شرحی برزندگانی مرحومه مریم کاظم زاده عکاس دوران دفاع مقدس
نبردبا سلاح دوربین درکنار فرمانده “دستمال سرخ ها”
 

مرحومه مریم کاظم زاده،عکاس دوران دفاع مقدس، نویسنده و روزنامه‌نگار پیشکسوت کشورمان که سابقه همکاری با روزنامه‌های انقلاب اسلامی، کیهان و مجله زن روز را در کارنامه کاری و حرفه‌ای خود داشت، از نوادگان بیت معظم آیت‌الله حائری شیرازی (از علمای برجسته و شناخته شده شهر شیراز) بود که تحصیلاتش را در انگلستان به پایان رساند. او نخستین زن عکاس – خبرنگاری بود که به قول همسر شهیدش (اصغر وصالی) صحنه‌های واقعی را با چشم خودش دید، نه اینکه به ثبت شنیده‌ها اکتفا کند. شاید با اتکای به همین توصیه شهید وصالی بود که تا سال‌ها بعد از شهادت همسرش همچنان در جبهه‌ها باقی ماند و به ثبت و مخابره اخبار مظلومیت و شهامت رزمندگان پرداخت؛ تا جایی که توانست رهاورد آن ایام را در قالب کتاب‌های «خبرنگار جنگی: خاطرات مریم کاظم‌زاده»، «مریم کاظم‌زاده؛ عکاسان جنگ (عراق- ایران ۱۳۵۷- ۱۳۶۵)» و کتاب «تا شهادت» را که بیانگر گوشه‌هایی از سخت‌ترین روز‌های تاریخ معاصر و به یادماندنی‌ترین حماسه‌های مقاومت مردمی بود، به ثبت برساند. وی نخستین عکاس زن در دوران دفاع مقدس بود که در سال ۱۳۵۸ و همزمان با آغاز درگیری‌های پاوه از طرف روزنامه انقلاب اسلامی برای تهیه گزارش و مصاحبه به این منطقه فرستاده شد.

مرحومه کاظم‌زاده درروایت های مستندی از زندگیش می گوید:«همین که قدم به فرودگاه لندن گذاشتم دلم برای خانواده‌ام تنگ شد. اصرارهای پدر و مادرم سبب شده بود برای ادامه تحصیل به انگلستان سفر کنم. حس غریبی داشتم. هم خوشحال بودم هم ناراحت. ناراحتی برای دلتنگی و خوشحالی از بابت داشتن خانواده‌ای که علی رغم داشتن تقیدات مذهبی، روشنفکر بودند و مثل اکثر دختران، مرا اسیر تفکرات جنسیتی و بی احساس نکرده بودند. در زمانی که خیلی از دخترهای همسن سال من در شیراز، از حق تحصیل محروم بودند، من به اصرار خانواده برای ادامه تحصیل، راهی فرنگ شده بودم.برای مسلط شدن به زبان انگلیسی، باید دو سال در کلاس‌های آموزش زبان شرکت می‌کردم. بعد از آن در هر رشته‌ای که می‌خواستم می‌توانستم به ادامه تحصیل بپردازم. همان ابتدای ورودم به کالج، به عضویت انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور درآمدم. جمعی گرم و صمیمی متشکل از مسلمان‌های ایرانی و عرب و پاکستانی و هندی و…بودیم. همانجا بود که با مسائل انقلاب آشنایی پیدا کردم. نام امام خمینی (ره)برای من آشنا بود و دلیل آن به سال‌های نه چندان دوری باز می‌گشت که دایی ام برای دیدن ایشان به نجف رفته بود. بعد از بازگشت دایی، کل فامیل جمع شده بودند تا از حال و روز امام در تبعید جویا شوند. دایی هم با شور و حرارت درباره دیدارش با امام سخن می‌گفت.

چندی بعد از طریق بچه‌های انجمن با خانم دباغ آشنا شدم. او زنی بسیار شجاع و نترس بود و نقش بسزایی در انقلابی شدن من داشت. دو بار همراه خانم دباغ از لندن برای دیدار امام به پاریس رفتم. جهان بینی من بعد از آشنایی با شخصیت امام، به کلی تغییر کرد و به شدت مجذوب ایشان شده بودم.

دو سال از بودنم در انگلیس گذشته بود وکلاس های زبان به اتمام رسیده بود. من رشته ریاضی را برای ادامه تحصیل انتخاب کردم اما طولی نکشید که جریانات انقلاب در ایران به اوج خود رسید و امام به ایران برگشتند. من هم دیگر صلاح ندیدم که بیش از این در انگلیس بمانم و ۱۴بهمن ۵۷عازم ایران شدم.

