زندگى؛ عشق و کار
گفتگو با استاد عزیزالله عطاردى - کریم فیضی
 

اشاره: حجت‏الاسلام والمسلمین عزیزالله عطاردى در پنجم‏آذر ۱۳۰۷، در روستاى بگلر، از توابع قوچان‏به‏دنیا آمد. در سال ۱۳۲۵ وارد حوزه علمیه قوچان شد. دو سال بعد به حوزه علمیه مشهدهجرت کرد و در ۱۳۳۱ جهت‏ادامه تحصیل راهی تهران شد و از آن پس به کار تصحیح متون و همکارى با محققان‏ آن روز تهران روى آورد و مورد توجه وتشویق اعاظم حوزه علمیه قم قرارگرفت. وی از جوانى تن به سفر سپرد و به چندین کشور از جمله عراق و پاکستان و افغانستان سفر کرد که به مرور چندین بار تکرار شد. در این سفرها بود که محضر بسیارى ازرجال بزرگ علمى روزگار، همچون علامه امینى و شیخ آقابزرگ‏تهرانى را درک کرد و از خرمن وجودى‏شان خوشه‏چینى کرد. استاد عطاردى نخستین کارهاى‏پژوهشى خویش را زیر نظر علامه امینى به فرجام آورد. اولین کار منتشرشده او استخراج غلطنامه «فروع کافى» است که در سال ۱۳۳۴ زیر نظر مرحوم على‏اکبر غفارى انجام شد وسپاس ویژه وى را در پى داشت.

سفرهاى تحقیقى و پژوهشى استاد از سال۱۳۴۴ آغاز شد. از آن پس، سفرهاى‏متعددش به هند، پاکستان،افغانستان، یمن، مصر، سوریه، لبنان، انگلستان، فرانسه، بلژیک،آلمان، ترکیه، روسیه، ازبکستان، تاجیکستان و ترکمنستان شروع شدو حدود ۲۴ سال ادامه یافت که رهاوردهاى علمى وفرهنگى گوناگون و فراوانى را در پى داشت.

استاد در خلال نیم قرن تلاش علمى، بیش از ۶۰ عنوان‏کتاب در بیش از ۱۰۰ مجلد نگاشته ‏است. کارهاى وى از نظر موضوعى به سه حوزه تعلق دارند: حدیث، تاریخ و جغرافیا و ادبیات؛ و از نظر شکل وساختار، در چهار گروه دسته‏بندى مى‏شوند: تألیف و پژوهش (۲۸ عنوان)،تصحیح (۹ عنوان)، ترجمه(۹ عنوان‏) و فهرست‏نگارى (۳ عنوان). از جمله کارهاى معروف ایشان مى‏توان به «مسند امام على» در بیش از بیست جلد، «مسند الامام الباقر»، «مسند الامام الجعفر الصادق»، «مسند الامام موسى الکاظم» در بیش‏از ۲۵ جلد، «مسند الامام الرضا»، «تصحیح نهج‏البلاغه»، تدوین و تصحیح چندین «شرح‏نهج‏البلاغه»، تصحیح «التدوین فى اخبار قزوین» در سه جلد، «کتابخانه‏هاى هند و پاکستان»، و در نهایت «حدیث عشق»، آخرین اثراستاد عطاردى است که شرح‏حال خود ایشان است. وی در تیرماه سال جاری درگذشت. آنچه در پی می‌آید، بخشهایی از گفتگو با ایشان است.

جناب عالى زندگى را چگونه معنا مى‏کنید؟

آن چیزى که من خودم در زندگى به آن رسیده‏ام، این است که اولین کار در زندگى‏ «عشق» است؛ یعنى انسان باید از آغاز زندگى حالتى داشته باشد و حتماً به کارى‏عشق بورزد و هدفى را در نظر بگیرد و به دنبالش برود.

موفق شدن در زندگى را چگونه بیان مى‏کنید؟

هر کسى زندگى و موفقیت را یک جور معنا مى‏کند. من از روزى که چشم باز کرده‏ام، به کتاب و کتاب‏خواندن علاقه‏داشتم و این صفت، از کودکى در من بوده است. آن عشقى که گفتم در زندگى اصل است و باید باشد، در من به صورت عشق به کتاب بود. اخیراً کارنامه زندگى خودم را منتشر کرده‏ام که اسمش را «روایت عشق» گذاشته‏ام. این کتاب داستان‏زندگى بنده است؛ مجموعه‏اى است از زندگى، سفرهاى علمى، مطالعه در کتابخانه‏ها ومخطوطات، تحقیقات میدانى و آثار و تألیفات من.

