شاید تاکنون این پرسش برای شما هم مطرح شده باشد که چرا در پارهای موارد، من به گونهای میاندیشیم و دیگری به گونهای دیگر؟ چرا در برخی مواقع هیچ مشابهتی بین نحوه اندیشیدن من و دیگری دیده نمیشود؟ اصلا چرا هر چه میکوشم و ترفند به کار میبرم تا در اندیشه طرف مقابل راهی باز کنم، کمتر موفق میشوم؟ و چرا مقولهای که برای من اصل و حائز اهمیت است، برای او فاقد ارزش است؟ ممکن است این دوگانگی در نحوه اندیشیدن و استدلال، ما را برنجاند و حتی بهتدریج ما را از حلقه دوستیها خارج گرداند، اما در عین حال، خیلی دلمان میخواهد بدانیم واقعا چرا چنین است؟ خیلی ساده، گاهی شوخی یا جدی از خود میپرسیم: چرا افکارمان اصلا به هم نمیخورد؟ چرا او چیزی میگوید و من چیز دیگر؟ هر چه استدلال میآورم و برهان اقامه میکنم، او همچنان حرف خود را میزند. مگر هر دو انسان نیستیم و ساختار ذهنیمان یکسان نیست و از اصول منطقی واحد پیروی نمیکند؟ پس چرا….؟! بهراستی ریشه این اختلاف و دوگانگی کجاست؟ وقتی گفته میشود تمامی انسانها یکسان درک و استدلال میکنند و ماهیت اندیشه آدمی از شکلی جهانشمول برخوردار است، این تفاوت را چگونه میتوان توجیه کرد؟
این در جای خود درست که نباید انتظار داشت همه همیشه یکسان بیندیشند و همانند دیگران نظر دهند؛ امری که باید گفت در پارهای موارد ناممکن نیز هست. تنوع آرا و نظرات پذیرفتنی است. سخن والتر لیپمن را از یاد نبریم که میگفت: «وقتی ما همه یک نوع میاندیشیم، هیچ یک از ما نمیاندیشد»؛ زیرا آنچه به اندیشه اعتبار میبخشد، یکساناندیشی نیست که در این صورت اندیشه نیست. مگر «تفکر» کلاس درس مدرسه است که شاگردان لباس یکدست بپوشند، نظامیافته سر ساعت، در صفی واحد روانه کلاس شوند و یک درس را مشق کنند و در چارچوب کتاب خواندهشده پاسخ بدهند؟ سخن ما در اینجا چیز دیگری است. روی سخن این نیست که چرا انسانها یکسان نمیاندیشند و مثل هم نظر نمیدهند؟ پرسش این است که: چرا گاه هیچ گونه مشابهتی بین نحوه اندیشیدن من و دیگری دیده نمیشود؟ او به گونهای استدلال و استنتاج میکند و من به گونهای دیگر. او در تحلیلهای خود نسبت به امری حساسیت نشان میدهد و بر آن انگشت تأکید مینهد و من نسبت به امری دیگر. گویی جایی از اندیشه ما اشکال دارد و گفتگوی ما اساسا بیحاصل است!
این درست که شهروندان یک جامعه تحت یک نظام آموزشی، فرهنگی و اجتماعی قرار دارند و درنتیجه، از خصوصیات و ویژگیهای نسبتا یکسانی برخوردارند، اما در عین حال یک رشته تفاوتهای جزئی را در نظام حاکم بر خانوادهها و محیطهای تربیتی شاهدیم که بخشی از جغرافیای اندیشه را تشکیل میدهد. این واقعیت را نمیتوان از نظر دور داشت که هر یک از ما کمابیش در خانوادهها و محیطهای مختلف پرورش یافتهایم. دنیای متفاوتی از علایق، گرایشها، دلبستگیها، عادات، عقاید، باورها، حساسیتها و اولویتها را آزمودهایم. از این منظر که نگاه کنیم دنیای ما در مواردی جدا از دنیای دیگران است. او دنیای خود را دارد و من دنیای خود را. طبیعی است که این تفاوتهای جزئی، کمابیش در فرایند درک و استدلال ما دخالت کنند. در موضوعاتی، جهتگیریهایی را در ما ایجاد نمایند که با جهتگیریهای سایرین متفاوت و گاه در تضاد باشد. نتیجه اینکه، این فرد در سپهر تعلقات و باورهای خود میاندیشد و سخن میراند و آن دیگری در سپهر تعلقات و باورهای خود.