روزنامه انقلاب اسلامی تازه تأسیس شده بود و نیاز به عکاس و خبرنگار داشت. من هم به دلیل علاقه‌ای که داشتم، در انگلیس دوره عکاسی دیده بودم. به عنوان عکاس و خبرنگار در این روزنامه مشغول به کار شدم.تیرماه ۵۷در پاوه، غائله ای برپا شد. خیلی دوست داشتم من هم برای تهیه خبر به کردستان بروم. دوبار درخواست دادم اما قبول نکردند. به نظر آنها وضع کردستان برای حضور یک خبرنگار زن اصلاً مناسب نبود. من هم دست بردار نبودم. چند بار دیگر هم درخواست دادم تا اینکه بالاخره با سفر من به کردستان موافقت شد.

من خبرنگار پشت میزنشین نیستم

وارد مریوان که شدم غائله پاوه تمام شده بود. همانجا برای نخستین بار فرمانده “گروه دستمال سرخ‌ها”، اصغر وصالی را دیدم. وقتی فهمید خبرنگارم با لحن تندی گفت: چرا الان آمدی؟ برگرد بنشین پشت میزت و دروغ‌هایت را بنویس. شما خبرنگارها همیشه وقتی آب‌ها از آسیاب افتاد سر و کله تان پیدا می‌شود! خیلی ناراحت شدم. اصلاً توقع چنین برخوردی را نداشتم. به نظر خودم همین که من کردستان را برای تهیه خبر انتخاب کرده بودم به اندازه کافی برای یک زن تصمیم شجاعانه ای بود اما از نظر اصغر وصالی خبرنگار خبرنگار بود و زن و مرد نداشت و باید همه جا حاضر می‌بود. تصمیم گرفتم به او ثابت کنم که من از آن خبرنگارهای پشت میزنشین نیستم.

با اجازه شهید چمران و با دستور او با گروه اصغر وصالی همراه شدم. عملیات سختی بود. دو شبانه روز پیاده روی در دل کوه‌های سر به فلک کشیده کردستان داشتیم، در حالی‌که آب تمام شده بود. به چشمه که رسیدیم, علی رغم اینکه بسیار تشنه بودم، سعی کردم به خودم مسلط باشم. یکی از بچه‌ها لیوان آبی به من تعارف کرد، من هم آب را به نفر دیگری تعارف کردم که این کار ما با اعتراض اصغر وصالی مواجه شد و گفت: اینجا جای این کارها نیست، راه بیفتید تا شب نشده باید به پناهگاه برسیم. در راه، ناگهان همه گروه موضع گرفتند. در کمین دشمن افتاده بودیم. من هم کنار صندوق مهمات رفتم و پناه گرفتم. خشاب‌های بچه‌ها را پر می‌کردم. درگیری که شدید شد عبدالله نوری، کلتی را به من داد تا در صورت لزوم از خودم دفاع کنم. اصلاً حس خوبی به اسلحه نداشتم اما آن را گرفتم.

از قبل، نارنجک و گاز اشک آوری را به توصیه شهید چمران در جیبم گذاشته بودم تا اگر جایی در کمین دشمن افتادم، اسیر نشوم. با خودم فکر کرده بودم که وقتی در موقعیتی گیر کردم که احتمال اسارت وجود داشت، اگر توانستم گاز اشک آور را بزنم و فرار کنم و اگر امکان فرار نبود، نارنجک را فعال کنم تا خودم و دشمن با هم کشته شویم. لحظات پر اضطرابی بود. یکی از بچه‌ها موقع گرفتن خشاب گفت: منصور شهید شد. انگار زمان برایم ایستاد، تا آن موقع پیکر هیچ شهیدی را از نزدیک ندیده بودم، انگار غم سنگینی روی دلم نشست.

منصور اوسطی را در همان یکی دو روزی که با گروه همراه بودم، کمابیش شناخته بودم. رزمنده خوش اخلاقی بود. ترسیدم از دیدن پیکرش نتوانم خودم را کنترل کنم و حالم بد شود. آن چند لحظه‌ای که این فکرها از ذهنم عبور می‌کرد انگار هیچ صدایی نمی‌شنیدم. به خودم که آمدم سر و صداها کمتر شده بود. چند نفر دیگر از همراهان ما هم به شهادت رسیده بودند. در نهایت دشمن پا به فرار گذاشت. همه این اتفاق‌ها را با سختی پشت سر گذاشتم و به اصغر وصالی ثابت کردم که من خبرنگار پشت میزنشین نیستم.

شب‌ها داخل خودرو می‌خوابیدم

بعد از آن عملیات به تهران برگشتم و مقاله‌ای با عنوان “دستمال سرخ‌ها چه کسانی هستند ؟”نوشتم؛ اما من دیگر آن آدم سابق نبودم. از جو حاکم بر دفتر روزنامه و منیت های آدم‌های شهر، حالم به هم می‌خورد. دوباره به کردستان برگشتم.