در یک کلام، عقیده‏ام این است که تمام زندگى از عشق است. اگر شما عاشق‏کارتان باشید، از مشکلات نمى‏هراسید و ترس و دلهره، شما را فرا نمى‏گیرد. انسان وقتى هدفش را تشخیص بدهد و به دنبال آن برود و آن را رها نکند و در مشکلات وسختى‏ها صبر کند و در ناملایمات ایستادگى کند و به دنبال کارش حرکت کند، حتماًموفق مى‏شود.

اگر اجازه‏بدهید، چند صفحه این کتاب را که تاریخ زندگى من است، برایتان بخوانم: از خردسالى عشق به مطالعه داشتم و همواره با کتاب مأنوس‏بودم… چهار سال داشتم که مرا در مکتب گذاشتند و تا دوازده سالگى نزد معلمان به تحصیل مشغول بودم. صبح و عصر به مکتب مى‏رفتم و درس‏مى‏خواندم. شب هنگام هم در منزل پیوسته مى‏خواندم… اکنون هفتاد سال است‏که مى‏خوانم و تحقیق مى‏کنم. دهها هزار کتاب از مخطوط و مطبوع را مورد مطالعه وبررسى قرار داده‏ام… مادرم فرزند خردسالش را به خوبى شناخته بود و آینده فرزندش رابه‏خوبى مشاهده مى‏کرد. فرزند او همچنان که در خردسالى دیوانه کتاب بود، در سنین هشتادسالگى همچنان عاشق و شیداى کتاب مى‏باشد!

استاد! در یک کلام زندگى را چه دیدید؟

زندگى، همه‏اش کار و کوشش است. در این کتاب بیش از دویست کتابخانه رامعرفى کرده‏ام که هزاران نسخه خطى نادر در آنها هست. من آنها را دیده‏ام: از خلیج فنلاند تاخلیج بنگال و از رود سیحون تا رود سند و از ساحل اقیانوس اطلس تا اقیانوس هند. من به‏همه این جاها رفته‏ام و گشته‏ام. عقیده‌ام این است که زندگى عشق است و کار، و کسى که‏به ‏دنبال یک کار است، باید عاشق باشد و نباید هدفش را رها کند.

من در زندگى هیچ‏وقت دنبال آن نبودم که چیزى بنویسم تا پولدار شوم یا رتبه ‏ادارى پیدا کنم. این را نفى کلى مى‏کنم. هرگز در زندگى به فکر این نبودم که کارى بکنم تامقامى کسب کنم؛ بنابراین در خانه‏ام تک و تنها نشسته‏ام و الان هم‏تنها هستم. عده‏اى فکر مى‏کنند که این کارها را یک عده‏اى انجام مى‏دهند، ولى این‏طور نیست.من یک نفر هستم با یک مستخدم که شبها همین جا مى‏خوابد. در تمام زندگى، تک و تنهابوده‏ام. امروز هم باز تنها هستم و به چیزى جز کار فکر نکرده‏ام. بله، من زندگى را عشق و کارمى‏دانم و نظرم این است که عشق به کار باید باشد.

این عشق به کار که در واقع تعریف شما از زندگى است، در عالم کتاب و تحقیق‏و نویسندگى چگونه است؟

امروزه متأسفانه یک عده فکر مى‏کنند که کدام کتاب بازار و ‏موقعیت خوبى دارد! من هیچ‏وقت به این فکر نکردم که کتابى مناسب با روز بنویسم. نظرم این‏بود که کتابهایى بنویسم که براى تمام زمانها باشد. کتابى ننوشته‏ام که به خاطر مسائل‏روز باشد، بلکه روى هدف خودم حرکت کرده‏ام. من از جوانى، روى متون کار مى‏کنم. ازجوانى دنبال متون مى‏گردم. الآن ۶۰ سال است که با کتاب سروکار دارم.

یادم هست که در ایام جوانى من، ناشرها براى بعضى از نویسنده‏ها سر و دست‏مى‏شکستند تا امتیاز کتابهاى آنها را بگیرند و کارشان رونق بگیرد. یک روز در دهه ۴۰ یکى از این‏ناشرها گفت: «شما با آقاى مطهرى دوستى نزدیکى دارید و ایشان نسبت به شما علاقه‌منداست. خواهش مى‏کنم که از طرف ما از آقاى مطهرى بخواه که یکى از کتابهایش‏را بدهد ما چاپ کنیم. در مقابل، چک سفیدامضا به ایشان مى‏دهیم که هر اندازه خواست، حق‏التألیف بنویسد.» در آن زمان کتابهاى استاد مطهرى در سطح ‏بالا بود. من پیام را به شهید مطهرى‏رساندم. آقاى مطهرى(ره) انسانى بود که براى پول کار نمى‏کرد؛ گفت: «کتاب مرا، فقط شرکت سهامى انتشار چاپ مى‏کند و من به هیچ ناشرى کتاب‏نمى‏دهم. یک ناشر دارم و آن شرکت سهامى انتشار است.»

