.
من برنامه کوهنوردی آن روز را به هم زده بودم. باید برمی‌گشتیم خانه. از همه خجالت می‌کشیدم. خودم را به خواب زدم ولی شنیدم که پدرم به دوستانش می‌گفت: بخیر گذشت! اما تجربه خوبی شد برایش. شاید اینطوری بفهمد که وقتی می‌آید طبیعتگردی نباید به هر چیزی دست بزند، هر جایی سرک بکشد. واقعا به حیوان خوابیده در آفتاب داغ چه کار داری پسر؟ اصلا حیوان نه؛ گیاه! باید دست دراز کنی آن را بکَنی بگذاری توی جیبت؟ تازه من این چیزها را همان سر صبح توی ماشین تذکر داده بودم؛ اما انگار با همان باد کوهستان از توی گوشش پریده بود! و …
من همه این حرف‌ها را شنیدم. در دلم از پدرم و دوستانش معذرت خواستم. حتی قول دادم دفعه بعد حواسم جمع باشد. اما چشمانم را باز نکردم. نکند از این به بعد من را با خودشان نیاورند؟ نکند آخرین طبیعتگردی‌ام باشد؟ اییییی …

code

نسخه مناسب چاپ