محل اسکانم معمولاً در دفتر ستاد فرماندهی بود. در مریوان در دفتر ستاد اتاقی به من داده بودند که فقط یک تخت در آن بود. من همیشه همراهم کیسه خواب و کوله پشتی داشتم. شب‌ها داخل کیسه خواب می‌خوابیدم، اما شرایط همیشه اینقدر راحت نبود. گاهی باید شب‌ها را در جایی غیر از ستاد می‌گذراندیم. بعضی از فرماندهان یا افراد به دیدن یک زن در پادگان یا منطقه نظامی عادت نداشتند و لازم بود توجیه شوند. حتی گاهی اتاقی برای اسکان من در یک محیط کاملاً مردانه وجود نداشت. من هم در این شرایط، داخل خودرو می‌خوابیدم و در را قفل می‌کردم.

مدام بین تهران و کردستان در رفت و آمد بودم تا این‌که بعد از آرام شدن اوضاع کردستان، یک روز وقتی گروه دستمال سرخ‌ها به تهران برگشته بود، اصغر وصالی با گفتن جمله “با من ازدواج می‌کنی؟ ” از من خواستگاری کرد. چه می‌توانستم بگویم؟ اواخر شهریور ۵۸عقد کردیم!

من همچنان در دفتر روزنامه کار می‌کردم و می‌دانستم در مرز درگیری‌هایی بین ایران و عراق هست اما روزی که صدام فرودگاه‌های ما را در ۳۱شهریور ۵۹بمباران کرد، جنگ به طور رسمی آغاز شد. همان روز همراه اصغر به سمت جبهه غرب حرکت کردیم. با او تا خط مقدم رفتم. اصغر و گروهش دشمن را در سرپل ذهاب متوقف کردند و کم کم عقب زدند.

من همراه دکتر کیهانی و ۳نفر دیگر در درمانگاه شهید نجمی سرپل ذهاب ساکن شده بودیم. درمانگاهی که دکتر کیهانی و همسرش آقای تهرانی آن را برای رسیدگی به مجروحان راه اندازی کرده بودند تا در نزدیکترین فاصله از خط مقدم جلو خونریزی آنها را بگیرند تا مجروحان از شدت خونریزی به شهادت نرسند. هر از چند گاهی همراه اصغر برای عکاسی به خط مقدم می‌رفتم. یک بار یکی از رزمنده‌ها از دیدن من درآنجا متعجب و تا حدی هم عصبانی شده بود.از دور با اشاره دست گفت: اینجا چه کار می‌کنی؟ من هم گفتم خودت چه کار می‌کنی؟ اسلحه اش را بالا برد و گفت: می‌جنگم! من هم دوربینم را بالا بردم و گفتم من هم عکس می‌گیرم!

به سادگی اوایل جنگ نبود

۲۸آبان روز عاشورا بود. حال خوبی نداشتم، نفسم سنگین شده بود. غروب بود که خبر مجروح شدن اصغر را آوردند. خودم را به بیمارستان اسلام آباد رساندم. تیر به سرش اصابت کرده بود. لحظات آخر کنارش بودم که چشم‌هایش را بست، من هم چشم‌هایم را بستم و به صاحب آن روز سپردمش. بعد شهادت اصغر چند روزی را تهران بودم اما خیلی زود کوله ام را بستم و به سمت منطقه حرکت کردم. برای مدتی خبرنگاری را کنار گذاشتم چون دیگر مواضع روزنامه انقلاب اسلامی را قبول نداشتم. در آن مدت یا به دکتر کیهانی در درمانگاه کمک می‌کردم یا اینکه برای عکاسی همراه ابوشریف فرمانده سپاه به مناطق مختلف جبهه می‌رفتم. بعد از آن وارد تحریریه کیهان شدم.

سال ۶۲بود که به توصیه یکی از دوستان، مدتی را برای ادامه تحصیل به هندوستان رفتم؛ اما با آن اوضاع ایران اصلاً نتوانستم تحمل کنم و زود برگشتم. این بار در مجله زن روز مشغول به کار شدم و تا آخر جنگ به بهانه‌های مختلف برای خبرنگاری یا تهیه گزارش به جبهه جنوب می‌رفتم. هر چند دیگر حضور در جبهه برای من به عنوان یک زن به سادگی اوایل جنگ نبود اما هیچکس نمی‌توانست حریف من بشود.»

این عکاس دوران دفاع مقدس درباره خبرنگاری جنگ می‌گوید: «خبرنگاری جنگ راحت‌تر بود. به دلیل صراحت جنگ و ماهیت آن، به نظر من خبرنگاری جنگ راحت‌تر از خبرنگاری بعد از جنگ بود. بعد‌ها سلیقه‌ها وارد کار می‌شد و اگر نمی‌توانستی خودت را با آن سلیقه‌ها تطبیق دهی، کار کردن بسیار آزاردهنده می‌شد.»