یک روز در این کشور، عده‏اى تمام مسائل را با شرایط سوسیالیستى‏تطبیق مى‏کردند و دنبال تفکرات کمونیستى و… بودند. همه دنبال چنان‏کتابهایى بودند؛ ولى الان چنین نیست، تمام آن بحثها تمام شد و امروز دنیاى دیگرى ‏است. جوانها ممکن است امروز ندانند که‏در آن زمان چه کتابهایى وجود داشت. منظور اینکه انسان، اولین کارى که در زندگى دارد و باید انجام دهد، این است که باید عاشق کارش بشود. اگر عاشق کارش باشد، به‏دنبال آن مى‏رود.

آیا با همین انگیزه بود که به کار بر روى فرهنگ خراسان روى آوردید؟

دقیقاً چنین است. من از روزى که کارم را شروع کردم، قصدم کار کردن روى فرهنگ‏خراسان بود. اصلاً انگیزه من از ورود به کارهاى تحقیقاتى، از کار خراسان شروع شد. این عشقى بود که ما را وادار به کار کرد؛ مسافرت کردیم و در ضمن همین کار، کارهاى دیگر هم انجام دادم: نسخه‏هایى دیدم و متونى را چاپ کردم. اگر انگیزه در آدم باشد، پیشرفت‏مى‏کند. انگیزه‏هاى دیگر باعث مى‏شود که در میانه کار، آن را رها کند و برود. در زندگى به دوستانى برخوردیم که استعداد داشتند؛ ولى استعدادهایشان‏هدر رفت…

ازدوستانتان یاد کردید. ظاهراً در دوره تحصیل‏ در مشهد، آقاى دکتر شفیعى کدکنى‏ را دیده‏اید.

بله، آقاى شفیعى را به خاطر دارم که در مدرسه خیرات‌خان، پاى درسهاى‏ادیب نیشابورى مى‏آمد. او معمم بود و با هم نزد ادیب «مُغنى» مى‏خواندیم. او ۱۲، ۱۳ساله و در واقع کودک بود و پدرش بر سرش عمامه گذاشته بود. او از بچگى عمامه‏داشت؛ ولى بعد از دانشگاهى شدن عمامه را برداشت. در درسهاى ادیب که مُغنى و مطول و سیوطى بود، آقاى شفیعى کدکنى خیلى‏کوچک بود و از پله‏هاى مدرسه به سختى بالا مى‏آمد. پدرش‏مرحوم شیخ محمد شفیعى کدکنى او را وارد این مسیر کرده بود. بعد ازدرسهاى ادیب نیشابورى دیگر ایشان را ندیدم و ایشان امروز یکى از استادان مشهور ایران است.

از روابطتان با آقاى سید ابوالحسن حافظیان بگویید.

با آقاى‏حافظیان در کراچى آشنا شدم. سال ۱۳۴۵ که ‏سفر اولم به هند بود، ایشان را در کراچى دیدم و پیام علامه امینى را به ایشان رساندم که گفته بود: «کلید هند، آقاى حافظیان است.» مرحوم شهابى هم که استاد دانشکده حقوق بود، خیلى به او ارادت داشت و گفته بود: «در کراچى پیش ایشان بروید.» او آن زمان در کراچى شخصیت بزرگی بود که همه برایش احترام قائل ‏بودند. بیمارى ریوى داشت و تابستانها به مشهد مى‏آمد و در زمستان چون ‏نمى‏توانست در مشهد بماند، به پاکستان مى‏رفت. خرداد مى‏آمد و مهر مى‏رفت. وقتى‏به ایران مى‏آمد، در مشهد خدمتشان مى‏رسیدم. در سفر دوم و سوم به پاکستان، باز ایشان را ملاقات کردم. آن مرحوم زندگى خاص خودش را داشت. در «فرهنگ خراسان»چند صفحه درباره‌اش نوشته‏ام که چاپ شده است. عده‏اى به ایشان اعتقاد داشتند، من هم بى‏اعتقاد نبودم. به هر حال مرد شریفی بود، خیلى محترم بود. مخصوصاً در کشمیر، شیعیان خیلى به ایشان اعتقاد دارند و محلى که در جنگل‏هاى سرینگر ریاضت مى‏کشید، هنوز پیش مسلمانان آنجا مقدس است.

