کتابی که می خرم
احمد راسخی لنگرودی
 

این‌روزها معمولا برای خرید کتاب وسواس به خرج می‌دهم. به دلیل موج گرانی‌هاست شاید! مگر نه اینکه برای خرج کردن در چنین روزهایی باید خود را پایید؟! به یاد آن بیت سعدی می‌افتم: «چو دخلت نیست خرج آهسته‌تر کنر که میگویند ملاحان سرودی». کتابی که عنوانش چشمم را بگیرد با وسواس تمام آنقدر بالا و پایین می‌کنم و آنقدر بر فهرست مندرجات نظر می‌افکنم و صفحاتش را چند در میان از نظر می‌گذرانم تا یقین حاصل کنم که کتاب است! یعنی کتابی است که به کارم می‌آید، نه آنکه فقط زینت‌بخش کتابخانه‌ام شود. کتابی که بتوانم رویش حساب باز کنم و کنجکاوانه تا آخرین صفحه بخوانمش؛ غذایی فراهم آورم برای نیاز ذهنم.
پس از کلی وسواس به خرج‌دادن‌ها تازه می‌روم سراغ اصلی‌ترین بخش کتاب؛ یعنی قیمت. قیمت که این‌روزها دیگر نگو؛ یک عدد و جلویش چند تا صفر ناقابل! صفرها را می‌شمارم. هیچ باورم نمی‌شود! اما نه، شاید اشتباه می‌کنم. به چشم غیرمسلح اعتماد نمی‌کنم. چشم مسلحم را به کار می‌گیرم. با چند بار بالا و پایین کردن از تعداد صفرها اطمینان حاصل می‌کنم. سرم سوت می‌کشد از این‌همه صفر که روی برچسب جدید کنار هم نشانده‌اند! آخر چند برابر؟! آن‌هم برای مشتریان کتابخوان که معمولا یک لاقبایند! این‌هایند که کتاب می‌خرند. طبقات مرفه که احساس کوچک‌ترین نیازی به کتاب ندارند. بر این باورند که: «گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است!» چه می‌توان کرد وقتی سر و کله این حضرت مستطابِ «احتیاج» پیدا شود؟! گریزی نیست، می‌خرم و امیدوار به اینکه ساعاتی بعد با خواندنش زهر عقرب گرانی از یادم می‌رود. البته از شما چه پنهان در پاره‌ای مواقع قبل از هر چیز اول می‌روم سر همان اصل مطلب؛ قیمت! اگر برچسب جدید نداشته باشد بیشتر دستم به خرید می‌رود. قیمت قدیم خورده باشد، راحت‌تر می‌خرم.
شوربختانه، برخی مواقع کتاب را به خانه که می‌برم چیز دیگری از آب درمی‌آید! کتابی نیست که در آغاز فکرش را می‌کردم. از شما چه پنهان در پاره‌ای مواقع، پشیمان هم می‌شوم و می‌گویم کاش نخریده بودم! به خودم نهیب می‌زنم: «مرد حسابی! این چی بود که تو خریدی!؟ ناسلامتی نخود لوبیا که نیست، کتاب است!» برای دلداری خود، گاه همین خرده را به نویسنده هم می‌گیرم که «خیر سرت این چی بود نوشتی، می‌خواستی برای نام‌آوری خود وقتی از ما بگیری یا جیب کم بنیه‌مان را خالی کنی؟!»
باری، برای اینکه پولم را دور نریخته باشم با صرف چند دقیقه وقت چند صفحه از اول و وسط و آخر این کتاب را می‌خوانم؛ فصلی را هم دلخواه از نظر می‌گذرانم؛ دریغ از یک پاپاسی حرف تازه؛ جز تکرار، تکرار، تکرار! به قول آلبر کامو: «به چه کارم می‌آید این خبر؟ دیروز آنجا بودم امروز نیز همانجا هستم.» با خود این بیت مولانا را زمزمه می‌کنم:
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود وارهد از حد جهان بیحد و اندازه شود
بیش از این وقتم را مصروفش نمی‌دارم. خیلی زود طومارش را می‌بندم و ناگزیر می‌خوابانم در قفسه کتابخانه‌ام تا ببینم در آینده چه سرنوشتی پیدا می‌کند. شاید پس از پایان دفتر عمر این حقیر، در گُم روزی برود در دیگ خمیر و سر از تناسخ باز کند، یا راهی یکی از همین کتابفروشی‌های دست دوم میدان انقلاب شود و روزی به چشم تیزبین نیازمندی دیگر درآید، مثل من! دروغ چرا! گاه همان کتاب را در مناسبتی هدیه می‌کنم به اهلش. شاید به کارش بیاید. این دلیل نمی‌شود چون به کار من نیامد به کار دیگری نیز نیاید.