عکس‌های کاظم زاده تا چند سال پیش در هیچ کتاب و نمایشگاهی به نمایش گذاشته نشده بود، تا اینکه سال ۹۶ انجمن عکاسان دفاع مقدس تمامی آثارش را در قالب یک کتاب منتشر کرد. بعد از آن بود که مشخص شد آثار این عکاس تنها عکس‌های موجود از برخی مناطق جنگی هستند.

عکس‌هایی که می‌توان از آنها به عنوان سندی تاریخی یاد کرد. کاظم زاده درباره علت دیده نشدن آثارش تا اواسط دهه ۹۰ چنین توضیح داده بود: «در سال‌های ۶۱ و ۶۲ از من دعوت شد تا در نمایشگاه عکس‌های جنگ حاضر شوم.

من نیز با هزینه سنگین عکس‌ها را برای نمایشگاه آماده کردم، اما هیچ کدام از عکس هایم در نمایشگاه به نمایش درنیامد. بعد از این اتفاق عکس هایم را در هیچ کجا به نمایش نگذاشتم، اما می‌دانستم یک روز این عکس‌ها به عنوان تاریخ جنگ استفاده می‌شوند.»

تا کنون از زندگی و تلاش این بانوی عکاس چندین کتاب منتشر شده است که از میان آنها می‌توان به کتاب‌های «عکاسان جنگ (عراق- ایران)»، و «خبرنگار جنگی» اشاره کرد. «عکاسان جنگ» حاوی مجموعه‌ای از تصاویر مربوط به انقلاب و جنگ ایران و عراق است که بین سال‌های ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۵ از دریچه دوربین مریم کاظم زاده به ثبت رسیده و با پاره‌هایی کوتاه از خاطرات این بانوی عکاس از آن هنگام همراه شده اند. این اثر از سوی نشر انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس به چاپ رسیده است.

شهید وصالی کیست؟

علی‌اصغر وصالی طهرانی‌فرد(اصغر وصالی) در سال ۱۳۲۹در منطقه دولاب تهران به‌دنیا آمد و به دلیل تقارن میلادش با ماه محرم نامش را علی‌اصغر گذاشتند. اودر سال‌های جوانی توانست با مشقت فراوان از ایران خارج شود و دوره‌های چریکی را در میان مبارزان فلسطینی طی کند. سپس به ایران آمد و زندگی مخفی خود را شروع کرد، اما سرانجام توسط عوامل رژیم طاغوت بازداشت شد.

وصالی طهرانی‌فرد در ابتدا به اعدام و بعد با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد ولی بعدها حکم تغییر کرد و ۱۲سال زندان برایش بریدند. در اواخر سال ۵۶هم بعد از پنج سال و نیم حبس، از زندان آزاد شد.

با پیروزی انقلاب، علی‌اصغر انتظامات زندان قصر را تشکیل داد و در سال ۵۹وارد تشکیلات نوپای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و از بنیانگذاران اصلی بخش اطلاعات سپاه بود و مدتی نیز فرماندهی بخش اطلاعات خارجی را برعهده گرفت.

روحیه علی‌اصغر به هیچ وجه با امور اداری و ستادی سازگار نبود و به همین دلیل مسئولیت خود را در ستاد کل سپاه رها کرده و به جبهه غرب شتافت تا به نبرد رودررو با ضدانقلاب و متجاوزان بعثی بپردازد.او با گردان تحت امرش در سخت‌ترین جبهه‌های غرب کشور خوش درخشید و جمع قابل‌توجهی از آنان نیز به شهادت رسیدند.

نیروهای تحت‌امر علی‌اصغر وصالی به دلیل بستن دستمال سرخ بر گردن‌هایشان به«گروه دستمال سرخ‌ها» شهرت داشتند.(وجه تسمیه این گروه به شهادت یکی از اعضای جوان آن باز می‌گردد. او به هنگام شهادت، لباسی سرخ بر تن داشت که همرزمانش به‌عنوان یادبود وی، تکه‌هایی از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند)

روز تاسوعای سال ۱۳۵۹تصمیم گرفته شد عملیاتی برای روز عاشورا تدارک دیده شود.

حوالی ظهر عاشورا، علی‌اصغر در تنگه حاجیان از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بر اثر همین جراحت، مصادف با چهلمین روز شهادت برادرش اسماعیل به شهادت رسید.

پیکر پاک شهید علی‌اصغر وصالی طهرانی‌فرد در قطعه ۲۴بهشت زهرا تهران در کنار برادرش و در میان یارانش(گروه دستمال سرخ‌ها) به خاک سپرده شد.

خانم کاظم زاده سوم خرداد امسال و در سالروز فتح خرمشهر به همسر شهیدش پیوست.

یادشان گرامی باد

نسخه مناسب چاپ