برگردیم به بحث زندگى. از آنچه گفتید، این درمى‏آید که شما زندگى و معناى زندگى را در کار و عشق به آن پیدا کردید.

بله، کار براى من زندگى است. من در رشته‏هاى زیادى کار کرده‏ام و در هشت رشته‏کتاب چاپ کرده‏ام: حدیث، رجال، ادبیات ولغت و فرهنگ، تاریخ علوم اسلامى و سیر علم در اسلام، تاریخ سیاسى اسلام در دنیا که بسیار بحث مفصلى‏است؛ همچنین جغرافیا.

چگونه به این نگاه در زندگى رسیدید؟

اگر انسان هدفى درنظر بگیرد و در آن پافشارى کند، راهش را درزندگى پیدا مى‏کند. هیچ کس از پیش نگاهى ندارد، وارد کار که ‏مى‏شود، متوجه مى‏شود. فرض کنید که در کتابخانه‏ها تحقیق کردم و نسخه‏هاى قدیم «نهج‏البلاغه» را دیدم،نسخه‏هاى کهن از قرن پنجم و ششم. از قرن ششم به بعد نسخه‏هاى نهج‏البلاغه زیاد است؛ ولى نسخه مربوط به قرن پنجم و ششم خیلى کم است، مخصوصاً قرن پنجم که قرن تألیف‏خود کتاب است. من چند نمونه از آنها را در کتابخانه‏هاى ایران و هند دیدم. این موجب شد که‏ این کتاب را کار کنم. هیچ‏کس قبل از من، نهج‏البلاغه را با نسخ خطى عرضه نکرده بود. در ایران و مصر، ناشران و نویسندگان، «نهج‏البلاغه» را به همین صورت عرضه‏مى‏کردند، بدون اینکه با نسخه‏اى مقابله‏اش کنند. من آمدم براى اولین بار آن را با نسخه‏هاى کهن مقابله کردم وچاپ شد: نسخه ۴۶۴که ۶۰ سال بعد از سید رضى تحریر شده است و نسخه ۴۹۶ و نسخه ۵۱۰ و نسخه ۵۳۸ ونسخه ۵۴۴٫ دو تا از این نسخه‏ها را در هند دیدم. دو نسخه هم در ایران دیدم و از ترکیب اینهایک متن درست کردیم و مقابله کردیم و در پاورقى هم نوشتیم. این کارى است که از مطالعه در کتابخانه‏ها به وجود آمده، وگرنه من درصدد مقابلة نهج‏البلاغه نبودم.

همچنین در کتابخانه‏ها به تعدادى شروح نهج‏البلاغه برخوردم که از قدیم بودو تا حالا چاپ نشده و در دسترس نیست. روى نسخه‏هاى آنها کار کردم و نسخه‏راوندى را براى اولین بار چاپ کردم. بعد شرح قطب‏الدین شیرازى را چاپ کردم. بعد شرح‏ناصر سرخسى را چاپ کردم. آن نسخه را در کلکته و رامپور پیدا کردم و آوردم چاپ‏کردم. شرح دیگرى وجود دارد که مربوط به قرن هشتم هجرى است و از بهترین شروح است.یک نسخه از آن در کتابخانه دکتر اصغر مهدوى بود و روى آن کار کردم و چاپ کردم.

بدین‏گونه مدتى از عمر ما روى نهج‏البلاغه رفت که حساب کردم، شده است‏پنج‏هزار صفحه کتاب. این کارها در مرور زمان انجام شده است. نسخه آنها را دیده‏ام. یکى ازاین نسخه‏ها را در رامپور دیدم و یک نسخه نیز درکتابخانه کلکته بود. نسخه رامپور را بردم با نسخه کلکته مقابله کردم. این کار آسان نیست.آدم یک چیزى مى‏گوید، در رامپور، از نسخه‏اى عکس بگیر و بعد ببر کلکته مقابله‏کن! کتابخانه دانشگاه تهران یا مجلس که نیست. میان این دو شهر فاصله زیادى‏وجود دارد. من در کتاب، عکسهاى آنها را چاپ کرده‏ام. این یکى از کارهاست. همه کارها به همین ترتیب است.

یکى از این قبیل کارها «التدوین»رافعى قزوینى است که سالها قبل چاپ شده است.

بله، «التدوین» رافعى را در کتابخانه صاحب «عقبات‌الانوار»، مرحوم میرحامدحسین، در هند دیدم. این کتاب، یکى از امهات کتب اسلامى در طول قرون است که‏کسى از آن خبر نداشت. نسخه اصلى‌اش را در آن کتابخانه دیدم و میکروفیلمى تهیه‏کردم و به ایران آوردم. دو نسخه دیگر هم از استانبول پیدا کردم و به ایران آوردم و با همدیگرمقابله کردم و در ۳ جلد چاپ کردم. اینها از عشق و علاقه است.

