یادکردی خاطره آمیزاز«محمد پورثانی» طنزنویس به مناسبت سالگرد درگذشت یکهوی اش سوم امرداد
طنزنویسی سبیلو که دائم المزاح بود!
رضا رفیع
 

درست و دقیق، روز اول مرداد بود(همین سه روز پیش) که دوست مطبوعاتی طنزپردازم جناب بهروزخان قطبی(که هیچ وقت دو قطبی نشده!)را در راهرو روزنامه دیدم،گوشی به دست. به من که رسید، گوشی را سمت من بیچاره گرفت و گفت:«خانم پورثانی است. دختر مرحوم پورثانی» و گوشی را دو دستی داد به من. سلام و احوالپرسی کردیم و گفتند که به مناسبت سوم مرداد که سالروز درگذشت آقای پورثانی است،یادداشتی نوشتند و تقاضای چاپیدن آن را دارند. گفتم بفرستید ببینم. فرستادند دیدم. اندازه اش به قدر دو بند انگشت بود!….توی دلم گفتم:خسته نباشید!
بعدش با خودم گفتم شاید قسمت این بوده که جای خالی را من خودم پر کنم و به یاد آن مرحوم طنزنویس، چیزکی بنویسم،محض خالی نبودن عریضه و البته با نیت یادی از آن عزیز اهل تمیز که عمری طنز نوشت و دست از شوخی و لبخند نکشید. ولو با اصرار مسؤولین و سخت کردن شرایط موجود جامعه!….آ«قدر پر انرژِ بود که مرا همیشه یاد این مصرع معروف کلیم کاشانی می انداخت:«ما زنده به آنیم که آرام نگیریم». دائم المزاح بود. گفتاری و رفتاری!
اولین بار که دیدمش، خودش نبود، کتابش بود. سال ۷۲ بود و من هنوز در زادگاهم ــ تربت حیدریه ــ بودم و از همانجا در سطح کشور، طنز اندازی می کردم. کتاب«چل تیکه»اش را برایم فرستاده بود،همراه با نامه ای که مثلاً مرا به طنزنویسی ام مشتاق و تشویق کند. تازه شروع کرده بودم به طنزپردازی رسمی در مطبوعات و عدل، اولین طنزهای منظوم و منثورم داشت کنار صفحه طنز ایشان در مجله جوانان امروز چاپ می شد؛فلذا همسایه شده بودیم. بیگانگی نگر که دو یاریم چون دو چشمر همسایه ایم و خانه هم را ندیده ایم!
نام صفحه ایشان«بی غرض»بود و نام ستون و صفحه من«کمی تا قسمتی جدی» و البته بی غرض! (که: چون غرض آمد،هنر پوشیده ــ و بلکه دوشیده ــ شد!). گذشت تا آنکه سال ۷۳ شد و من به تهران هل داده شدم و افتادم وسط معرکه دود وترافیک و سایر امکانات پایتخت. و بالاخره روزی همدیگر را در دفتر مجله جوانان دیدیم و خندیدیم. من به سبیل ایشان، ایشان به ریش من!… البته ریش قابل عرضی نبود، ته ریشی بود در عنفوان جوانی؛ چنان که افتد و دانی. و البته به ضمیمه مختصر سبیلی که پیش سبیل به قاعده دسته بیل ایشان، پشیزی هم نبود. عکسی هم به یادگار از این اولین دیدار و بوس و کنار انداختیم که گفت: هر که پولی داد، عکس انداختیم!(ادامه شعر را چون اینجا خانواده نشسته است، درز می گیرم!)
خلاصه آن روز، کلی با من خوش و بش کرد و از سوابق طنزپردازی اش در توفیق و گل آقا و سایر جراید و مجلات گفت و خاطراتی که در این مسیر به هم زده است. بعد هم دست مرا گرفت و از محل مؤسسه اطلاعات در ابتدای خیابان خیام(مقابل قورخانه سابق و ایستگاه مترو فعلی)پیاده به چهارراه استانبول برد و وارد یک کتابفروشی قدیمی شدیم با انبوهی از کتاب های روی هم تلنبار شده که معلوم بود طرف، کلّی خر است؛یعنی در کار خرید یکجا و کلی کتاب های کتابخانه های مردم است. آقای پورثانی کتابی را برداشت و به من هدیه کرد. از کیسه خلیفه بخشیدن یعنی این!….مشخص بود که خیلی با هم رفیق و ندار هستند. بعد هم سالم به دفتر مجله برگشتیم. باز هم پیاده؛ که به قول دوست شاعر افغانستانی ام: پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت!