فردی را در نظر بگیریم که در محیط و خانوادهای پرورش یافته که دین و باورهای دینی دایرمدار همه امورات آنجاست. آموزههای دینی در ذهن و ضمیر هر یک از اعضای آن نفوذ کرده و راسخ شده است، به طوری که نمیتوان عنصر دینی را از اندیشهشان جدا کرد. هر تصمیم و اقدامی حول این محور صورت میبندد. برعکس، فردی دیگر در محیط و خانوادهای پرورده شده که از دین و باورهای دینی خبری نیست. تنها چیزی که در میان نیست دین و دینداری است. فرض کنیم این دو فرد شاهد برنامهای با عنوان «تجربههای نزدیک به مرگ» باشند. کسی که به طور کلی از باور دینی عاری است و عقیدهای به حیات پس از مرگ ندارد، بعید به نظر میرسد بهراحتی به این دست برنامهها واکنش مثبت نشان دهد؛ در پذیرش آن با مشکل روبروست. وی برخلاف آن فرد دیندار، اصلا به چنین برنامهای توجه نمیکند و به این مقوله نمیاندیشد. اگر هم بیندیشد، ممکن است به انکارش بپردازد و چنین تجربههایی را توهم بینگارد.
باز فردی را در نظر بگیریم که از کودکی یاد گرفته است که جمعگرا باشد و زندگی خود را بر مبنای احساس یکپارچگی و وابستگی به نهاد خانواده شکل دهد. به روابط میان اعضای خانواده و بستگان تأکید ورزد. در برخی ایام و مناسبتها سری به خویشان بزند و پیوسته جویای احوالات آنها باشد. به گونهای پرورش یافته که برای ارزشهای جمعی بیش از ارزشهای فردی اهمیت قائل شود. در نتیجه تأکید بر روابط جمعی ایجاب میکند که به دیگری احترام بگذارد. به اندیشه طرف مقابل توجه کند. آن را نیز در عرض اندیشه خود قلمداد نماید و نه در ذیل اندیشه خود. در مقابل، آن دیگری آموخته در پیله تنهایی خود به سر ببرد. روابط خانوادگی برایش چندان مهم نیست؛ زیرا آنچه در باور او راه یافته، فردیت و فردگرایی است. پیوسته سرگرم کار و بار خویش است؛ کاری هم به مشکلات افراد پیرامونش ندارد. طبیعی است که بر این پایه، نحوه اندیشیدن آن دو فرد نیز متفاوت خواهد بود. آن فرد جمعگرا در تحلیلهای خود جمع را محور اندیشه خود قرار میدهد، در حالی که تحلیلهای این شخص فردگرا به رنگ فردیت آغشته است. خلاصه اینکه یکی در نحوه اندیشیدن متمایل است به جمع و دیگری در نحوه اندیشیدن متمایل است به فرد.
نمونهای دیگر: یکی در محیط و خانوادهای فوقالعاده انقلابی پرورش یافته است و چنین تعلیم دیده که اصول و شعائر انقلابی را ارج بنهد و برایش هزینه کند. طبیعی است که جانبداری از انقلاب در هر موقعیتی اساس تحلیلهای او را در حوزههای مختلف اعم از: سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی تشکیل دهد. چنین فردی اگر نارسایی و مشکلی در نظام کشورداری مشاهده کند، آن را به حساب انحراف از اصول و شعائر انقلاب میگذارد. پیوسته در هر وضعیتی با توسل به توجیهاتی، بر درستی اصل انقلاب و قداست شعائر آن پای میفشرد. و آن دیگری که در محیط و خانوادهای غیرانقلابی رشد یافته است، برعکس، هیچ پایبندی به اصول و شعائر انقلاب از خود نشان نمیدهد. در تحلیلهای خود میکوشد تمامی نقاط ضعف و نارساییها و ناملایمات موجود را به پای انقلاب بگذارد. تمامی مشکلات را محصول انقلاب قلمداد نماید و شعائر انقلابی را مسبب واقعی بروز نارساییها و ناملایمات به شمار آورد. به همین قیاس بگیریم سایر تفاوتها را که بیشوکم در خانوادهها و نظامهای مختلف تربیتی دیده میشود و به طور کلی تأثیرات خود را در جریان اندیشه میگذارد. البته این به هیچ وجه بدان معنا نیست که فقط خانواده و محیطهای تربیتی در شکلگیری افکار مؤثر است و افراد در چگونه اندیشیدن اراده و اختیاری ندارند، بلکه برعکس، فرد خود در این مقوله کاملا قدرت انتخاب دارد و میتواند نقش مؤثری در نحوه احساس، ادراک و تفکر خود ایفا نماید. از این نقش بنیادین، جغرافیای اندیشه فرد را نیز نباید دستکم گرفت.