عشق که مى‏گویم، منظورم همین کارهاست. کسى هم کمک کارم نبوده‏ است. این کارها به انگیزه خودم بوده. نه کسى از من این کارها را خواسته و نه پولى بابت آنها به من داده است. این کارها را با چه مشکلاتى انجام داده‏ام وعکس و فیلم و… تهیه کرده‏ام! با چه وضعى از ایران بلند شدم و به صورت آزاد به کشورهاى‏مختلف رفتم! عضو هیچ مؤسسه‏اى نبودم و قرار نبود کسى هزینه این کارها را بدهد. بنابراین به‏صورت طلبگى به این طرف و آن طرف سفر کردم.

شما در واقع زندگى را باجستجو و سفر و پیدا کردن نسخه‏هاى خطى مرتبط مى‏کنید.

من وقتى روى «فرهنگ خراسان» کار مى‏کردم، دنبال کتابهاى مربوط به خراسان ومردمش بودم و در نتیجه، نسخه‏هاى مختلفى از کتابهاى گوناگون پیدا مى‏کردم. کیزرى،مال بیهق است. سرخسى، مال سرخس است. چند نسخه از نسخه‏هایى که پیدا کرده‏ام، مال‏مشهد است. چند نسخه در خوارزم نوشته شده است. همین‏جورى، اینها آرام آرام پیدا شده‏اندو در کنار هم قرار گرفته‏اند و زندگى من رقم خورده است.

چقدر به مسئله برکت داشتن عمر اعتقاد دارید و نقش پربرکت بودن عمر را درزندگى چگونه ارزیابى مى‏کنید؟

هر کسى در زندگى هدفى دارد. یک عده هدف دینى دارند، عده‏اى هم که دنبال‏مسائل دنیوى هستند و براى دنیایشان فعالیت مى‏کنند. فرض کنید شخصى مى‏خواهد دردانشگاه مقامش بالا برود یا شخصى مى‏کوشد کتابى عرضه کند که رتبه‏اى برایش در نظربگیرند تا حقوق و مزایایش زیاد شود. با این حال، انگیزه واقعى در انسان عشق است. اگر آن‏عشق در شما باشد، شما را به هر کجا که فکرش را بکنید، مى‏رساند: به هرجا!

الان چند سال است که در این ساختمان‏مستقر هستم. من این خانه و کتابخانه و کلیه کارها و کتابها و آثار و نوشته‏هایم را وقف کرده‏ام. اینجا به تملک من که درآمد، وقفش کردم. در همین خانه، به تنهایى در ظرف چهار سال، ۵۴ جلد کتاب چاپ‏کرده‏ام و یک ریال هم کسى از جیبش به من پول نداده است. کتاب چاپ کرده‏ام و فروش رفته و کتابهاى بعدى چاپ شده است. هیچ‏ کس نمى‏تواند بگویدکه به بنده پول بلاعوض داده است. چنان پولهایى را اصلاً نمى‏گیرم.

به تنهایى در ظرف ۴ سال ۵۴ جلد کتاب چاپ کرده‏ام که مى‏شود نزدیک ۳۰ هزارصفحه و همه اینها جلد گالینگورى هستند و طلاکوب. یک نفر هم هستم، نه بیشتر. مؤسساتى هم هستند که ۱۰۰ نفر کارمند دارند. یک ‏نفر در بالا نشسته است و بقیه هم زیردست ایشان کار مى‏کنند و بعد از صرف میلیونها تومان‏پول، تازه یک کتاب منتشر مى‏شود! گاهى ۵۰ نفر روى یک کتاب کار مى‏کنند. اینها توفیق‏خداوندى است. اگر توفیق نیست، پس چیست؟ این چیزى نیست که روى کاغذ باشد. واقعیتى‏است که شما مى‏توانید ببینید! در قفسه است. قفسه هم موجود است.

بزرگترین شخصیتى که در زندگى شما اثر فراوانی داشت،چه کسى بود؟

نمى‏توانم از یک نفر اسم ببرم. از هر کسى چیزى یاد گرفته‏ام. بزرگانى هستند که ‏اثر گذاشته‏اند، ولى اینکه یکى را نام ببرم، نمى‏توانم. محضر علماى زیادى را درک کردم: شیخ آقابزرگ تهرانى، علامه امینى، عده‌اى ازاستادان بزرگ دانشگاه و علماى حوزه و محققان بزرگ حوزه و دانشگاه را دیدم؛ ولى ازمیان آنها نمى‏توانم روى یک نفر انگشت بگذارم.