تا زمانی که در مجله جوانان همسایه بودیم، چندباری پیش آمد که ایشان مرا سوژه کرد. به قصد ادخال سرور و تألیف قلوب و رعایت حق همسایگی لابد. اولین بارش که تصویر مرا داده بودند به«نیک آهنگ کوثر»کاریکاتوریست ــ که آن زمان در گل آقا بود ــ تا کاریکاتور مرا بکشد که کشید و برایم فرستادند و خوشحال شدم. جزو اولین کاریکاتورهای چهره من است که در همان مجله جوانان هم چاپ شد. با صورتی دراز و قامتی رفیع و کیف و قلمی در دست. وسایل لازم برای بدبخت شدن در ایران!
شوخی دوم ایشان هم با یکی از غزل های من بود. شعری جدی که«سهیل محمودی»از من چاپ کرده بود با این مطلع:«باز مرغ دل درون سینه پرپر می زندرباز عشق رفته از سر ضربه بر در می زند». آقای پورثانی همین بیت اول را قیچی کرده بود و باهاش شوخی کرده بود که:«البته منظور شاعر،پرپر زدن مرغ درون سینه است به یاد دوست؛ حال آنکه مخاطب دل بند(در واقع دل به معنای شکم)به دنبال مرغ دیگری است که ابتدا کوپن آن را از بین بردند تا سوبسیدش از طریق بانک صادرات به مصرف کنندگان(قشر آسیب پذیر) پرداخت شود، و نشان به آن که فقط یکبار این سوبسید پرداخت شد و برای همیشه قطع گردید. یعنی مرغ از قفس دل آزاد شد! پس باید گفت: این دل بی صاحب من روز و شب با اشتیاقر در هوای مرغ بی سوبسید، پرپر می زند!»
دومین شوخی ایشان با عکسی از بچگی های من در صفحه شان بود که داخل قنداقه هستم و دارم به سلامتی شما پستونک می خورم. همان سماق فعلی در شرایط حساس طنزنویسی کنونی! زیر عکس هم نوشته بودند:«همان طور که در دو نمونه از مدارک اکتشافی مشاهده می فرمایید، آثار و علائم سرخک و مخملک(ببخشید، طنزنویسی و فکاهی سرایی)،از سنین طفولیت(از همان دوران که پستانک به دهان گرفتن آموخت!)،در وجود نازنین این جوان تربت حیدریه نشین وجود داشته است. منتهی اگر در زادگاه برادران رفیع(خداوند زیادترشان کند!)نشریه طنز یا مجله ای که لااقل یک صفحه را به این رشته شیرین از ادبیات کهن فارسی اختصاص بدهد،منتشر نمی شد؛ دلیل نبودن استعداد طنزنویسی این کودک شیرخوار سابق نیست….
حقیر طی چهار دهه اخیر به چند صاحب امتیاز نشریه طنز،ازجمله گل آقای معروف(کیومرث صابری فومنی)که جای «دو کلمه حرف حساب» ایشان در صفحه سه روزنامه خالی است،عرض کرده ام که ریشه های طنزنویسی اگر تا ده ـ دوازده سالگی در نوجوانی ظاهر نشود و به مرز بین ۱۵ تا ۲۵ سالگی به کمال نرسد از آن به بعد، طرف هرچه زور بزند،طنزپرداز نخواهد شد(چه کاریکاتوریست و چه شاعر و نویسنده).
بدیهی است افرادی بعد از این سن اگر برای اثبات ذوق،اصرار بورزند، هم وقت خودشان را تلف کرده اند و هم کاغذ به این گرانی را سیاه!
ناگفته نماند، همسایه دیوار به دیوارمان«رضا رفیع»که خداوکیلی در بازی با کلمات،نظیر استفاده ار واژه های ابداعی»«دامت مزاحاته» و «مطانزه»،ثابت کرده است که همین حالا هم به نوعی طنز سنگین تسلط پیدا کرده است و به قول معروف: بزرگ بشه،چی میشه؟!…..» و حالا خدارحمت کرده نیست که ببیند نصف حرفش درست است و نصفش غلط: بزرگ شدم، اما چیزی نشدم!(خدایش بیامرزاد که همیشه نصف پیش بینی هایش درست از آب درمی آمد!)
باز هم دوست دارم بنویسم و از همکار طنزنویسم یاد کنم(آنهم بعد سالها)؛ اما اولاً که صفحه تمام شد و جا نیست؛ درثانی می ترسم به بهانه یادی از زنده یاد محمد پورثانی، همچین سوء برداشت شود که دارم به طور ضمنی، هی از خودم تعریف می کنم! به هرحال،بلانسبت شما، آدم کج خیال همه جا هست. (البته اینها تعریف ها و خاطراتی است که قریب ۳۰سال پیش چاپ شده و خود آن عزیز نیز آنها را چاپیده است. من مقصر نیستم. من فقط نقل قول کردم؛ آنهم از مطالب چاپ شده توسط خود ایشان که خدایش رحمت کناد که نبود ببیند که الآن حتی نمی شود«بی غرض» نوشت.
هرچه بنویسیم و بر سبیل طنزعرض کنیم، حمل بر داشتن غرض می شود. حتی اگر بگوییم که بالای چشم فلان مسئول مملکت، ابرو است!)

code

نسخه مناسب چاپ