به مناسبت ۲۲ تیر سالگرد استاد صفایی حائری
سفره‌دار تربیت
نادر خواجه‌زاده
 

دوهزار سال پیش در صبحی دل‌انگیز یا غروبی غم‌انگیز بود که عیسی(ع) در دامنه کوه زیتون این سخن مشهور خود را بر زبان آورد: «کسى که دو بار زاده نشود، راهی به ملکوت خدا ندارد». شاید آن روز کسی پرسید که اگر بار اول انسان در بطن مادر خویش می‌بالد، بار دوم کدامین زهدان در بر گیرنده وجود اوست تا دگرباره متولد گردد؟ پرسشی سترگ و رازآلود که از مرزهای آن جغرافیا گذشته و تا امروز در گوش تاریخ مانده است.

ویکتور هوگو در رمان جاودان «بینوایان» برای پاسخ به این پرسش مقدر، صحنه‌ای را توصیف می‌کند که ژان والژان، زندانی سابقه‌دار و نفرت‌زده از جامعه پس از راه یافتن به خانه کشیشی پیر و دیدن پذیرش و بخششی الهام‌بخش از او، مسیر زندگی‌اش عوض شده و تولدی دوباره می‌یابد و شخصیتی اجتماعی و انسان‌دوست پیدا می‌کند. شکوهمندتر اینکه او پس از این تولد، خود به تولید می‌رسد و زمینه‌ساز تولد دیگران هم می‌شود.

در عالَم واقع و در روزگار و مکانی نزدیکتر به ما، در همین شهر قم خانه‌ای بود با درهای باز که آدمهای مختلفی در آن پا می‌گذاشتند و در کنار چهره و آغوش و سفره همیشه باز طلبه‌ای بی‌تکلف، داستان زندگی خود را ورق می‌زدند و با تمرکز و تسلط بر زندگی و ارتباطاتشان تولد دوباره‌ای را تجربه می‌کردند. میزبان این خانه، علی صفایی حائری از آن سنخ مربیانی بود که می‌توانستی شغل و منزل و همسر و تحصیل و حتی تفریحت را یکجا از او بخواهی و او نه تنها ناراحت نشود، که خود را مسئول هم بداند و بدهکار هم باشد؛ تا جایی که اگر خودش امکانی نداشت، از اعتبارش نزد دیگران مایه بگذارد و قرض بگیرد و امکانی فراهم کند و کار تو را راه بیندازد!

او صراحتا خود را روشنفکر می‌دانست؛ اما معتقد بود که روشنفکری اگر با روشندلی همراه نگردد و «شناخت»‌ اگر با «عشق» گره نخورد، همت ‌و اقدامی سر نمی‌کشد و حرکتی آغاز نمی‌شود؛ می‌گفت روشنفکری شاید با مطالعه به دست بیاید، اما روشندلی و زنده‌دلی حاصل رفت‌وآمدها و برخوردهاست. او سعی داشت همین تجربه سلوکی خود را به میهمانان و مخاطبانش منتقل کند و این‌گونه بود که وقتی پای درس ادبیات و هنر و تفسیر قرآن و دعایش می‌نشستی، همچنان‌که از دستاوردهای بدیع فکر او متحیر می‌ماندی، در پرتو لطافت‌ها و ظرافت‌های برخوردش گرمایی به جانت می‌نشست.