ازسال ۱۳۳۴ به کارهاى مطبوعاتى روى آورده‏ام و در این مدت، هزارها نفر را در شهر‏ها و در کشورهاى گوناگون دیدم، از شیعه و سنى و هندو و اردو و کمونیست ولامذهب و متشرع… محضرشان را دیدیم، آثارشان را دیدم. صدها کتابخانه را دیدم و باخاورشناسان در لنینگراد و تاشکند و… نشستم و به کتابخانه‏هاى بزرگ کشورهاى عربى رفتم‏و با کتاب‏شناسان بزرگ و محققان نشست و برخاست کردم. تعدادشان زیاد است‏و یکى دو تا نیستند.

در استانبول فردى بود به نام گولپینارلى که گنجینه‏اى بود در ترکیه.مکرر او را دیدم. همچنین کسانى که در مصر و پاریس و حرمین شریفین آنها را دیدم. در خود هند و پاکستان هم، صدها محقق و دانشمند را درک کردم که‏در رشته‏هاى ادبیات و معارف اسلامى و… کار مى‏کردند و انسان وقتى این قبیل افراد رامى‏بیند، از هر کسى، چیزى یاد مى‏گیرد. مهم این است که در خود شما انگیزه علم باشد. این هم هست که اگر عاشق خود علم بشویم، ما را به همه جا مى‏رساند. انسان اگربنا باشد که هدف خاصى داشته باشد، به هدف خودش هم مى‏رسد.

اگر ادیب نیشابورى را درک نمى‏کردید…

من پیش ادیب، «مطوّل» و «مغنى» و مقدارى منطق خواندم. نمى‏خواهم‏بگویم او اثر نداشت؛ ولى ادیب در مسائل ما نبود. زمانى که طلبه‏اى جوان بودم، او در نظرما علامه روزگار بود. بعد که به مسائل علمى و فرهنگى روى آوردیم، اطلاعات زیادى‏به‏دست آوردیم. ادیب نیشابورى در محیط خودش، خداوند ادبیات بود. من حق ندارم که‏بگویم نفس او در ما تأثیر نداشت. این افتخار را داشتم که از شاگردان ویژه او باشم. روزهاى‏تعطیل، با دو نفر دیگر از طلبه‏هاى مشهد، در خدمتشان درس خصوصى داشتیم و در این‏جلسات مطالبى مى‏گفت و مسائلى را القا مى‏کرد. از میان آن همه شاگرد،در این جلسه، ما تنها سه نفر بودیم. تعلیم و تربیت و فکر او، بسیار بسیار در ما مؤثر بود. بعداز آن آمدیم به تهران و مسائل‏مان فرق کرد.

من سالها با مرحوم شعرانى محشور بودم. مرحوم شعرانى خیلى مرد بزرگى بود.زمانى که او در تهران محقق بود، دیگر کسى مثلش نبود. حالا ما فقه‏پژوه وقرآن‏پژوه و حدیث‏پژوه و تاریخ‏پژوه‏هاى فراوانى داریم و استاد زیاد شده است؛ ولى در زمان‏مرحوم شعرانى، چنین نبود. در آن زمان، چه کسى مثل او بود؟ در تهران، هیچ ‏کس مانندش نبود. همه نوشته‏هاى او قابل استفاده است. محقق بزرگى بود. واقعاًمحقق بود. در آن زمان، فردى مثل استاد شهابى در دانشگاه تهران بود.

مرحوم فروزانفر را هم دیدید؟

بله، ایشان را دیدم، ولى کم.

ولى سلطان‏الواعظین شیرازى را دیدید.

بله، ایشان را دیدم و دو جلد از کتابهایش را هم تصحیح کردم که در ایام جوانى‏ ‏بود: «شبهاى پیشاور» و «فرقه ناجیه». ۶،۵ سال‏آخر عمر مرحوم سلطان‏الواعظین شیرازى را درک کردم. بسیار مرد بزرگ وشریفى بود. حافظه بسیار قوى و محکمى داشت. کتابخانه‏اش هم بسیار معتبر بود. بعد از او کتابخانه از بین رفت و اصلاً نمى‏دانم چه شد!