تفاوت جغرافیای اندیشه بعضاً سوءتفاهمهایی را در جریان گفتگو ایجاد میکند. طرفین نه تنها سخن یکدیگر را درک نمیکنند، بلکه گاه در فرایند گفتگو سر از تخاصم درمیآورند. به طوری که هر چه بیشتر گفتگو ادامه یابد، تضاد فکریشان نمایانتر میشود. نهایتا هر دو به این نتیجه میرسند که دیگر گفتگو نکنند تا بیش از این از هم دور نشوند! میبینیم گفتگو که میبایست به درک متقابل و همفکری بینجامد و حقیقتی را آشکار سازد برعکس، موجب اختلال در عالم رفاقت میشود و رشته دوستی از هم میگسلد. زمانی این امر شدت بیشتری به خود میگیرد که طرفین، فن گفتگو را هم ندانند و یا تماما با تعصبات کور گفتگو کنند؛ گوش به حرف یکدیگر ندهند، هر یک آنها از آغاز تا پایان گفتگو حرف خود را بزند و بیدلیل بر موضع خود اصرار بورزد. یکی از طرفین گفتگو از تعلقات و حساسیتهای فکری خود مایه گذارد و دیگری از تعلقات و حساسیتهای فکری خود و هیچ یک درکی از جغرافیای اندیشه یکدیگر نداشته باشد.
وضعیت، زمانی از این هم بدتر میشود که طرفین نسبت به خطاهای شناختی خود بیتوجه باشند و با داشتن انواع بتهای ذهنی مبادرت به اندیشیدن و گفتگو کنند؛ بتهایی که پنهان و آشکار در ذهن آدمی خانه گزیده و افراد را به خطای در اندیشیدن وامیدارد؛ بتهای قبیلهای، بازاری و نمایشی که در تقسیمبندی فرانسیس بیکن نام برده میشود. استادی و هنرمندی زیادی میخواهد تا افراد در اندیشیدن از بتهای ذهنی خود دست بشویند و اندیشه خویش را از هر گونه گرایشی برهانند. این مهم در پویشی آزاداندیشانه ممکن میگردد. به طور کلی گفتگویی نتیجهبخش خواهد بود و به سرانجام میرسد که با شناخت این واقعیت جریان بگیرد، و الا نباید از این گفتگو چندان انتظاری داشت.
ناگفته نماند که در شرایط عادی، تفاوتهای جزئی مشکل حادی برای افراد ایجاد نمیکند. زمانی مشکلآفرین میشود که افراد به ورود در صحنههای گفتگو و اظهار نظر ناگزیر شوند. وجود چنین صحنههایی امروزه با ظهور فضای مجازی کم نیست. گروههای واتساپی و تلگرامی سرشار است از این صحنهها که اعضای گروهها را خواسته و ناخواسته به جانب خود میکشاند. هر یک از اعضای این گروهها به تناسب تعلقات و گرایشهای فکری خود (بهتر است بگوییم جغرافیای اندیشه خود) چیزی در فضای مجازی و محیطهای سایبری ساز میکنند که بعضا با واکنش مخالف و موافق برخی اعضا همراه میشود؛ طرفه اینکه بیشتر این واکنشها در پی بازارسالیها صورت میگیرد. عدهای از اعضا، بازارسالیهای مورد پسند خود را به اشتراک اعضای گروه میگذارند و عدهای دیگر بازارسالیهای مورد پسند خود را؛ آنهم در هنگامی که محتوای هر یک در تضاد با دیگری است و کمترین سازگاری در آنها دیده نمیشود.