او که از ناکامی‌های نظام آموزش موجود آگاه بود و شیوه‌های تربیت و ارشاد رسمی را غیر مستند و حتی بعضاً غیر انسانی می‌دانست، دست به ابتکاری بحث‌انگیز زد و دست‌اندرکار امری پرمشقت شد. صفایی که طلبگی را همچون طبابت می‌دید، هم خانه‌اش را باز گذاشت تا مردم آزادانه بیایند و بروند و حرف و درد و خواسته‌شان را بگویند، و هم سفره‌اش را دائم گشود تا هر کس هر زمان از راه رسید، طعامش را بخورد و نیازش را بردارد. او این عهده‌داری و سفره‌داری را از جایی الگو گرفته بود؛ می‌گفت این سبک زندگی را از امام‌رضا(ع) آموخته که فرموده: «بهترین زندگى، زندگى کسى است که دیگران از آن سهمی بردارند و در سایه آن بارور شوند». می‌گفت به این نیست که در تنهایی خودمان برویم عالِم بشویم، فقیه بشویم، اصولى بشویم، یا فیلسوف و طبیب بشویم، نه! بلکه اگر آبی خوردیم و تشنگی‌مان رفع شد، باید به دیگران هم برسانیم؛ اگر از راهی رفتیم و رسیدیم، باید نشانی‌اش را به دیگران هم بدهیم؛ اگر آدم شدیم، باید آدم‌ساز هم باشیم و اگر به تولدی رسیدیم، باید به تولید هم بپردازیم. می‌گفت و تأکید داشت که تنها این‌گونه مغز و قلب و دستان ما با هم و یکجا رشدی هماهنگ پیدا می‌کنند.

در انسان‌شناسی صفایی، آدمها تنها دهانی نبودند که به روده‌هایشان گره بخورند و به اسافلشان ختم شوند، او فارغ از این دیدگاه‌های محدود، انسان را دارای ساحت‌هایی مترتب بر هم با نیازهایی مختص به خود می‌دانست؛ جسم، فکر، عقل، قلب و روح، هر یک محتاج رزقی هستند که ببالند و انسانیت انسان را محقق سازند؛ به زبانی ساده هر ساحتی غذای خود را می‌خورد و غذای مرتبه بعدی را نیز فراهم می‌کند. با همین توضیح مختصر می‌شد فهمید که سفره تربیت صفایی فقط شکم‌ها را سیر نمی‌کرد، میان سفره تنها نان و سبزی نبود! معرفت بود، حکمت بود، محبت بود، عبودیت و عبادت هم بود!

او به جمع‌ها و حاصل جمع‌ها امید بسته بود، از هر چه و هر کس و هر دستگاهی که ایجاد فاصله می‌کرد و تفرقه می‌انداخت و ظرفیت ارتباطی آدمها را نادیده می‌گرفت، غصه‌دار و دلخور می‌شد و برائت می‌جست. معتقد بود که راه هدایت و ارشاد آدمها، نه تحقیر و تمسخر و نه عیبجویی و شماتت و نه تحدید و تحکم، بلکه همصحبتی و همسفری و همسفر‌گی با آنهاست تا ببینند که برای چه می‌خوری و چه می‌خوری و چگونه می‌خوری و از کجا می‌خوری. که اگر مردم سبک زندگی تو را دیدند و با تو آشنا و دوست شدند، پای حرفت و راه و کار تو هم می‌ایستند و حتی همکار و همیارت می‌شوند.

دوستی نقل می‌کرد یک بار که صفایی مرا برای خریدن میوه فرستاد و من با کیسه‌ای از میوه‌های گران و مرغوب برگشتم، گفت: «بهتر نبود سیب و پرتقال درجه دو و سه می‌گرفتی تا زیادتر شود و به همه برسد و میان مهمانان دعوا نیفتد؟ یا خیارهای سالادی می‌خریدی که هم بیشتر باشد و هم رسیده‌تر!» و این‌گونه با لطافت و طنازی به من درس مدیریت مالی متناسب با جمع را داد.

هم برای خانواده، هم برای میهمانانش برنج نیم‌دانه می‌گرفت، ماه رمضان هم زولبیا بامیه‌های خرده را از قنادی‌ها می‌خرید و به شوخی می‌گفت: ما که درسته نمی‌خوریم و بالاخره در دهان خُردش می‌کنیم! جز جاهای سوخته، هیچ دورریز نانی نداشت و ریزه‌نان‌های سفره را هم خودش ‌استفاده می‌کرد.

در حضور، در خانواده و همراهی با شاگردانش، تعادل را در نظر می‌گرفت، نه خانه‌نشین بود و منزوی و نه رفیق‌باز و ددری. هرگز به خاطر ادای حق دیگران، حق خانواده‌اش را زیر پا نمی‌گذاشت و اگر امری پیش می‌آمد و قرار بر محرومیت و سختی کشیدن بود، قبلا توجه و معرفتش را به خانواده منتقل می‌کرد تا تحمیلی در کار نباشد.