در آن زمان نویسندگان بزرگى بودند که از وجودشان بهره مى‏بردیم؛ مثلاً مرحوم‏شیخ محمدتقى جعفرى از دوستان بزرگ و نزدیک ما بود. از روزى که از نجف آمد و در تهران‏مقیم شد (اوایل دهه ۳۰ )، با ایشان آشنا شدیم و تا آخر عمرش هم رفاقت ‏داشتیم. با ایشان و مرحوم مطهرى خیلى نزدیک بودم. با مرحوم شهید بهشتى و آقا سیدجلال‏الدین آشتیانى و بزرگان قم از نظر فرهنگى و کارهاى کتابى خیلى مأنوس بودم، و نه ازنظر سیاسى. من از نظر سیاسى هیچ‏وقت رابطه‏اى با کسى نداشتم.

گویا در نجف هم، با علامه امینى خیلى انس داشتید!

بله، هم در نجف و هم در تهران. مرحوم امینى تابستانها به تهران مى‏آمد و در اینجابود، یعنى هر سال ۴ ـ ۵ ماه در تهران اقامت مى‏کرد: خرداد مى‏آمد و تا پاییز مى‏ماند وپاییز هر سال به نجف مى‏رفت. هم در تهران و هم در نجف خدمتشان مى‏رسیدم. جلساتى فراوان داشتیم و به طور خصوصى مکرر خدمتشان مى‏رسیدم. او از مشوقان‏بسیار سطح بالاى من بود.

من همیشه به یاد علامه امینى هستم و هیچ وقت فراموشش نمى‏کنم. در هر کتابى‏که مى‏خوانم و مى‏نویسم، او را یاد مى‏کنم. علامه امینى مرا به چند کار تشویق کرد که انجام ‏دادم، مى‏فرمود: «این کارها قبل از همه، به خودت استفاده مى‏رساند. این کار را بکن، خودت استفاده‏اش را مى‏برى!» از آن زمان، همیشه برایش طلب مغفرت مى‏کنم. کارهایى‏که مرا به انجام آنها تشویق کرد، همیشه قابل استفاده است و در طول تاریخ خواهد بود، نه یک‏زمان. کتاب «تاج العروس» را سفارش کرد و خواست روى آن کار کنم که ۱۲جلد کتاب از همین کار استخراج شد.

مرحوم سید شهاب‏الدین مرعشى نجفى هم یکى از مشوقین من‏بود. من عمرى با او رفاقت کردم: رفاقت نزدیک، به طورى که به من نسخه خطى امانت ‏مى‏داد. امانت دادن نسخه خطى کار عجیبى است؛ ولى ایشان به من حسن ظن داشت، همیشه مشوق من بود.

خیلى‏ها در زندگى ما نقش داشتند. در تمام‏شهرهاى ایران و در کشورهاى خارج، از وضیع و شریف و از فقیر و غنى و از تیپ‏هاى‏مختلف، همه مشوق من بودند، حتى کسانى که به ظاهر صورت دینى داشتند و در آن عصرتاریک، غرق فرهنگ زمان شده بودند و همه چیز را فراموش کرده بودند، آنقدر به کارهاى‏من علاقه داشتند که پیوسته تشویق و راهنمایى‏ام مى‏کردند و من در کتابهایم ازآنها نام برده‏ام.

استاد! فکر نمى‏کنید که زندگى در شرایط فعلى قدرى سخت و دشوار شده است؟

هیچ هم دشوار نشده است! زندگى براى کسى که دنبال کار واقعى باشد، همیشه‏ مهیاست. زندگى، همان زندگى است. من سخت شدن‏زندگى را قبول ندارم. این خود ما هستیم که محیط و فکرمان را خراب مى‏کنیم. خود ما هستیم‏که انگیزه‏اى غیر از انگیزه‏هاى علمى داریم. انسان اگر انگیزه‏اش غیرعلمى باشد، وارد مسائلى مى‏شود که هم براى خودش و هم‏براى دیگران مشکلات ایجاد مى‏کند. من به دنبال کار علمى بودم و در کار علمى، همیشه‏مشوق هستند. در کتاب «روایت عشق» نوشته‏ام که هندو و حتى کمونیست، براى‏کار فرهنگى و براى کار یک انسان هدف‏دار کمک مى‏کند.

من در زمان کمونیست‏ها به لنینگراد رفتم. در سال ۶۶ بود که به شوروى سفر کردم.زمان گورباچف بود. آنها مرا به کتابخانه‏اى بردند تا آن را ببینم، دانشکده ادبیات بود. یک مرکز دولتى. خانمى آمد و دیدآخوندى نشسته است. ناگفته نماند که من هر کجا رفته‏ام با این لباس رفته‏ام و اصلاً لباسم راتغییر نداده‏ام. هر کجاى دنیا رفته‏ام، با همین لباس رفته‏ام. او وقتى دید آخوندى نشسته است،گفت ما در دانشکده حدود ۴۰ـ۵۰ کتاب خطى داریم. یکى از آنها را از قفسه خارج‏کرد و روى میز گذاشت. منظورم این است که وقتى دید من از ایران به آنجا رفته‏ام، کتابهاى خطى‏ را که کسى در آنجا کارى با آنها نداشت، نشانم داد. من نمى‏دانستم در آنجا هم‏کتاب خطى وجود دارد. کتابخانه دانشکده خاورشناسى شوروى، گنجینه کتابهاى خطى‏است. دانشکده ادبیات کتابخانه نبود، دانشکده بود و آموزشگاه، ولى مدیر آن این محبت را درحقم کرد. منظور اینکه وقتى شما به دنبال هدفى باشید، موفق خواهید شد.