البته همه کتا‌ب‌های خریداری شده از این دست نیستند. بین چند تا یکی اینچنین درمی‌آید. روی بسیاری از آنها می‌توان حساب کرد. بیش و کم همانی‌اند که می‌خواهم. چیزی برای گفتن در چنته دارند. می‌توان ساعت‌ها با آنها خلوت کرد و بر دانش خود افزود. می‌شود در محفلی و در قالب گزارشی، خواندنش را به دوستانِ کتابخوان نیز توصیه کرد. از شما چه پنهان گهگاه همین کار را هم می‌کنم. فرصت بیابم آنچنان با آب و تاب گزارش می‌دهم که اطرافیان، متقاضی خواندنش شوند. متقاضیِ نیازمند ببینم امانت هم می‌دهم. به این توصیه آناتول فرانس هم کمترین توجهی نمی‌کنم که زمانی گفته بود: «هیچ‌وقت به کسی کتاب امانت ندهید، چون هرگز آن را پس نمی‌دهد. تمامی کتاب‌هایی که در کتابخانه‌ام دارم، دیگران به من امانت داده‌اند!» به این ضرب‌المثل قدیمی هم اصلا کاری ندارم که «کسی که کتاب می‌دهد یک احمق است، اما کسی که کتاب را پس می‌دهد، احمق‌تر است!» بگذار در اذهان از این بابت احمق جلوه کنم. شاید حماقت در راه چیزهای دیگر بد باشد، اما در این راه بد نیست؛ چه برای امانت‌دهنده و چه برای امانت‌گیرنده؛ چه با صفت ساده (احمق) و چه با صفت تفصیلی (احمق‌تر). کاش همه حماقت‌ها در راه کتاب باشد!
معتقدم کتاب از آنِ کسی است که می‌خواند؛ حالا می‌خواهد این خواننده خریدار آن باشد یا نباشد. بر این باورم که کتاب باید پیوسته خوانده شود و نه اینکه در گنجه در زیر لایه‌ای از خاک خوش بیآرامد. خوش آرامیدن در شأن کتاب نیست، در شأن ظروف بلوری است. کتاب باید در شاه‌نشین ذهن جای گیرد و نه مثل قدیم در داخل گنجه. بگشاید رهی، نه آنکه ببندد دری! چرا از دسترس دیگران پنهان بماند وقتی که می‌تواند به سادگی دست به دست بین اطرافیان بچرخد و اطرافیان در چهار فصل میوه‌چینش باشند؟ آن‌هم کتابی که با وسواس تمام خریداری شده و از میان انبوه کتاب‌های جورواجور گزینش شده است.
البته ناگفته نگذارم متأسفانه کسانی هم هستند گوش به همان ضرب‌المثل قدیمی می‌کنند تا مصداق وصف «احمق‌تر» قرار نگیرند! درنتیجه، رد امانت نمی‌کنند. از این موارد کم نبوده‌اند. برای نمونه، یکی از دوستان کتابی را به امانت گرفته بود که یکی دو ماهه پس دهد اما دیگر پس نداد. رسما هم می‌گفت پس نمی‌دهم! با این توجیه که پیوسته به آن مراجعه می‌کنم. انگار من مراجعه نمی‌کنم! این کتاب مربوط به چاپ قدیم بود و دیگر تجدید چاپ نمی‌شد. اصرار داشت یک جلد از همین کتاب تهیه کن پولش را من می‌دهم. برحسب اتفاق بخت یاری کرد و همین کار را هم کردم. به چند برابر قیمتِ پشت جلد از یک کتابفروشِ کتاب‌های دست دوم قدیمی خریدم. پولش را پرداخت. به این ترتیب رد امانت شد.
شخصی در یک نوبت، سه کتاب به امانت برده بود؛ اولی را هرگز برنگرداند. دومی را زخمی تحویلم داد. سومی را شکر خدا به سلامت به کتابخانه‌ام بازگرداند. از این دست نمونه‌ها کمابیش سراغ دارم؛ گوشه چشمی به همان ضرب‌المثل قدیمی!

code

نسخه مناسب چاپ