بارها به همسرش که مادر شهید هم بود، می‌گفت: اگر تحمل و تکفل شما در مدیریت فرزندان و مراجعان نبود، من این توفیقات را نداشتم. می‌گفت شما که ادعای علم ندارید و با این حال کنار من و پشت من ایستاده‌اید و بار برمی‌دارید، اجرتان بیشتر است و اگر به فضل خدا من در قیامت و آخرت جایگاهی داشته باشم، اگر از من بالاتر نباشید، هم‌مقام من و کنار من خواهید بود.

شاگردانش را مرید خود نمی‌ساخت، مریدپرور نبود که هیچ، حتی شاگردپرور هم نبود! خیلی زود از آنها می‌خواست که رشته‌ای را دنبال کنند و به آموزش و تربیت شاگرد بپردازند. عالم‌پروری می‌کرد، در میان سخنرانی‌ها گاهی شاگردی را صدا می‌زد: «مجید! فلان خطبه را در نهج‌البلاغه پیدا کن، امیر! مطلب آن کتابی را که تازه خواندی، برای جمع بگو، عزیز! نقد تو به حرف فلانی چه بود؟ سید! حرفهایم ته کشید، روضه‌ای بخوان!» و این‌گونه به همراهانش تشخص می‌داد و نقطه‌قوتشان را به یادشان می‌آورد.

گاه می‌دیدی در میان دوستانش افرادی را احترام می‌کند و از غیبتشان دلتنگ می‌شود که چندان اهل درس و بحث نبودند، یکی لوله‌کش و برق‌کار بود، دیگری مغازه‌دار بازار یا دلال ماشین. رازش این بود که آنها عهده‌داری می‌کردند؛ یکی سرویس بهداشتی را تعمیر می‌کرد و چراغ خانه را روشن نگه می‌داشت، دیگری ضامن وام مردم می‌شد یا مَرکبی برای سفر فراهم می‌نمود.

شوربختانه بودند کسانی که سالها در کنار صفایی نشستند و چرخیدند، اما کار خود را شروع نکردند و بار خود را هم به دوش دیگران گذاشتند، اینها شاید بیش از همه استادشان را آزردند. احضارها و سؤال و جواب‌های گاه‌و‌بیگاه را هم به این فقره اضافه کنید: «چرا فلانی‌ها به خانه تو می‌آیند؟ چرا با جوان‌ها فوتبال بازی می‌کنی؟ چرا این بساط تربیت و مهره‌سازی را جمع نمی‌کنی؟ و چرا به شهرها و روستاها می‌روی و پشت کوهها و دره‌ها به آدمها سر می‌زنی؟!» خلاصه که او برای بسته نشدن خانه‌و برچیده نشدن سفره‌اش چندان خون دل‌ خورد و سفرها رفت و رنج دوران‌ها کشید!

در همان صحنه پیش‌گفته از رمان بینوایان وقتی ژان شرمنده می‌خواهد ظرفهای نقره را به صاحبش برگرداند، آن مرد خدا می‌گوید نه! این اشیای گران‌قیمت نعمت‌های خدا نزد من بودند که باید خرج انسان‌هایی چون تو می‌شد و حالا این منم که هم ادای امانت کردم و هم این‌گونه روح تو را از شیطان خریدم!

صفایی اکنون در میان ما نیست، چه خوب و البته خوش بود اگر آنها که دل در گرو انسان دارند، پیش از اینکه هستی و موجودی‌شان تبدیل به خاک شود، از دانایی و دارایی ‌و از خانه و خانواده و از تمام نعمت‌هایی که نزد آنهاست، سهمی برای دیگران می‌گذاشتند. به راستی کجا هستند مردان و زنانی که در عصر غریب غیبت، زیر بار تنهایی آدمها بروند و سفره‌ای باز کنند که در کنار آن دل‌ضعفه‌ها و دلخوری‌ها و دلمردگی‌های مردمان علاج شود و در امتداد آن راهی به ملکوت خدا بیابند؟

نسخه مناسب چاپ