اگر کسى در کسوتِ نوه شما، بپرسد که زندگى را چه دیدید، چه جوابى مى‏دهید؟

من همه زندگى را لذت و خوشى دیدم، در آن راهى که خودم گام گذاشتم. این زندگى‏من است. ممکن است زندگى دیگرى چنین باشد. هر کسى، زندگى را یک نوع معنا مى‏کند.یکى سعادت را در این مى‏بیند که فرزندش به یکى از دانشگاههاى اروپا یا آمریکا برود و ازآنجا فارغ‌التحصیل بشود. چنین شخصى، این موضوع را براى بچه‏اش سعادت به شمارمى‏آورد. دیگرى فکر مى‏کند که فرزندش صرفاً مدرکى به دست بیاورد، از هر کجا که شد.کسى دیگر دوست دارد که فرزندش وارد کارهاى تجارتى بشود و به دنیا برسد. شخصى دیگردوست دارد که فرزندش وارد کارهاى سیاسى بشود. هر کسى، زندگى را یک جور مى‏بیند. زندگى یک چیز و یکنواخت نیست.

تا الان که در این سن هستم، زندگى برایم ‏لذت‏بخش بوده است. من از روز اولى که با عنوان یک طلبه، شروع به زندگى فرهنگى کرده‏ام،راضى هستم تا الان. در اینجا هم از سیدمحمد خاتمى لوح تقدیر دارم که به نام جمهورى اسلامى ایران از من تقدیر کرده است، هم در کنارش تقدیرنامه‏اى ازاحمدى‏نژاد دارم که کتابم را کتاب سال انتخاب کردند، در حالى که من اصلاً سیاسى‏نیستم، بلکه هیأت داوران چنین تصمیمى گرفته ‏است. من با هیچ ذى‏نفوذى ارتباط نزدیک ندارم. چه کسى مرا در حاشیه آقایان دیده است؟

در قم جلسه‏اى براى کتاب امام صادق(ع) که در ۲۲ جلد چاپ کرده‏ام، تشکیل‏شد. وقتى داشتند من لوح تقدیر مى‏دادند، دو وزیر ارشاد در کنارم نشسته بودند: وزیر سابق و وزیر لاحق. آیا این زندگى لذت‏بخش نیست؟ من نه پول فراوان دارم و نه پارتى دارم،ولى وقتى شما دو تا تابلو را کنار هم بگذارید که یکى را آن رئیس جمهور و یکى را این‏رئیس‏جمهور داده است، خواهید دید که زندگى براى من زیبا بوده است. انسان نباید کارخودش را به کارهاى دیگر مشوب کند. همه براى کار آدم ارزش قائلند و این چیزى ‏است که در نزد همه طبقات مطلوب است.

بنابراین زندگى من، از نظر خودم بسیار لذت‌بخش بوده است و تمام عمرم صرف کتاب‏و مطالعه و تحقیق شده است و مهمتر از همه اینکه همیشه آزادى خودم را داشته‏ام. لطف خداوند همیشه شامل حالم بوده و من زندگى‌ام را بسیار بسیار خوب مى‏بینم و خدا را شکرمى‏کنم که هدفى داشتم و به آن رسیدم.سالهایادداشتهاى کوچکى را در کاغذهاى مختلف نوشته بودم که اصلاً فکر نمى‏کردم ‏بتوانم چاپشان کنم. تمام آنها تنظیم و حروفچینى شد و به چاپ رسید. تا امروزکه در خدمت شما نشسته‏ام، ۹۵ جلد کتاب عربى چاپ کرده‏ام. چرا باید از زندگى ناراضى‏باشم؟

اگر یک بار دیگر به دنیا بیایید، چه مسیرى‏را در زندگى انتخاب مى‏کنید؟

من همین کار را انجام مى‏دهم. همین کار را انتخاب مى‏کنم، چون هر چه خیر دیدم، از این کار دیدم؛ از اول هم ‏دوست داشتم که این کار را انجام دهم.

نسخه مناسب چاپ