گاه آنچنان موجی از مخالفتها و موافقتها در قالب نوشتار، صوت و تصویر در این گروههای اجتماعی درمیگیرد که با کمال تاسف باید گفت به برخوردهای تند و بعضا دور از ادب هم میانجامد. در این صورت صحنه، صحنه جنگ است و نه تبادل اندیشهها! با توجه به این نکته که فلسفه وجودی تشکیل گروههای اجتماعی در فضای مجازی و محیطهای سایبری، برقراری ارتباط و تحکیم پیوندهای دوستی و جویا شدن از حال و اوضاع هم، و نیز به اشتراک گذاشتن مجموعه علاقهمندیهای افراد میان اعضای گروه میباشد. این است که میبینیم افرادی که در آغاز با کمال اشتیاق، گروهی را در فضای مجازی شکل دادهاند و در این امر از پیش اصرار هم میورزیدهاند، دیری نمیگذرد که کارشان به خصومت و درگیری میانجامد و سرانجام ناگزیر میشوند برای همیشه عطای این ارتباط مجازی را به لقایش ببخشند و خودخواسته با کینه و نفرت از گروه خارج گردند. این تازه وقتی است که اختلاف اندیشه در بین دو همزبان یا دو هموطن یا دو همولایتی دیده شود. اختلاف در غیر همزبان و غیر هموطن خیلی بیشتر ممکن است بروز و ظهور پیدا کند. مثل اختلاف فکری یک انسان شرقی و یک انسان غربی، و یا تفاوت فکری که در یک انسان چینی و انسان آمریکایی، یا آسیایی و اروپایی مشاهده میشود و همین اختلاف قومی و نژادی و مذهبی و فرهنگی ممکن است جریان گفتگو را با مشکل روبرو سازد؛ تا آنجا که گاه جریان گفتگو نه تنها خوب پیش نمیرود، بلکه به نزاع نیز میانجامد. به باور ریچارد اِ. نیسبت مؤلف کتاب «جغرافیای اندیشه» علت عمده تفاوت نگرش شرقیها و غربیها به جهان، ابزارهای متفاوتی است که هر یک برای درک این جهان به کار میبرند. وی خاطرهای را در مقدمه کتاب خود نقل میکند که ناظر بر همین واقعیت است:
«چند سال پیش، دانشجوی برجستهای از چین پژوهشی را در خصوص مسائلی در باب روانشناسی اجتماعی و استدلال با همکاری من آغاز کرد. در یکی از همان روزهای نخست شروع به کارمان به من گفت: میدانید تفاوت میان من و شما در این است که من تصور میکنم جهان مانند حلقه است و شما آن را به صورت یک خط در نظر میگیرید. در حالی که از حرفش تعجب کرده بودم، شروع به توضیح کرد: چینیها به تغییر دائمی اعتقاد دارند، اما بر این باورند که چیزها همواره به وضعیت اولیه خود بازمیگردند. آنها به رخدادهای متعددی توجه میکنند، به دنبال یافتن روابط میان چیزهایند و معتقدند که بدون درک کل نمیتوان جزء را درک کرد. غربیها در دنیای سادهتری زندگی میکنند که دارای قطعیت بیشتری است. آنها بر اشیا یا افراد بارز و برجسته تمرکز میکنند، به جای آنکه توجهشان را به تصویر بزرگتر معطوف سازند، آنها تصور میکنند که میتوانند رخدادها را مهار کنند، زیرا از قواعد حاکم بر رفتار پدیدهها آگاهند.»۱
تفاوتهایی از نوع «خط» و «حلقه» که دانشجوی چینی گفته، حکایت دیگری است از جغرافیای اندیشه در بین دو غیر همزبان و غیر هموطن. از این نوع تفاوتها در جغرافیای اندیشه فراوان میتوان نمونه آورد؛ مثل: «تقطیعگرایی» غربیها و «آگاهی جامع» شرقیها، سرآمدی چینیهای باستان در جبر و حساب و در عوض تخصص یونانیان در دانش هندسه، پیچیدهتر بودن جهان هستی در تلقی شرقیها نسبت به تلقی غربیها، تأکید بیشتر غربیها بر «مقولات» و برعکس تأکید بیشتر شرقیها بر «روابط»، توجه بیشتر غربیها بر «اهداف شخصی» در مقایسه با شرقیها که بیشتر برای «اهداف گروهی» و رفتارهای سازگار با دیگران اولویت قائلند، توجه غربیها بیشتر به اشیاست در حالی که توجه شرقیها بیشتر به محیط است، و بر این قیاس بگیرید سایر تفاوتها را. این که در کجا میتوان به دنبال دلایل این تفاوتها در نظامهای اندیشه باشیم، بحثی است درازدامن که باید در جای خود مورد بحث قرار داد و در منابع مربوطه جستجو کرد.
پینوشت:
۱ـ ریچارد اِ. نیسبت، «جغرافیای اندیشه»، ترجمه راحله گندمکار، ص۱۹